خلاصه داستان قسمت ۸ سریال فراری از شبکه یک سیما + پخش آنلاین
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۸ سریال فراری هستید همراه ما باشید. این مجموعه تلویزیونی در فضای درام و اجتماعی با هدف معرفی شهدای مدافع حرم تولید شده است. قهرمان این مجموعه تلویزیونی یک نوجوان بهنام هادی است. در ادامه سریال، مقاطع دیگری غیر از دهه ۷۰ را هم میبینیم که نقش جوانی شخصیت اول هم در سریال حضور دارد. سریال «فراری» ۳۵ قسمت دارد که در دو فصل پخش خواهد شد. فصل اول ۲۱ قسمت و فصل دوم ۱۴ قسمت خواهد داشت. هدایت هاشمی، نسرین بابایی، حسین رفیعی، شهرام قائدی، علی زرمهری، شهین تسلیمی، جواد خواجوی، شهروز آقاییپور، مجید پتکی، افشین آقایی، حسین اجاقلو (بازیگر نوجوان) و زینالعابدین تقیپور از جمله بازیگرانی هستند که در این سریال به نقشآفرینی پرداختهاند.
برای پخش آنلاین قسمت سوم سریال فراری اینجا کلیک کنید.
قسمت ۸ سریال فراری
هادی و فری مشغول کشتی گرفتن میشن آنها کشتی سختی را با همدیگه تجربه میکنند اما در آخر هادی برنده میشه و آنها خوشحال میشن ولی فری و دوستاش کلافه و ناراحت میشن. بعد از گرفتن پولها هادی با رسول و رحیم سوار ماشین بیگدلی میشن و با خوشحالی از اونجا میرن. بیگدلی میخنده و میگه کیف کردم ایول هادی خیلی خوب بردیش آنها حسابی خوشحالی میکنند و هادی میگه من خیلی گرسنم شده بریم یه جا غذا بخوریم نظرتون چیه؟ مهمون من، بیگدلی میگه به به ببین چه زود میخواد سورشو بده من یه کوبیده فروشی سراغ دارم که خیلی خفنه بریم اونجا. آنها به رستوران دوست بیگدلی میرن اونجا غذا میخوان سفارش بدن که بیگدلی و هادی کوبیده ولی رحیم با رسول باقالا قاتوق سفارش میدن هادی میگه ۸ تا نوشابه بیارین بیگدلی بهش میگه چه خبره ۸ تا! هادی در جواب میگه جشنهها میخوایم جشن بگیریم بیگدلی میگه باشه جشنه ولی جنگ که نیستش همون چهار تا کافیه هادی میگه هرچی بمونه من میخورم گشنمه سپس از بیگدلی میپرسند که کارش چیه او بهشون میگه من تو کار فیلمم قراره یه فیلم بسازم که به چند تا جوون احتیاج داشتم رحیم بهش میگه من از بازیگری خیلی خوشم میاد سپس از جاش بلند میشه و از خودش یه نقش در میاره
آنها میخندند بیگدلی بهش میگه من الان چند تا تست ازت میگیرم بچهها اگه ازت راضی بودن که یه نقش بهت میدم تو فیلمم او خوشحال میشه سپس بهش میگه الان فکر کن که پدرت برات یه دوچرخه صفر خریده اون خودشو خوشحال نشون میده سپس میگه الان فکر کن که تمام درساتو تجدید شدی و قراره پدرت بره مدرسه سپس خودشو نگران میکنه او چند موقعیت مختلفو بهش میگه که رحیم فقط میمیک صورتشو تغییر میده سپس آنها میخندند که رحیم میگه برو بابا بازیگری خیلی سخته! بیگدلی بهشون میگه راستیتش هادی وقتی دیدم باشگاه رو چه جوری به هم ریختی خیلی خوشم اومد سپس بهش میگه که از نظرش او استعداد بازیگری داره و اگه موافق باشه میتونه بهش کمک کنه تا ستاره سینما بشه هادی لبخند میزنه و رسول بهش میگه یعنی الان هادی تو تست بازیگری قبول شده؟ بیگدلی میگه صد در صد رسول به هادی میگه بابا ایول، رحیم از بیگدلی میخواد تا یه تست دیگه ازش بگیره و به اونم یه نقش بده بیگدلی قبول میکنه و به هادی میگه باید با پدرتم حرف بزنم و اگه راضی بودن بعد بریم سر کار.
بعد از خوردن غذا هادی در حال رفتن به سمت خانه کسی است که ازش پول قرض گرفته بود تا پولشو بهش پس بده اما فری با دوستاش با موتور سمتش میرن و میگن فکر کردی به همین راحتی میتونی پولو بگیری و بری؟! سپس ازش میخواد پولو رد کنه اما هادی میگه نمیدم میخوای زیر حرفت بزنی؟ هادی از دستشون فرار میکنه اما تو کوچه محاصره اش میکنند و بعد از کلی کتک زدنش پولو ازش میگیره. فری میخواد بره که هادی میگه حداقل پول خودتو فقط بردار فری میگه اونو که برمیدارم ولی بقیهشم برمیدارم به جای ضررهایی که بابات به کار و کاسبی ما زده و از اونجا میرن. هادی با درماندگی و ظاهری آشفته و داغون به طرف خانه راهی میشه اونجا هدی وقتی به دم در خانه میره و هادی را تو اون وضعیت میبینه شوکه میشه و میگه چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟ هادی بهش میگه میگم ولی قول بده کمکم کنی سپس ماجرا رو برایش تعریف میکنه هدی تعجب میکنه و با عصبانیت بهش میگه تو با پول نذری امام حسین رفتی شرط بندی کردی؟ میدونی اگه مامان بابا بفهمن چی میشه؟ سمانه به اونجا اومده و به هدی میگه آبجی شرطی یعنی چی؟ هدی میگه هیچی و دستشو میگیره میره داخل و به هادی میگه لباساتو عوض کن بیا.
شب هادی حسابی تو خودشه و با کسی حرف نمیزنه مادربزرگش پیشش میره ازش میخواد تا پیش بقیه بیاد. سر سفره شام مادرش ازش میخواد دیس برنج را به پدرش بده که با دستش نمیتونه بگیره و دیس برنج میافته و از درد به خودش میپیچه آنها نگران میشن و مادرش میپرسه چی شده! دعوا کردی؟ سپس مادربزرگش موادی درست میکنه و میزاره روی دستش و او را نصیحت میکنه که دست از این کارهاش برداره چون هر سری میره بیرون مادرش با این مریضی که داره همش استرس میکشه. هادی با پدرش حرف میزنه و میگه اونا منو زدن و گفتن که مانع کسب و کارشون شدی پدرش میگه یعنی به خاطر من کتک خوردی؟ هادی میگه من دروغ نمیگم پدرش میگه دروغ نمیگی ولی همه رو نمیگه! پنهون میکنی. فردای آن روز شوهر نرگس از تهران به شمال اومده و بهشون میگه که فردا باید برگردیم تهران باید از تمام ساعتها استفاده کنیم سپس پیک نیک تور میرن به طرف ساحل….