خلاصه داستان قسمت ۳ سریال زخم کاری ۳ + تماشا آنلاین
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا خلاصه ای از قسمت ۳ سریال زخم کاری ۳ را برایتان نوشته ایم تا قسمت آخر این سریال ما را همراهی کنید. سریال زخم کاری ۳ آغاز شده و یکبار دیگر مهدویان قرار است خود را در مقابل مخاطبانش محک بزند. مجموعهای که حالا با پسوند انتقام روانه خانهها شده و قرار است ماجراها و اتفاقات جدیدی را میان خانواده مالک و خاندان ریزآبادیها روایت کند. مالک که در پایان فصل دوم زخم کاری فرزند خود را از دست داد، حالا بازگشته و انگیزه فراوانی برای گرفتن انتقام از طلوعی و دار و دستهاش را دارد.
برای تماشای آنلاین این قسمت از سریال اینجا کلیک کنید.
خلاصه داستان قسمت ۳ سریال زخم کاری ۳
پسر سماوات عبدی در حال آوردن مدارکی از دبی بود که دستمالچی میخواست که کشته میشه. مراسم گرفته میشه و مالک نمیتونه بره داخل و تو ماشین نشسته که سمیرا میره پیش مالک تو ماشین و باهاش حرف میزنه. مالک گریه میکنه و میگه این قضیه کی تموم میشه؟! همه دارن میمیرن! دیگه نمیکشم! سمیرا میگه این نه اولیشه نه آخریش خودتو جمع کن برو پیش سماوات بهت احتیاج داره. مالک میره داخل مراسم که سماوات با دیدنش تو بغلش گریه میکنه که مالک یهو از حال میره و رو زمین میوفته که به بیمارستان میبرنش. کامیل میره داخل بیمارستان بالاسر مالک که میبینه سیما اونجاست که میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ سیما میگه من باید بگم بهت که اینجا چیکار میکنی! سیما میگه خودش بهم زنگ زد گفت بیام کیمیا بعد از کمی حرف زدن باهاش میره بیرون از بیمارستان و سوار ماشین سمیرا میشه و میگه سیما اینجا بود! تازگیا خیلی باهاش نزدیک شده هرچی میشه بهش میگه زودتر از من پیششه! این منو میترسونه سمیرا میگه من نگران اون نیستم اونم یه مهره ست مثل تو! کیمیا بهش نگاه میکنه که سمیرا میگه چیه؟ دروغ میگم؟ چرا واسم قیافه میگیری؟ مالک داره تمام مهره هاشو میچینه آخرش میاد پیش خودم و من منتظر اون روز میمونم.
سیما مالک را میرسونه به خونه اش و تو ماشین جلوی در حرف میرنن در آخر بهش مدارکی نشون میده شوکه میشه و میگه اینا چیه؟ از کجا آوردی؟ او میگه تو مدارک شفاعت بود مالک میگه پس چرا تا الان چیزی نگفتی؟ نیاوردی واسم؟ سیما میگه باید باورت میکردم یا نه؟ بهت اعتماد نداشتم باید میفهمیدم تو سرت چی میگذره چیکار میخوای بکنی! مالک با دیدن اون مدارک خوشحال میشه و میخنده و میگه اینا خیلی خوبه همونیه که دنبالشون بودم! سپس به خانه میره. دستمالچی با دیدنش میگه کجا بودی؟ دیر کردی! مالک میگه تو که میدونی کجا بودم چرا میپرسی دیگه؟ سپس مالک باهاش بحث میکنه سر مرگ عبدی پسر سماوات و بهش میگه به خاطر پافشاری تو این اتفاق افتاده الان نگاهش کن! این همون ادم قبل میشه؟ دستمالچی میگه تو منو مقصر میدونی؟ این اتفاق خیلی بدتر میتونست باشه این خانواده اش در خطر بوده! من مراقبشون بودم این اتفاقم اونور آب افتاده اونور مرز من چیکار میتونم بکنم؟ مالک میگه حتما یه سرنخی ردی چیزی داره برو دنبال اونی که این کارو کرده! سپس بهش میگه به من فرصت بده مگه به من اعتماد نداری؟ من به دمش رسیده ام صبر کن! و ازش میخواد بزاره سماوات بره دبی پیش خانواده اش که دستمالچی قبول میکنه.
فردای آن روز مالک میره به گاراژ پسر فرنهاد به اسم حمید و باهاش حرف میزنه و ازش میخواد که بیاد تو تیمش برای انتقام گرفتن از طلوعی. حمید باهاش حرف میزنه و میگه من نمیخوام با دارو دسته ریز آبادیا و طلوعیها دمخور بشم من پسر فرنهادم کسی که با اونا دمخور نشد و روبروشون وایساد. مالک میگه من ریزآبادی و طلوعی نیستم حمید میگه ولی باهاشون دمخور شدی مالک نقش بازی میکنه و خودشو عصبانی نشون میده و میگه منم جلوشون وایسادم و واسه همین کل زندگیمو از دست دادم پسرم رفت دخترم رفت سپس باهاش کمی حرف میزنه اما حمید زیر بار نمیره. مالک سر جاش میشینه که حمید بهش میگه ما کارمون با هم تموم شد پاشو از اینجا برو مالک میگه نه تا زمانی که ازت نشنوم جرات روبرویی با طلوعیها و ریزآبادیها رو نداری نمیرم سپس غیرتش را تحریک میکنه و حمید مالک را در آغوش میگیره و میگه پسر بابام نیستم اگه از خونش بگذرم و موافقت خودشو اعلام میکنه مالک خوشحال میشه.
حمید پیش پانی میره و باهاش حرف میزنه و میگه میخوام سرمایهگذاری کنم و پول کار تو پتروشیمیو بهتون میدم پانی میگه پدر تو با عموی من کارد و پنیر بودن چی شد که اومدی همچین پیشنهادی میدی؟ حمید میگه دیگه اون دوران گذشت که پسرا جا پای پدر میزاشتن کار تو پتروشیمی و هلدینگ یعنی تمام سود و تنها چیزی که من بهش فکر میکنم پول و سوده! پانی بهش میگه بهت خبر میدم. پانی پیش طلوعی میره و باهاش حرف میزنه و درباره پیشنهاد حمید بهش میگه سپس میگه انقدر فکر کردن داره؟ میخواد همچین پول و سرمایهای را بهمون میده! طلوعی قبول میکنه و میگه راست میگی و ازش میخواد با فرجی وکیلش کارها رو پیش ببره پانی میگه من از وقتی که اومدم با شفیعیزاده قرارداد دارم با اون کارمو میبرم جلو. حمید پیش مالک رفته و باهاش حرف میزنه و میگه که پیشنهادو به پانی داد و ادامه میده و میگه اگه قبول نکنه چی؟ مالک میگه طلوعی الان لنگ پوله عمراً اگه از این پول نقد بگذره قبول میکنه خیالت راحت کار ما تازه شروع شده باید بری استانبول. مالک پیش سماوات میره سماوات با دیدنش گریهاش میگیره و او را در آغوش میگیره مالک آرومش میکنه و بهش میگه خودتو جمع و جور کن باید با این اطلاعاتی که بهت میدم بری استانبول و یه شرکت تاسیس کنی. باید خودتو جمع و جور کنی دارم یه کاری میکنم که انتقام عبدی، میثم، دخترم و همه کسایی که مردنو بگیرم…