خلاصه داستان قسمت ۱ سریال فراری از شبکه یک سیما + پخش آنلاین
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۱ سریال فراری هستید همراه ما باشید. این مجموعه تلویزیونی در فضای درام و اجتماعی با هدف معرفی شهدای مدافع حرم تولید شده است. قهرمان این مجموعه تلویزیونی یک نوجوان بهنام هادی است. در ادامه سریال، مقاطع دیگری غیر از دهه ۷۰ را هم میبینیم که نقش جوانی شخصیت اول هم در سریال حضور دارد. سریال «فراری» ۳۵ قسمت دارد که در دو فصل پخش خواهد شد. فصل اول ۲۱ قسمت و فصل دوم ۱۴ قسمت خواهد داشت. هدایت هاشمی، نسرین بابایی، حسین رفیعی، شهرام قائدی، علی زرمهری، شهین تسلیمی، جواد خواجوی، شهروز آقاییپور، مجید پتکی، افشین آقایی، حسین اجاقلو (بازیگر نوجوان) و زینالعابدین تقیپور از جمله بازیگرانی هستند که در این سریال به نقشآفرینی پرداختهاند.
برای پخش آنلاین قسمت اول سریال فراری اینجا کلیک کنید.
قسمت ۱ سریال فراری
تمام کوچه تزئین شده و شربت و شیرینی پخش میکنن. پارچه ای زده شده با نوشته ی، قهرمان افتخار آفرینی ات مبارک. بعد از چند دقیقه ماشینی میاد و از تو ماشین پسری پیاده میشه که اهل محل میرن سمتش و گل میندازن دور گردنش و رو دوش میزارنش سپس همگی به قهرمان خوش آمد میگن. اون پسر وقتی میره پیش مادرش میگه دیدی بالاخره تونستم دیدی اول شدم و همه تشویقش میکنن و میگن قهرمان دوست داریم. پسری به نام هادی تو اون کوچه به هیاهوی اهالی محل نگاه میکنه و با ذوق به قهرمان نگاه میکنه و میخواد خودش هم یه روزی قهرمان بشه. فردای آن روز هادی تو باشگاه ورزشی کنار رینگ کشتی نشسته به عنوان مهمان که مربی میاد و میگه امروز میتونی بیای تو رینگ یه نفر کمه او خوشحال میشه و بعد از گرم کردن میره وسط. او با هم حریف تمرینیش حرف میزنه و میپرسه اینجا چجوریه؟ او میگه خیلی خوبه هادی میپرسه مربیش همیشه کنار رینگ وایمیسته و حواسش هست؟ او میگه آره همه چیزو زیرنظر داره، هادی میپرسه چقدر خوب میشد میتونستم اینجا همیشه بیام ولی یه شهر دیگه ام! او میگه منم از گیلان میام اینجا خیلیا هستن که تنهایی یا با خانواده اومدن اینجا زندگی میکنن واسه این باشگاه.
مربی از هادی تو یه تکنیک ایراد میگیره و درستشو بهش میگه. مادر و پدر هادی به همراه سمانه دختر کوچیکشون به شهر پیش دکتر رفتن و اونجا دکتر بهش میگه برای درمان ۱۰۰٪ بهتره بره خارج از کشور سمانه اینو میشنوه و ناراحت میشه. هدی دختر بزرگ این خانواده دست سازه های سنتی خودشو میبره تو محله شون تا ببینه میتونه به مغازه دار ها بفروشه یا نه. آنها همگی میرن دنبال هادی. پدرش حسن ازش میپرسه باشگاه چجوری بود؟ هادی میگه خیلی خوب بود عالی بود! اینجا کجا پیش آقا رضا کجا! اینجا مربیه از کنار تشک اونورتر نمیرفت همش بالاسرمون بود تو یه ساعت تمرین ایرادامو فهمید بهم گفت که چیکار کنم چیکار نباید بکنم ولی آقا رضا چی! حسن نگاه معنی داری بهش میکنه. هادی میگه هرجوری شده باید بیام اینجا باشگاه یه مسابقه ست برای انتخاب تیم ملی باید برنده بشم پول خیلی خوبی هم میدن. سمانه میگه که مامان باید بره خارج از کشور درمان بشه هادی میگه یعنی از هر زاویه به هرچی نگاه میکنی فقط پول میخواد که ما کلا! و سکوت میکنه که پدرش بهم میریزه. سپس به مادرش میگه بزار قهرمان جهان که شدم سرتاپاتو طلا میکنم. وقتی به خانه میرسن سعید برادر بزرگتر اونا میره پیششون و سمانه به اونم سریع میگه که مامان باید بره خارج از کشور واسه درمان سعید میگه درسته؟ راست میگه؟ مادرش میگه نه اونجوری که میگه نیست مسئله مرگ و زندگی نیست!
خاله بچهها با شوهرش سرزده به شمال اومده که همگی سر شام نشستن . اونجا شوهر خاله شون از کارهایی که میتونن باهاش به راحتی اونجا پول دربیارن حرف میرنه. سعید میگه اگه میشد بریم خارج از کشور که چقدر خوب میشد منم دیگه واسه کنکور این همه درس نمیخوندم اگه رفتنم بگین الکی انقدر تلاش نکنم! بعد از کمی حرف زدن درباره این موضوع بچه ها چیزهایی میگن که حسن بهش برمیخوره و ناراحت میشه سپس میره تو حیاط هادی با شوهر خاله اش میرن تو حیاط پیشش تا تنها نباشه. فردای آن روز تو مدرسه هادی امتحان داره ولی چیز زیادی نمیتونه بنویسه چون چیز زیادی یادش نیست. آنها قرار گذاشتن که بعد از امتحانات با فری برن به خانه رحیم هم کلاسی و دوستشون که یواشکی تور شکار را بیاره و باهم برن جنگل واسه شکار تا اینجوری پول زیاد دربیارن. هدی اونجا اومده دنبال هادی و میگه بدو قرار بود بریم شنبه بازار اینارو بفروشیم هادی میگه با فروش اینچیزا که به زودی نمیشه اون همه پول جمع کرد! باید مامانو واسه درمان بفرستیم بره خارج از کشور! هدی باهاش حرف میزنه و میگه تو قرار بود باهام بیای باز زدی زیرش؟ تو کار بکن نیستی فقط شعار میدی برو به بازیت برس خودم میرم هادی غیرتی میشه و میگه یه لحظه وایسا سپس به دوستاش میگه شما برین من خودمو بهتون میرسونم. هدی میپرسه ماجرای شکار چیه اون پسره داشت میگفت؟ هادی میگه قرار نیست چیزیو شکار کنیم و بکشیم کافیه یه پرنده نادر و کمیاب گیر بیاریم بعد میبریم به این بچه پولدارا یا باغ وحشی میفروشیم میدونی چقدر از توش پول درمیاد؟ هدی میگه تو دردسر بیوفتی من کاری نمیکنم واست حواستو جمع کن هرکاری نکن و با عصبانیت میره. او تنهایی میره به شنبه بازار و شروع میکنه به فروش دست سازه هاش. پسرها به خانه رحیم رفتن و بعد از برداشتن تور شکار به طرف جنگل راهی میشن رحیم استرس داره و میگه اگه بابام بفهمه منو میکشه!…