آخرین مطالب سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، هنری و ورزشی را در پایگاه خبری صفحه فردا دنبال کنید.

خلاصه داستان سریال در انتهای شب قسمت سوم

سریال در انتهای شب جدیدترین ساخته آیدا پناهنده می باشد این سریال محصول ۱۴۰۲ است که هر هفته از شبکه نمایش خانگی پخش می شود. در اینجا خلاصه قسمت سوم سریال در انتهای شب به نام مجمع الجزایر گولاگ را خواهیم خواند.

سریال در انتهای شب به کارگردانی آیدا پناهنده و تهیه‌کنندگی محمد یمینی و نویسندگی آیدا پناهنده و ارسلان امیری می باشد . قسمت سوم این سریال ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ منتشر شده است.

سریال در انتهای شب قسمت سوم

قسمت سوم: مجمع الجزایر گولاگ

ماهی تا دیر وقت تو خیابون‌ها می چرخه و بعد میره خونه پدری، وسایلاشو میبره تو اتاق، خواهرش گریه میکنه و میگه همه زنهای فامیل حسرت شوهر تو رو دارند اونوقت تو ازش طلاق گرفتی، ماهی صورت قرمز خواهرش رو می بینه می گه کار شهناز جونه؟ یکدفعه پدرش در اتاق رو باز می کنه میاد تو و می خوابونه تو گوش ماهرخ و میگه من اونقدر بی رگ شدم که دخترم یواشکی بره طلاق بگیره؟ شوهرت معتاد بود، میزد، عقیم بود چی بود نکنه تو یه غلطی کردی؟ ماهی با گریه میگه بذارید توضیح میدم. اون هیچ کاری نمی کرد من می خواستم زنش باشم نه مادرش. پدر: مضخرف تحویل من نده، چرا یواشکی رفتی طلاق بگیری و منو خبر نکردی؟ ماهی: یه تصمیمی بود که باید دوتایی میگرفتیم، پدر: تو با اینکارت طاق و خراب کنی رو سر بابات، گند بزنی به زندگی بچه ات، آینده خواهرت رو خراب کنی اونوقت دو تایی تصمیم می گرفتید، تا خواهرت عروسی نکرده هیچ کس نباید بفهمه تو چه غلطی کردی، نمی‌ذارم اینم مثل خودت بدبخت کنی.

پدرجون نیمه شب میره دم خونه بهنام زنگ میزنه، بهنام میاد جلوی در میگه چرا نیومدیم داخل؟ پدرجون یکی میزنه تو گوش بهنام و میگه: من بخاطر تو بی غیرت برای اولین بار روی دخترم دست بلند کردم نمی زدم نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. بهنام میگه خوب کردید پدر جون. پدر میگه: من این دو تا بچه رو به دندون کشیدم تنهایی بزرگ کردم تو خوابم نمی دیدم یه نامرد ده سال عذابش بده بعد هم دزدکی طلاقش بده، بهنام میگه اینطوری که فکر می کنید نیست و بهش اصرار می کنه بیاد بالا صحبت کنند اما پدر مخالفت می کنه و میگه دیگه به من نگو پدر جون و سوار ماشینش میشه و میره.

چند ماه بعد:

بهنام با گرفتن سمت جدید کارشناس زوائد شهری تو محلی قدیمی بالا سر کارگرها مشغول کار بود که صاحب مغازه میاد و بخاطر کندن تابلوی قدیمی مغازش جر و بحث می کنه و بعد با کارگرها دست به یقه میشه و اون وسط به اشتباه یه مشت تو صورت بهنام می خوره.

بهنام و دارا میرن ملاقات مادر بهنام تو آسایشگاه که دچار آلزایمر شده، دارا با مادربزرگ میرقصه و کمی حرف می‌زنند. مادر بزرگ دارا رو با بهنام اشتباه میگیره.

بعد از اونجا بهنام دارا رو میبره به مادرش تحویل میده تا یک هفته پیش مادرش باشه چون نوبت ماهرخ بوده، بهنام برمیگرده خونه خودش و با یه خونه بهم ریخته و داغون مواجه میشه، کمی یخ بر میداره تا روی زخمش بذاره.

دارا تو منزل پدربزرگ با مادرش و خاله اش و پدربزرگ مشغول بازی جنگی میشه وسط بازی موقع خوردن حلیم میگه ما بدون جوکر نمیتونیم این جنگ رو ادامه بدیم بدجور گیر افتادیم، ماهی منظور دارا رو می فهمه و بدون خوردن حلیم از بازی خارج میشه.

ماهی سوار ماشین میشه میره سراغ بهنام، بهنام که تو خونه اش هست یکدفعه زنگ واحد می خوره میره در رو باز میکنه می بینه ماهرخ پشت در ایستاده، ماهرخ با لباس موقر و آرایش کرده با یه قابلمه حلیم، میگه سلام استاد پسرتون از صبح کچلمون کرده که حلیم می خوام حتما هم باید برای بابام هم ببرید، بهنام میگه این همه راه اومدی حلیم بیاری، ماهرخ: از استخر میومدم طرفای شرق گفتم اینم بیارم. بهنام: مش کردی موهاتو، ماهرخ: خوبه؟ همه بهم میگن بهم میاد، بادمجون زیر چشم شما هم خوب از آب در اومده، پسرتون تعریف کرد، بهنام میره قابلمه حلیم رو خالی کنه بیاره، ماهرخ سرک میکشه تو خونه و اون آشفته بازار رو می بینه، از بهنام میپرسه امروز رفته بود ملاقات مادرش؟ دارا از وقتی اومد خونه گریه می کرد دنبال عکسای بچگی باباش بود و دنبال اینکه بابای باباش کیه و می‌گفت محبوبه شب می خواد، علی کیه و ما چرا نرفتیم تا حالا اصفهان، میشه دیگه نبریش سالمندان از وقتی اومد اضطراب گرفته و تمام تنش کهیر زده، بهنام میگه بخاطر سالمندان کهیر زده؟ اون بچه تا میاد به اتاقش عادت کنه باید جاشو عوض کنه هر بچه ای باشه کهیر میزنه، ربطی به گذشته خونواده من و سالمندان نداره، ماهی میگه خب یه راه حلی بده، که بهنام میگه نمیدونم من راه حل ندارم دارم وضعیت رو تشریح می کنم. ماهرخ میگه می خوای پیش تو باشه ماهی یه بار بیام ببینمش یا اینکه جدا نمی‌شدیم بهتر بود؟ بهنام میگه اتفاقا جداییمون بهترین تصمیمی بود که گرفتیم و اگه جدا نمی‌شدیم معلوم نبود سه تایی چه حالی داشتیم. ماهرخ میگه درسته شاید اینطوری اون مستقل تر بار بیاد، بهنام میگه عجب! بخاطر استقلال اون ما جدا شدیم؟ ماهرخ دوباره خواهش میکنه بهنام دوباره دارا رو نبره خانه سالمندان. بهنام قبول می کنه و موقع رفتن ماهرخ ثریا همسایه روبرویی یه سینی غذا و یه دمنوش میاره برای بهنام و با ماهرخ آشنا میشه و میگه منم ۴ ساله جدا شدم و دخترم هم پیشم زندگی می کنه پسر شما خیلی با دختر من اخت شده و با هم بازی می کنند. ماهرخ دوباره برمیگرده داخل و یه چای ترش درست می کنه و میگه یاد قدیما افتادم همسایه ها بهم تخم مرغ و سیب زمینی قرض می دادن خوبه اینجا یه همسایه خوب اومده واقعا نعمته، نمیدونی چرا جدا شده؟ بهنام میگه نه ، ماهرخ میگه تو نگفتی خودت چرا جدا شدی ؟ بهنام میگه نه چون خودمم نمیدونم چرا، ماهرخ میگه اگه تو هم مثل من ضجر کشیده بودی میدونستی، بهنام میگه عجب ضحاکی بودم نمیدونستم که ماهرخ در جوابش میگه ضحاک نه یه بچه گنده خودخواه، همه چیز باید طوری بود تو می خواستی همه باید طوری زندگی می کردن که تو دوست داری، بهنام میگه امشب اومدی انتقام بگیری، ماهرخ میگه کاش میشد، بهنام به ماهرخ تعارف قهوه میکنه و ماهرخ میگه تو شب‌ها قهوه نمی خوردی، بهنام میگه دیگه فرقی نداره کلا شبا تا صبح بیدارم، پا میشه آسیاب برقی قهوه رو روشن میکنه که تازه خریده بود، ماهرخ با اشاره به دستگاه میگه مبارکه، بهنام میگه دلم نیومد یه بی صداش رو بخرم ماهی درونم گفت ارزونتره رو بخر کسی از فرداش خبر نداره هنوز داری ذهنم رو کنترل می کنی، ماهرخ میگه دارم به این فکر می کنم که مردا دوست دارن دو تا شنگول داشته باشن تو خونه جای زنی که زیاد فکر میکنه، حرف میزنه، زیادی می خواد تو تصمیم گیری مشارکت داشته باشه، که دستاش همیشه با چاقو و سفید کننده زخمه، اضافه وزن داره واسه زایمان، ریشه موهاش همیشه سفیده، بهنام میگه عزیزم بابت این فداکاری هات چیکار کنم بی خیال میشی؟ می خوای منم همه کارهایی رو که تو این ده سال کردم رو لیست کنم ببینیم کی بیشتر ایثار کرده؟ ماهرخ: مسابقه است؟ بهنام: لابد دیگه، به برنده هم یه سکه بهار آزادی میدند، ماهرخ: منصفانه است منکه مهریه هم نداشتم، بهنام: اگه می خوای اینم بزنی تو سرم میخوای ماهی یه سکه بهت بدم؟ ماهرخ: داری مگه؟ بهنام: نه ولی آماده ام برم زندان این بیرون دیگه کاری ندارم.

خلاصه داستان سریال در انتهای شب قسمت سوم

ماهرخ یه پوزخند میزنه و میگه قشنگ معلومه این بیرون کاری نداری، بهنام: یه جوری حرف نزن که فکر کنم به یه زن بدبخت تنها هم حسودیت میشه، ماهرخ نه به اون حسودیم نشده به تو حسویم شده که اینقدر راحت تونستی یه رابطه تازه رو شروع کنی، بهنام میگه رابطه شروع کردم؟ ۴ تا پیراشکی شد رابطه اینقدر ساده ای تو، تو این لحظه ثریا دوباره میاد جلوی در و میگه ببخشید سوییچم مثل اینکه دست شما جامونده، عصر که برگشتید موند پیشتون. بهنام میره از توی جیب کتش تو اتاق خواب سوئیچ رو میاره و میده به ثریا. ماهرخ میگه جدا تو با این خانم رابطه ای داری؟ بهنام میگه ظاهرا کنجکاو شدی و ماهرخ میگه آره اما اگه قراره دروغ بگی چیزی نگی بهتره، بهنام هم توضیح میده که یک ماهه داره میره کلاس رانندگی و ثریا خانم اتفاقی تو آموزشگاه میبینه چون تو اون ساختمون منشی مطب دکتره و ماشینش رو میده تا باهاش تا خونه تمرین کنه، دارا هم با دخترش خیلی رابطه اش خوب شده مثل خواهر رو برادر شدن، من بهشون نقاشی یاد میدم. ماهرخ میگه مگه پولداری می خوای ماشین بخری که میری کلاس رانندگی، بهنام میگه جور میشه، راننده اختصاصیم ازم جدا شده و الانم که تمرین می کنم می بینم بد هم نیست یه حال خوبیه، ماهرخ میگه چی شد اینقدر عوض شدی ؟ بهنام در جواب ماهرخ که میگه طلاق گرفتم بعد می پرسه تو که بیشتر عوض شدی؟ مش و استایل جدیدو عطر گرمو واسه ما از این ناپرهیزی ها نمی کردی؟ ماهرخ تتوی دستش که عکس ماهی بود رو نشون میده و میگه ناپرهیزی نکردم از مینا یاد گرفتم که به خودم احترام بذارم، با اینا می خوام فکر کنم هنوز آخرش نرسیده و هنوز خیلی مونده، بهنام میگه معلومه که خیلی مونده تو ده سال از من کوچیکتری، میدونی ده سال یعنی چی؟ ماهرخ با بغض میگه آره و یه سری صفاتی که بهنام بهش میداد رو عنوان کرد مثل کنترل گر ذهن و … بهنام میگه من هنوز اونقدر حقیر نشدم که دنبال مقصر بگردم، ماهرخ با صدای لرزون میگه تو هنوز منو بخاطر اینکه قبل از عروسیمون ازت حامله شدم رو نبخشیدی چون مسیر هنریتو عوض کردم. بهنام عصبی میشه و میگه الان این مضخرفات چیه به خاطر ۴ تا پیراشکی و یه سوئیچ بحث رو به حاملگی نکشون. ماهرخ میگه فکر می کنی من حسادت منشی دکتر رو می کنم اگه من اینقدر حسود بودم چرا طلاق می گرفتم؟ میشستم سر زندگیم و میگفتم درسته دارم مثل سگ زندگی می کنم اما عوضش مرد خوش قیافه ام شبا کنارم می خوابه. بهنام میگه من خمیر بازی تو نبودم و جرو بحث بالا می گیره و ماهرخ میگه مشکل تو این بود که فکر کردی من برای اینکه مجبورت کنم باهام ازدواج کنی ازت حامله شدم. بهنام : ماهی چرا اینقدر لذت میبری خودتو تحقیر کنی؟ تو بعد از زایمان دارا شده بود همه چیزت پسرت شوهرت و … . ماهی تو اون بچه رو اونقدر دکتر بردی و دارو خوروندی بهش هممون باورمون شد یه چیزش هست اون هیچ چیش نیست و مثل بقیه بچه هاست فقط یه کم پیش فعاله، ماهرخ: بهنام دارا مریضه و بیماریش هم وراثیه چرا قبول نمی کنی؟ بهنام: دارا مریض نیست و این تویی که مریضی، ماهرخ: آره تو زندگی با تو مریض شدم، بهنام: الان که دیگه تموم شد، با این استایل جدیدت برو دنبال آرزوهات، ماهرخ: خیلی دلم برات میسوزه یه عمر ادای آرتیست ها رو در آوردی و حالا شدی همونی که بودی کارشناس زوائد شهری.

خلاصه داستان قسمت ۳ سریال در انتهای شب

ماهرخ وسایلش رو جمع می کنه که بره صدای زنگ میاد در رو باز میکنه میبینه صفا اومده، میاد تو یه جعبه پیتزا آورده بود و میاد پشت میز میشینه و شروع به خوردن می کنه، بعد میگه سیمین زنگ زده که گفتید مجمع الجزایر گولاگ رو گفتید بفروشه، من میدونم که خودم اینو به شما هدیه داده بودم اما با کمال شرمندگی اومدم پسش بگیرم.

بعد میگه این تنها کار از دوره اکرولیک منه و باید پیشم بمونه، بهنام میگه مگه نداده بودی به ما؟ صفا میگه من همون موقع هم دادم به شما پشیمون شدم روم نشد بهتون بگم امروز سیمین گفت می خواهید بفروشید داشتم می مردم من میدونم شما مشکل مالی دارید اما من می خوام این پیشم بمونه، با رفتنش به دستشویی ماهرخ به بهنام میگه خجالت نمیکشی تابلویی که به من دادی رو می خوای بفروشی؟ بهنام میگه تو این مدت حقوق من نصف شده فکر میکنی چطور قسط ها رو دادم، میثاقیان می گفت این کار یک و نیم میلیارد می ارزه و باهاش می تونیم همه قرض هامون رو بدیم فکر میکنی این چرا داره زار میزنه مرتیکه خالی بند. بیا بریم مجابش کنیم این کار رو نبره با خودش یه بار با من باش و نوار ببره تو این چند وقت حسابی تحقیر شدم اینم روش. صفا که میاد بهنام اولش با حرف و شیرین زبونیش میگه تو اونموقع بجای دستمزد این تابلو رو به ما هدیه دادی این دستمزد منه، ماهی یواشکی تابلو رو میبره داخل اتاق بعد اونو کاغذ پیچ براش میاره میده به صفا و میگه میتونه ببره اما باید از بهنام عذرخواهی کنه بابت توهین هاش بحث بالا می کشه بهنام میگه ولش کن عدرخواهی نمی خواد اما ماهرخ مصرانه میگه باید عذرخواهی کنه. یکدفعه کاتر که تو دست ماهرخ مونده بود به شکم صفا اصابت می کنه و شکمش رو می بره …

مطالب مرتبط
دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.