
خلاصه قسمت نوزدهم و لینک دانلود ۱۹ سریال ناریا را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا برایتان آورده ایم که خواهید خواند.
«ناریا» به کارگردانی جواد افشار جایگزین سریال «پایتخت» در ۵۰ قسمت تولید شده است و هر شب از ساعت ۲۲:۰۰ روی آنتن شبکه یک سیما خواهد رفت. فیلمنامه این سریال در ژانر پلیسی و امنیتی توسط حمید رسول پور هدایتی و جواد افشار به نگارش درآمده است. «ناریا» روایتگر زندگی هوژان دانشمند ایرانی است که درگیر باندهای تبهکاری و کلاهبرداری میشود. داستان از جایی آغاز میشود که اخبار اختراع مهم و استراتژیک او مثل یک بمب صوتی در داخل و خارج از کشور سر و صدای زیادی به پا میکند. نقطه عطف «ناریا» جایی است که یکی از تبهکاران به هوژان علاقهمند میشود و انتخاب هایش باعث بهم ریختن همه برنامهها میشود.
دانلود قسمت ۱۹ سریال ناریا
=https://telewebion.com/product/0xc51d710
خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال ناریا
ستاره تو درمانگاه زندان هستش که دوباره توهم میزنه فرید اومده اونجا. فرید بهش میگه چرا انقدر میخوابی؟ ستاره میگه دست خودم نیست که دارو میدن میخوابم! فریا میگه بخوابی که نمیتونی منو ویدا کنی! پاشو ببین چه بارونی میاد پاشو بریم بیرون زیر بارون قدم بزنیم. ستاره میگه باشه بزار برم صورتمو یه آبی بزنم بریم سپس بهش میگه نری یقه وقت! او بهش نه من بدون تو جایی نمیرم! ستاره میگه کلی نگهبان هست که! فرید میگه فرار میکنیم ستاره خوشحال میشه و میره. ستاره وقتی از سرویس بیرون میاد میبینه فرید نیست و تو حیاط بیمارستانه او بهش میگه چجوری رفتی اونجا؟ فرید ازش میخواد بپره اما ستاره میبینه پنجره حفاظ داره و میگه نمیشه نمیتونم بیام! او میره پشت در اتاق و خانم مراقبت صدا میزنه که با اومدنش به داخل پرتش میکنه و از بیمارستان فرار میکنه، او با فرید از اونجا میره ولی همه ی اینا ساحته ذهنشه و وقتی به خودش میاد میبینه هنوز تو اتاقه.
وقتی مأمور میاد داخل او بهش میگه ماجرارو که مأمور میگه اینا همه توهمات ذهنته! همچین اتفاقی نیوفتاده او بهم میریزه که مأمور سعی میکنه آرومش کنه. سامان با عصبانیت میره به خونه آنا و باهاش اونجا دعوا میکنه و میگه اومد کتابو پس بگیرم! آنا میگه لقمه گنده تر از دهنت میخوای! و باهمدیگه سر این موضوع دعوای لفظی میکنن درآخر آنا بهش طعنه میزنه و میگه ما سگامونو نمیکشیم میدونی چرا؟ سامان بهش میگه چون گرگ به گله تون حمله میکنه و میره که آنا بهم میریزه. سامان به افشین زنگ میزنه و میپرسه کجایی؟ او بهش میگه گاراژ سامان میگه دارم میام اونجا! سامان اول میره سراغ میتونه و بهش میگه باهات کار دارم و ازش میخواد زنگ بزنه به هوژان. مستانه طبق گفته سامان به هوژان زنگ میزنه و بهش میگه که ببخشید آقای صمدی ازم خواستن بهتون زنگ بزنم هوژان دلیل نیومدنشون به کارخانه رو میپرسه که مستانه میگه ایشون امروز تو مسیر اومدنشون به فرودگاه با یه موتوری تصادف کردن و طرف هم فوت کرده دیگه همش تو بیمارستان و کلانتری بودن گفتن در اسرع وقت دوباره باهاتون قرار میزاره هوژان قبول میکنه. سوران ازش میپرسه تاجر تهرانی بودی؟
او تأیید میکنه و ماجرارو میگه که سوران پوزخند میزنه و میگه خیلی عجیبه هرسری میخواست بیاد یه مشکلی پیش اومده! هوژان میگه اتفاق اتفاقه دیگه! سوران میگه از آکو چه خبر هوژان میگه هنوز خبری نیست؟ او میگه قرار شد اومد بشینیم حرف بزنیم که چیکار کنیم برای من فرقی نداره کدوم سرمایهگذار روی کارخونه سرمایهگذاری کنه برای من فقط کارخانه مهمه که نجات پیدا کنه. سامان با افشین حرف میزنه و ازش میپرسه مایا کجاست؟ افشین جا خورده و میگه چطور؟ سامان ازش میخواد تا صداش کنه بیاد چون کارش داره. سامان وقتی مایا میاد بهش میگه ازت میخوام از پدرت آدم بخوای ولی نگی که من گفتم باید بریم یه گوشمالی حسابی به یه نفر بدیم یادمه تو هم میخواستی خودتو به پدرت ثابت کنی پولش اصلاً واسم مهم نیست هرچی از اون کتاب گیرمون اومد ۵۰،۵۰. بیشتر الان واسم حیثیتم مهمه که یه نفر لگد مال کرده مایا تو فکر میره.
فردای آن روز رئیس آنا به خونه اش رفته و تو سالن منتظرشه وقتی به آنا اومدن رئیسشو خبر میدن او با عجله و دل نگرانی به پایین میره و به رئیسش میگه چی شده این موقع صبح اومدین اینجا؟ امر میکردین من میومدم پیشتون! رئیسش از جاش بلند میشه و به سمتش میره که آنا حسابی ترس تو چشماش مشهوده. سامان از زنگ خسرو به خودش از خواب بیدار میشه که ازش میخواد تا سریعاً بره اونجا پیشش. سامان وقتی به اونجا میره ازش میپرسه چی شده؟ خسرو میگه واست یه بسته اومده و بهش بسته را میده سامان میبینه همان کتاب دور یه پارچه مخمل پیچیده شده و واسش فرستادن سامان وقتی پارچه را باز میکنه میبینه همون کتابه و حسابی به هم میریزه و میگه کی اینو آورد؟ خسرو میگه یه پیک آورد گفت یه بسته دارین رفتم کارتونو گرفتم وقتی بازش کردم دیدم این توشه بعدشم زنگ زدم سریع اومدی.سامان به خسرو میگه چرا باید این کتابو بخواد دوباره پس بده؟ اونم آنا که انقدر واسه به دست آوردن این کتاب تلاش کرد!
سپس تو فکر میره. فروغ وقتی میبینه حشمت خوابه میره سراغ گوشی قدیمی و آدرسی که قبلاً دربارش با امید حرف زده بود و واسش میفرسته و میگه این همون سرنخیه که قبلاً دربارهاش باهات حرف زده بودم بعد از قطع کردن تلفن متوجه میشه حشمت اونجا بوده و حرفاشو شنیده که کتکش میزنه. مایا پیش پدرش رفته و ازش آدم میخواد و تمام ماجرارو واسش تعریف میکنه و میگه فقط نمیدونم چرا ازم خواست به تو چیزی نگم! پدرش میگه یا میخواد بزرگ بشه خودش کارارو تنهایی انجام بده یا اینکه میخواسته پای تو رو بکشه وسط که من وارد بازی نشم. باهاش شروع کن کارو ولی حواستو جمع کن خونه خالی بدی میسوزونتت…