خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال وحشی هومن سیدی با بازی جواد عزتی

در این مطلب از سایت صفحه فردا شما شاهد خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال وحشی هستین. در این پست بعد از پخش اصلی سریال از شبکه خانگی خلاصه اش گذاشته و بروزرسانی می شود. تا قسمت آخر همراه ما باشید.
از ۲۵ فروردین ۱۴۰۴ سریال وحشی به نویسندگی و کارگردانی هومن سیدی و تهیه کنندگی محمد صابری در ژانر درام، جنایی و معمایی توسط پلتفرم فیلمنت تولید شده و پخش خود را شروع کرده است. جواد عزتی و نگار جواهریان بازیگران اصلی هومن سیدی هستند.
بر اساس تیزر منتشر شده داستان درباره فردی به نام داوود اشرف است که به صورت اتفاقی مرتکب قتل شده و به زندان میافتد. بازداشت او باعث میشود که رفتارش تغییر کند و تبدیل به یک قاتل زنجیرهای شود. همچنین به نظر میرسد، داستان این سریال الهام گرفته از زندگی فردی به نام علی اشرف که به جرم دزدی دستگیر شده و توانسته بود از زندان فرار کند، اما در نهایت به توسط پلیس در اطراف تهران بازداشت شده بود.
خلاصه داستان قسمت ۵ سریال وحشی
به زودی بروزرسانی می شود.
خلاصه داستان قسمت ۴ سریال وحشی
بعد از دستگیری داوود او را به کلانتری میبرند. از نوید میخوان تا شناسایی کنه ببینه خودشه یا نه نوید با دیدن داوود تایید میکنه و میگه آره خودشه. بازپرس پرونده از داوود میخواد تا ماجرارو تعریف کنه و ازش میپرسه که چرا داشتی از مملکت خارج میشدی؟ داوود بهش میگه برای کار بازپرس بهش میگه اینکه دروغه چون داشتی برای فرار از قتل میرفتی داوود میگه نه همچین چیزی نیست من کسیو نکشتم بازپرس که باور نکرده ازش میخواد تا تعریف کنه و میگه تو توضیح بده ببینیم باور میکنیم یا نه. داوود بهش میگه این پسر بچه نوید چند روزی هست که میاد محل کار من و سراغ منو از همکارام میگیره تا اینکه دیروز دیدمش و ازش پرسیدم با من چیکار داره؟ و با اصرار منو برد خونه پدربزرگش وقتی رفتیم اونجا پدربزرگش ازم خواست تا خونشو گچکاری کنم منم گفتم خیلی وقته این کارو دیگه نمیکنم و قبول نکردم که با اصرارهاش به خاطر پول وسوسه شدم شروع کردم به گچکاری کردن.
دیدم پدربزرگش دیگه صدا ازش نمیاد و حرفی نمیزنه رفتم سمتش دیدم مرده هرچی دنبال نوید دویدم تا براش توضیح بدم چی به چیه واینستاد که حرفامو گوش کنه بازپرس باور نکرده و بهش میگه داری دروغ میگی بهتره دنبال یه وکیل باشی برای خودت. روز بعد داوود را برای بازجویی دوباره میبرن که پدر و مادرش به اونجا اومدن داوود با دیدن پدر و مادرش وای نمیایسته و ازشون میخواد تا برن. بازپرس از نوید میخواد تا او هم همه چیزو یک بار دیگه تعریف کنه سپس از داوود میپرسه میدونستی قلب اون پیرمرد با باتری کار میکرده؟ داوود بهش میگه نه من باید از کجا میدونستم؟ بازپرس نوید میگه که آقای اشرف میگه نمیدونسته که پدربزرگت با باتری قلبش کار میکرده!؟ نوید میگه چرا میدونسته من خودم بهش گفته بودم داوود جا میخوره و میگه من همچین چیزی یادم نیست! من فقط بدشانسی آوردم بازپرس میگه قبلا که قمه کشیدی و انگشت یه نفرو قطع کردی هم بدشانسی آورده بودی؟
داوود بهش میگه اون مال ۲۰ سال پیش بود بچه بودم رفتم تاوانشم دادم برین پرس و جو کنین ببینین از اون موقع شر درست کردم یا نه! دستای منو ببینین این دستای شر درست کن با یه کارگر؟ من صبح سر کار بودم اصلاً نمیدونستم عصر قراره همچین اتفاقی بیفته! بازپرس ازش میپرسه میدونستی که معتاد بوده؟ داوود تایید میکنه و میگه فضای خونه بو گرفته بود آره فهمیده بودم. بازپرس میپرسه براش جنس میبردی داوود تعجب میکنه و بهشون میگه آخه این چه حرفیه؟ بازپرس پرونده میره پیش پدر داوود و ازش میپرسه که وکیل پیدا کردین یا نه؟! او بهش میگه نه هنوز نتونستیم ماشینو گذاشتم برای فروش ولی کسی هنوز خریدار نیست! بازپرس میگه روندش تکمیل بشه نمیتونم بدون وکیل بفرستمش دادگاه تا فردا اگه جور نکنین خود دادگاه یه وکیل براش انتخاب میکنه! با پیدا نشدن وکیل داوود را به زندان میبرن بعد از گرفتن تمام وسایلش و انجام دادن تستهای جسمی و بدنی وارد بند میشه و تو سلول خودش مستقر میشه.
تو زندان داوود برای هم سلولیاش تعریف میکنه ماجرارو که آنها بهش میگن یه نفر دیگه هم بود ماجراش شبیه تو بود اونم پدر زنشو ترسونده بود ولی افتاد مرد با اینکه شاهد داشت ولی برادر زنهاش رضایت ندادند. سالها طول کشید که از زندان آزاد شد! داوود میگه نه یه وکیل خوب پیدا میکنم که بیگناهیمو ثابت کنم که بتونم از اینجا زودتر برم بیرون. آنها بهش میگن که بهش فکر کنی بدتر میگذره. چند روزی گذشته و داوود اتفاقها و چیزهایی رو تو زندان میبینه که به هم میریزه هم بندیهاش بهش میگن اینجا باید لال باشی هرچی که دیدی به هیچکس نگو اصلا خودتو وارد قضایا نکن وگرنه معلوم نیست چی سرت میاد! یه روز تو زندان در حال فوتبال دیدن هستند که موقع پنالتی زدن هرج و مرج میشه و یکی از گنده لاتهای زندان به اسم کمال دعوا راه میندازه و چاقویی را تو شکم یکی از زندانیها میکنه. این صحنه از چشمان داوود دور نمیمونه که حسابی جا میخوره.
داوود به هم ریخته و میره پیش رئیس زندان و میگه براش یه وکیل جور کنن اما رئیس زندان میگه همینجوری که نمیشه! برو هر وقت نوبتت شد صدات میزنن داوود به هم میریزه و میگه من مال اینجا نیستم اینجا دووم نمیارم! رئیس پلیس بهش میگه میتونی یه کاری کنی! بهم بگی درگیری که پیش اومد کی چاقو زد تا منم پروندتو بندازم جلو داوود قبول میکنه و میگه ولی کسی نباید بفهمه که من بهتون گفتم وگرنه زندهام نمیذارن! وقتی داوود از اونجا به بند برمیگرده بهش میگن که به رئیس پلیس که چیزی نگفتی؟ داوود میگه نه بابا من اینجوری بزرگ نشدم آدم فروش نیستم و میره. وقتی کمال ازش دور میشه نگهبانها اونو از اونجا میبرن. هم بندیهای داوود بهش میگن تف تو ذات آدم فروش داوود بهشون میگه مگه فقط من این ماجرارو دیدم آنها بهش میگن نمیخواد الان اینارو بگی صبر کن وقتی از انفرادی اومد بیرون به خودش بگو. داوود میره با تلفن به خونه شون زنگ بزنه که بهشون بگه سریعاً براش یه وکیل پیدا کنم و دنبال کاراش باشن داوود میره تو اتاق ملاقاتی تا با وکیلی که واسش انتخاب کردن صحبت کنه.
وکیل بهش میگه که ۱۰ سال هیچ پروندهای نیومده دستم داوود بهش میگه عالی شد اصلاً کلاً بدبختی پشت بدبختی داره میاد! وکیل بهش میگه تمام اون پروندهها موکل من مقصر بوده من کاری نمیتونستم بکنم حالا ازتون میخوام تا هرچی هست را برام تعریف کنین بی کم و کاست داوود میگه من با این اتفاق هیچ دخلی ندارم تو زندان هم یه کاری کردم ناخواسته که باعث شدم یه نفر بره انفرادی اگه بیاد بیرون منو میکشه باید منو تا اون موقع بیاری بیرون از اینجا! وکیل میگه نمیشه تنها کاری که میتونی بکنی اینه که یا مدت زمان انفرادی بودن اونو بیشتر کنی یا خودت بری اونجا. وکیل حالش بد میشه و دستاش شروع میکنه به لرزیدن و گریه کردن داوود حالشو میپرسه که وکیل بهش میگه شما شبیه یه نفر هستین که من سالهای پیش از دستش دادم نمیشه دو نفر انقدر شبیه هم باشن! داوود اسمشو میپرسه که او میگه رها جهانشاهی. تو زمان هواخوری همه تو حیاط زندان هستند که داوود به همبندیهاش میگه کمال که از انفرادی اومد بیرون بهش میگم کار من نبوده من کاری نکردم اما آنها بهش میگن ولی حتماً چیزی هست که داری مثل اسپند روی آتیش جلز ولز میکنی! همون موقع کمال به حیاط زندان میاد که داوود از اینکه دو سه روز جلوتر آزاد شده جا خورده او حسابی ترسیده و میره به سمت یکی از نگهبانها سپس کلهای میزنه بهش تا به انفرادی بره….
خلاصه داستان قسمت ۳ سریال وحشی
داوود با دیدن اون پسر بچه از ماشین پیاده میشه و میره سمتش او ازش میپرسه که تو با من کار داری چند روزه داری میای معدن سراغ منو میگیری؟ او تایید میکنه و میگه منو بابابزرگم فرامرز سلطانی فرستاده اون باهات کار داره داوود میگه نمیشناسمش چیکار داره؟ چرا خودش نیومده؟ بگو خودش بیاد. اون پسر بچه که اسمش نویده میگه اگه نیای واسه من بد میشه دوباره مجبورم میکنه این همه راه پیاده بیام داوود ازش میخواد تا با تلفن زنگ بزنه به پدربزرگش تا باهاش تلفنی حرف بزنه نوید میگه تلفن نداره داوود بهش میگه من نه پدربزرگتو میشناسم نه میدونم باهام چیکار داره بعد چرا باید باهات بیام؟ نوید بهش میگه باشه اشکالی نداره میرم اونجا بهش میگم که نیومدی. موقع رفتنش داوود ازش میپرسه که خونه اش کجاست؟ نوید میگه محلات نرسیده به پل داوود قبول میکنه و میگه بشین که برسونمت تو مسیر داوود به نوید میگه پدربزرگت چه دل بزرگی داره که تورو با این سن و سال تنها تو این جاده میفرسته که انقدر خطرناکه! اونم پیاده! نوید ضبط ماشین داوودو پیدا میکنه و ازش میخواد تا اجازه بده درست کنه و میگه کار من همینه داوود وقتی اصرارشو میبینه قبول میکنه داوود بهش میگه تا کی باید همینجوری برم این مسیرو؟
من همیشه میرم و میام خونه اینجا نیست! نوید بهش میگه همینو بری یکم دیگه یه خونه میبینی داوود حسابی ترسیده اما خودشو کنترل میکنه. بالاخره خونه نوید به چشم داوود میخوره آنها وقتی به داخل میرن داوود میبینه که فرامرز مردی مریض احواله. او به فرامرز میگه که چیکار داشتین که نوهتونو فرستادین دنبال من!؟ فرامرز میگه من سالهای سال اینجا زندگی میکنم آمار همه رو دارم از وقتی که زنم مرده همین جا باهاش زندگی میکنم سپس اتاق پشتیو نشون میده که زنشو همونجا دفن کرده داوود جا میخوره و بهش میگه نباید زنتونو اینجا دفن میکردین! کار درستی نیست! فرامرز میگه دنبال یه گچ کار بودم که آدرس شمارو بهم دادن منم نوهمو فرستادم تا بیاد سراغتون داوود بهش میگه اگه از همون اول به نوهتون گفته بودین که با من چیکار دارین بهش میگفتم که من خیلی سال دیگه گچ کاری نمیکنم برین سراغ یکی دیگه. اما فرامرز ازش میخواد تا اونجا که اومده کارشو راه بندازه و بهش اون لطفو بکنه و اونو مثل پدر خودش بدونه. داوود هرچی اصرار میکنه میبینه اون حرف خودشو میزنه که در آخر بهش میگه من اصلاً وسایل نیاوردم فرامرز میگه اشکالی نداره هرچی میخوای به نوهام بگو واست بیاره. داوود ناچاراً شروع میکنه به کار و میگه زیرسازشو انجام میدم بقیهاش باشه واسه یه روز دیگه فرامرز میگه باشه اشکالی نداره مهم نیست دلوود جا میخوره و بهش میگه چه جوری تا الان واستون مهم بود و اصرار داشتین که انجام بدم الان میگین مهم نیست؟ چه خبره؟!
اصلاً کی منو به شما معرفی کرد؟ فرامرز شروع میکنه از گذشتهاش تعریف کردن که در زمان گذشته موتورشو میدزدن ولی چون کسی اونو ندیده بوده و شاهدی نداشته نمیتونسته ثابت کنه که کی دزدیده سپس تاکید میکنه و میگه شاهد خیلی مهمه. داوود جا میخوره و میگه منظورتون چیه؟ واضح حرف بزنین فرامرز میگه منظوری ندارم فقط میخوام بگم که هر خلافی هرکی میخواد انجام بده باید تمام شواهدو از بین ببره داوود یک کلافه میشه و بهش میگه تو میخوای چی بگی حرفتو رک و راست بگو این کارا هم همش واسه رد گم کنی بود حرفتو بزن فرامرز بهش میگه که من دیدم اون دو تا بچه رو دزدیدی بعدم کشتیشون حالا بقیه مردم میگن بهشون تجاوزم کردی اما من فقط چیزیو میگم که دیدم. داوود عصبانی میشه و میگه چی داری میگی واسه خودت؟ این حرفارو از کجا در میاری حالت اصلاً خوش نیستا! فرم از تهدیدش میکنه که داوود میگه برو به هر کی هرچی میخوای بگی بگو فقط قبلش بگو که پای منقل بودی! من چند روزه خواب و خوراک ندارم بعد تو منو کشوندی این مزخرفاتو میگی؟ چی میخوای از جون من؟
فرامرز بهش میگه اون زمینی که داریو بزن به نام نوه من داوود بهش میگه میفهمی چی میخوای از من؟ اون تنها دارایی آبا اجدادی منه که فقط واسه من نیست واسه خانوادمم هست! شده میرم خودمو لو میدم اما همچین کاری نمیکنم و نمیذارم اون زمین دست تو مفت خور برسه! فرامرز میگه اعدامت میکنن! داوود میگه مگه من چیکارشون کردم که همچین کاری کنن؟ داشتم میرسوندمشون خونه شون که ترسیدن از ماشین خودشونو انداختن بیرون. فرامرز میگه خوب بقیهاش چی بعدش نمیگی چیکار کردی باهاشون داوود که حسابی عصبانیه کاتر برمیداره و میذاره زیر گلوی او و بهش میگه من دیگه آب از سرم گذشته حوصله تو رو هم ندارم باور کن همین جا میکشمت فرامرز عذرخواهی میکنه که داوود برای ترسوندنش اول کاترو میبنده بعد فقط غلافشو میکشه زیر گلوش که فرامرز همون موقع به خودش دستشویی میکنه. داوود میگه نترس کاری نکردم ولی سری بعدی هم تو هم نوهتو میکشم دیگه سراغ من کسیو نفرست و میخواد بره که میبینه فرامرز ازش صدایی در نمیاد وقتی تکونش میده میبینه میافته رو زمین او از خونه بیرون میزنه و با دیدن نوید بهش میگه پدربزرگت داره ادا در میاره یا واقعاً مرده؟ خودش یهو افتاد نوید میترسه و از اونجا فرار میکنه میره.
داوود میره خونه و ساک لباسهاشو برمیداره به مادرش میگه من دارم میرم جنوب رسیدم زنگ میزنم مادرش ازش میخواد تا منصرف بشه اما داوود میگه باید برم و راه میفته و تو مسیر انگشترشو هم میفروشه سپس میره سمت اتوبوسها و سوار اتوبوس و به سمت جنوب راهی میشه. وقتی میرسه میره دم در خونه عبدالرحمان که بهش میگن از اونجا رفته که به پاتوقش تو بندر چابهار میره که پیداش میکنه و با دیدن هم، همدیگرو در آغوش میکشند. داوود به عبدالرحمان میگه من باید سریعاً برم عمان قاچاقی عبدالرحمان میگه چی شده؟ او بهش میگه چیز خاصی نیست فقط بدهی بالا آوردم عبدالرحمان میگه باز بدهی خوبه حل میشه فکر کردم آدم کشتی من کاراتو میکنم رسیدی اونور کار کردی خورد خورد پولمو میدی. نصف شب عبدالرحمان با داوود میرن سر قرار با قاچاقچیا اما هر کاری میکنن موتور قایق روشن نمیشه همون موقع چند تا ماشین پلیس به اونجا میان و جلوی رفتن داوودو میگیرن و با خودشون میبرن….
خلاصه داستان قسمت ۲ سریال وحشی
داوود که حسابی ترسیده از اون منطقه دور میشه که یک دفعه متوجه میشه لباسش خونی شده او هر کاری میکنه که لکه خونو پاک کنه میبینه موفق نمیشه که ناچاراً لباس کارشو میپوشه از روی لباسش که لکه خون دیده نشه و یکی از لاستیکهای ماشین بادشو خالی میکنه برمیگرده پیش مرتضی او با دیدنش ازش میپرسه که چرا پس نرفتی؟ داوود به دروغ میگه الان یک ساعته من اینجا علافم ماشینم پنچره تو هم که اصلاً انگار نه انگار! مرتضی جا میخوره و ازش عذرخواهی میکنه سپس زنگ میزنه به فردی به اسم مصطفی تا بیاد اونجا. مصطفی لاستیکو باد میکنه و بهش میگه انگار پنچر نبودی یکی لاستیکتو بادشو خالی کرده بود داوود میگه از کجا همچین چیزیو فهمیدی؟ مصطفی میگه چون لاستیکت سالم بود فقط بادش خالی شده بود سپس بعد از حساب و کتاب کردن سوار ماشین میشه و میخواد بره که متوجه میشه آدمک فضانورد اون پسر بچه تو ماشینش جا مونده. او کنار ریل قطار اون آدمکو با لباس خونی خودش آتیش میزنه. داوود همون جا شب تو ماشین از فکر و خیال خوابش میبره که خواب میبینه سگها دارن جنازه اون پسر بچه را میخورن که از این کابوس از خواب میپره.
او میره سمت قهوه خانه محله تا صبحانه بخوره. صاحب قهوه خانه بهش میگه چیه دمغی؟ داوود سال داریوش برادرشو بهونه میکنه و میگه به سالش که دارم نزدیک میشم اعصابم خورد میشه قهوه چی بهش میگه آفرین چقدر خوبه که هنوز برادرتو فراموش نکردی و واسش ناراحت میشی داوود میگه مگه تو زنتو فراموش کردی؟ او میگه نه زن منم خیلی یهویی مرد فشارش رفت بالا خورد زمین انگار ضربه مغزی شده بود بعد از دو سه روز که حالش بد شد بردیم دکتر فهمیدیم ولی دیگه کاری نتونستیم بکنیم. داوود سریعا به همون منطقه برمیگرده که میبینه اثری از بچهها نیست فقط رد خونه که پلیس جلوشو میگیره و ازش میپرسه که اینجا چیکار میکنی؟ داوود میگه سر زمین بودم الان دارم برمیگردم خونه پلیس بهش میگه بهتره اینجا نمونی بری چون دیروز اینجا یه نفر کشته شده. داوود همونجا ماشینش خراب شده و زنگ میزنه به نادر تا بیاد اونجا دنبالش داوود موتورو از نادر میگیره تا بره بیمارستان به سعید سر بزنه سپس ازش میخواد خودش بره به مصطفی خبر بده که ماشین خراب شده بره اونجا درستش کنه.
داوود میره پیش سعید که او ازش تشکر میکنه و میگه کاری که کردینو هیچ وقت فراموش نمیکنم باعث شدین پیش دخترم رو سفید بشم داوود به سعید میگه داشتم میومدم ماشین یه جا خراب شد که همونجا انگار یه نفر دیروز مرده پلیسم اومد از من سوال میپرسید که اونجا چیکار میکنم انگار مقصر اون اتفاق من بودم! سعید میگه آره منم شنیدم انگار دختر درجا مرده ولی پسر زنده است و انگار یه نفرم بهشون تجاوز کرده داوود عصبی میشه و میگه پلیس خودش گفت تصادف کردن این حرفا چیه از خودتون در میارین؟ سعید میگه اینو غلام گفت که نزدیک راه آهن پیداشون کرده. داوود حسابی عذاب وجدان گرفته و وقتی میره خونه میره زیر دوش و میخواد خودکشی کنه و رگشو با تیغ بزنه و گریه میکنه که وقتی صدای مادرشو میشنوه پشیمون میشه. داوود تو اتاقش در حال پوشیدن لباسه که مادرش میره پیشش و درباره شکوفه دختری که براش نشون کرده تا باهاش ازدواج کنه حرف میزنه داوود عصبی میشه و میگه من الان خودم چند روز غذای درست حسابی نخوردم دو ماه حقوق نگرفتم میخوای یه دختر بچه دبیرستانیو بدبخت کنی با من؟ ببندی به من که ۴۰ سالمه؟ و باهاش بحث و دعوا میکنه.
او بهش میگه من با عبدالرحمان حرف زدم و میخوام برم جنوب انگار اونجا کار هستش جا هم هست برای موندن مادرش میگه با کدوم پولت؟ او میگه انگشتمو میفروشم یه ماهی میتونم سر کنم مادرشم به اصرار النگوهاشو در میاره و به او میده. وقتی از خونه میخواد بره با شکوفه روبرو میشه که او بهش میگه من با هیچی مشکل ندارم و اهل سازشم میتونم پا به پای خودتون بیرون کار کنم تا زندگی بگذره داوود کلافه میشه و بهش میگه مادر من یه سنی ازش گذشته و یه سری چیزارو درک نمیکنه تو دیگه چرا؟ تو تازه سال دیگه میخوای دیپلم بگیری وارد اجتماع میشی و با آدمای زیادی آشنا میشی چرا میخوای خودتو با من بدبخت کنی که فقط چند سال از پدرت کوچیکترم؟ شکوفه دیگه نمیتونه تحمل کنه و با ناراحتی از اونجا میره. نادر ماشینو درست کرده و به داوود خبر میده که بره ازش بگیره. سپس میره سمت طلا فروشی تا پول قرض کنه اما وقتی میبینه بهش پول نمیدن مجبور میشه النگوهارو بفروشه اونجا دنبال انگشتش میگرده که اونم بده اما میبینه نیست و ذهنش مشغول میشه. برمیگرده به محل تصادف که با دیدن یه موتوری اونجا پشیمون میشه و میره. داوود گل خریده با روبان مشکی میخواد بره خونه فتوحی تا بهش تسلیت بگه
اونجا شکوفه و همکلاسیاشو میبینه که شکوفه را صدا میزنه و ازش میپرسه که اونجا چیکار میکنه مگه نمیبینی تو روز روشن چه جوری بچه مردمو بردن؟ سپس ازش میپرسه اون پسره بهت چی میگفت جلوی در خونه؟ شکوفه میگه هیچی انگار برادرش هم مرده ولی نمیدونه که چه جوری باید به اونا خبر بده انگاری همین دم صبحی تموم کرده یک دفعه مادرش از این ماجرا باخبر میشه و زجه زنان باحالی داغون میره تو حیاط و شروع میکنه به گریه و زاری کردن. داوود به حدی حالش بد میشه که نمیتونه اونجا بمونه و برمیگرده سریع خونه. فردای آن روز میخواد سوار ماشین بشه و راه بیفته بره که میبینه دوباره ماشین خاموش شده روشن نمیشه او با کلافگی به مرتضی زنگ میزنه و میگه این دوست تو چه جوری ماشین درست کرده که دوباره خراب شده؟ سپس خودش دست به کار میخواد بشه و کاپوتو میزنه بالا که با دیدن انگشتش تو ماشین خوشحال میشه سپس میره خونه فتوحی تا تسلیت بگه بهش که نادر و بقیه همکارها هم اونجا اومدن و به داوود میگه که انگاری دو روزه یه پسر بچه میاد معدن سراغ تورو میگیره و میگه واست یه پیغام داره احتمالاً دوباره فردا هم بیاد. داوود حسابی ذهنش مشغول شده و وقتی فردای آن روز سر کار میره منتظره تا بهش خبر بدن که اون پسر بچه اومده. موقع برگشتنش به خونه تو مسیر پسر بچه را میبینه…
خلاصه داستان قسمت ۱ سریال وحشی
تو معدن تمام کارگرها در حال کار کردن هستند وقتی کارشون تموم میشه از معدن بیرون میان. تعداد زیادی از کارگرها جلوی معدن تجمع کردند و پولشونو میخوان مسئول پروژه شخصی به نام فلاح هستش که ازشون میخواد صبر کنن و بهشون میگه که هنوز پرداختی صورت نگرفته بتونیم حقوق شمارو بدیم کارگرها صبرشون تموم شده و بهش میگن که اگه هنوز پول نداشتی نباید کارو دوباره شروع میکردی و ما رو میکشوندی اینجا! پیش قسطی که بهت دادنو زدی به جیب و ماشینتو عوض کردی بعد از اونور به ما میگی پول ندادن و نداریم؟ فلاح بهشون قول میده که تو اولین پرداختی حقوقشونو واریز کنه سعید به نیابت از تمام کارگرها میره جلو و به فلاح میگه که حقوقشونو زودتر پرداخت از طرفی از همکارهاش میخواد تا پشتش باشن سعید کلافه است چون روز تولد بچهاش هست و پولی نداره که بتونه کادو بخره واسش و سه روزه که دختر بچهاش با شکم گرسنه میخوابه سپس از فلاح حساب پس میگیره که چطور میتونه به اونا گرسنگی بده ولی خودش ماشینشو روز به روز بالاتر ببره؟!
فلاح وقتی وضعیتو میبینه مجبور میشه که کلاً کارو تا اطلاع ثانویه تعطیل کنه که هر وقت پول واسش واریز کردن حقوق کارگرهارو بده و بهشون بگه که بیان سر کار کارگرها کلافه میشه و بهشون میگه اصلاً برین شکایت کنین سعید میره جلو و با فلاح درگیر میشه که پسر فلاح برای حفاظت از پدرش با سنگ میزنه تو سر سعید و سرش زخمی میشه کارگرها سعیدو سریعاً میبرن به بیمارستان. اونجا داوود همکار سعید وقتی پرستار میپرسه که چی شده به ناچار دروغ میگه که از ارتفاع افتاده اما دکتر بهش میگه که معلومه ارتفاع نیفتاده و ضربه خورده سپس ازش میخواد حقیقتو بگه داوود مجبور میشه بگه یه دعوای خانوادگی بود چیزی نیست. او میپرسه امکان داره خطرناک باشه؟ دکتر تایید میکنه و میگه احتمالش هست شاید ضربه مغزی شده باشه. داوود وقتی پیش سعید میره بهش میگه مجبور شدم دروغ بگم چون اینجوری دیگه دستمون به پول نمیرسید فلاح تو بیمارستان با داوود درد و دل میکنه که شب تولد بچهمه نه تنها پولی گیرم نیومد که واسش کادویی بخرم بلکه با این اتفاق شبشم خراب شد برو به زنم بگو که رفتم ماموریت امشب نمیرم اما داوود میگه کار ما که اصلاً ماموریت نداره!
سپس سعید به داوود میگه شکایت میکنم ازش که اینجوری حداقل یه پولی دستم بیاد داوود سعی میکنه نظرشو تغییر بده و میگه اینجوری لج بکنن شاید هم کارتو از دست بدی هم پول دیگه بهت ندن او هر کاری میکنه موفق نمیشه که نظرشو تغییر بده سعید بهش میگه برو وقتی فلاحو دیدی بگو که میخواد ازت شکایت کنه برو رضایتشو بگیر برای شاهد هم تو و نادر اگه شهادت بدین کافیه و قبول میکنه اونا فکری به سرشون میزنه و تصمیم میگیرن برن از بقیه پول جمع کنند تا بتونه شب برای دخترش یه هدیه بخره. با پولی که جمع میشه میرن به عروسک فروشی و یه خرس میخرن نادر و داوود وقتی میرسند دم در خونه سعید زنگ میزنن که دخترش میاد درو باز میکنه او با دیدن داوود بغلش میپره و از دیدنش خوشحال میشه داوود بهش تبریک میگه و هدیهاش رو میده و میگه اینو بابات واست فرستاد کارش طول کشید نتونست بیاد. داوود وقتی میرسه خونه میبینه پدرش خوابیده خودش هم میره تو اتاقش. وقتی فردای اون روز میره معدن میبینه که دوباره تمام کارگرها جلوی در معدن وایسادن و دارن به حرفهای کارفرماشون گوش میدن نادر با دیدن داوود پیشش میره و میگه چرا گوشستو جواب نمیدادی؟
داوود بهش میگه اینجا چه خبره؟ مگه قرار نبود دیگه کار نکنن؟ نادر میگه انگار زنگ زدن تا بیایم اینجا برای اتمام حجت سپس بعد از کمی حرف زدن فلاح داوود را صدا میزنه و ازش درباره حال سعید میپرسه او بهش میگه که سعید میخواد شکایت کنه یا نه؟ داوود میگه احتمال داره خوب ناراحته فلاح حقو بهش میده و میگه اگه کار بخوابه از وزارت کار پولی دریافت نمیکنیم که حقوقارو بدیم من باهاشون حرف زدم و بهم گفتن که تا آخر هفته پول میدن و میتونم باهاتون تسویه کنم تو هم برو با سعید حرف بزن و راضیش کن که شکایت نکنه. داوود پدر مادرش را برده تهران برای فیزیوتراپی پدرش اونجا به داوود خبر میدن که یه مشتری برای زمینی که واسه فروش گذاشتیم پیدا شده پدرش رضایتشو اعلام میکنه و داوود بعد از گذاشتن آنها به خونه میره سر زمین تا با مشتری ملاقات کنه. اونجا متوجه میشه که خریدار فردی به اسم یعقوب هستش که از قدیم با همدیگه مشکل داشتن داوود بهش میگه اگه میدونستم خریدار شمایین از همون اول میگفتم که میگه تو هنوز با من مشکل داری؟ چرا انقدر حرف گذشته رو پیش میکشی؟ چرا تو گذشته موندی؟ حال و آینده رو ول کردی چسبیدی به گذشته؟ دعوایی شده رفته!
داوود بهش میگه ولی تو اون دعوا من برادرمو از دست دادم یعقوب میگه خدا رحمتش کنه ولی من نکشتمش که اما وقتی یعقوب میبینه که داوود راضی نمیشه برای فروش زمین بهش میگه باشه چیزی که زیاده برای من زمین این نشد یکی دیگه سپس از اونجا میره. بعد از رفتن یعقوب داوود با بنگاهی بحث میکنه و میگه گشتی گشتی آخر سر مشتری قاچاقچی آوردی واسه من؟ بنگاهی باهاش سر زمین بحث میکنه که مشتری رو پروندی حالا بیفت دنبال اینکه زمینو چه جوری میخوای بفروشی! به کی میخوای بفروشی! داوود میگه اگه شده کلاً از فروشش منصرف میشم میدم به بچههای محل توش بیان فوتبال بازی کنن اما به امثال این زمین نمیفروشم! و از اونجا میره. داوود وقتی به خونه داره برمیگرده دو تا بچه مدرسهای میبینه که ازشون میپرسه تو این مسیر خطرناک تنهایی چیکار میکنید؟ آنها بهش میگن که بابامون گوشیشو جواب نداد نمیدونست که امروز باید زودتر بیاد دنبالمون. داوود اون بچههارو شناخته ازشون میخواد سوارشن تا برسونتشون خونشون. تو مسیر باهاشون حرف میزنه و میگه به کسی اعتماد نکنید این مسیرم خطرناکه دیگه تنهایی نیاین اون بچهها که از حرفهای داوود استرس گرفتن شروع میکنن به گریه کردن و از داوود ترسیدن و میخوان که پیاده شن داوود کلافه شده که یک دفعه میبینه بچهها در ماشینو باز میکنن و خودشونو پرت میکنن بیرون داوود میترسه و میره سمتشون و بهشون میگه که چرا همچین کاری کردین؟ پسر بچه بیهوش میشه که داوود میترسه از اونجا فرار میکنه….