خلاصه داستان سریال در انتهای شب قسمت چهارم
سریال در انتهای شب به کارگردانی آیدا پناهنده و تهیهکنندگی محمد یمینی و نویسندگی آیدا پناهنده و ارسلان امیری می باشد . قسمت چهارم این سریال ۱۸ خرداد ۱۴۰۳ منتشر شده است.
سریال در انتهای شب قسمت چهارم
قسمت چهارم: لبخند ژکوند
صفا و بهنام همچنان در حال بحث هستند که ماهی تابلو رو میبره تو اتاق تا بسته بندی کنه، اونجا می بینه یه تابلو هست که تصویر خودش روشه بی خیال اون میشه، کاتر رو برمیداره و با نایلون حبابدار تابلو رو بسته بندی می کنه و از اتاق میاد بیرون که اون اتفاق برای صفا میفته، صفا رو سوار ماشین می کنند و تا ببرن درمونگاه، صفا تو ماشین به سختی میگه میدم سرویستون کنند ، ماهی میانبر میزنه و از بیراهه میره و یه جا نگه میداره و عصبانی به صفا میگه بیا برو ببینم چطور می خوای دهنمون رو سرویس کنی، بهنام داد میزنه زندگیمو داغون کردی حالا می خوای قاتل هم بشی؟ ماهی میگه این پاش برسه بیمارستان هممون رو لو میده، با اون داستانهایی که تو داشتی حتما اخراجت می کنند، بهنام میگه می خوای بکشیش؟ صفا با ناله میگه شکایت نمی کنم، ماهی میگه تو بخاطر اون مجمع الجزایر آشغالت از رو جنازه ما هم رد میشدی، صفا میگه تابلو برای خودتون شکایت نمیکنم منو ببرید بیمارستان، ماهی اتمام حجت می کنه که میبریمت بیمارستان اونجا خودت ناخواسته این کار رو کردی تابلو رو هم نگه می دارم حرف اضافه نزنی ولی اگه زندگی مارو بهم بزنی و شکایت کنی به جان دارا تابلو رو آتیش میزنم، صفا قبول می کنه و ماهی با ناراحتی به صفا میگه نمی خواستم بزنم خودت هم میدونی اتفاقی شد ببخش اگه دهنت رو ببندی تابلو رو هم بهت میدم. صفا رو میرسونن بیمارستان منتظر میشن ببینن چطور میشه، بهنام میگه تو اصلا تعادل نداری بعد به من میگی مریض یه لحظه فکر نکردی چی میشه، ماهی میگه من نمیتونم وایسم یکی بیاد هم مالمو ببره هم تهدید کنه در ضمن اتفاقی هم نبود دنبال یکی بودم تلافی سرش دربیارم.
ساعت ۳ و نیم شب ماهی برمیگرده خونه و باباش بیدار میشه میگه کجا بودی تا این وقت شب و ماهی میگه بیرون بودم و بابایش میگه که بیرون ؟ اگه بیرون بودی پس چرا حول شدی و ترسیدی ؟ موبایلت رو چرا جواب نمیدی ؟ و ماهی میگه که خونه ی دوستم جا گذاشتم و بابایش میگه که فکر میکنی طلاق گرفتی دیگه سر خود شدی؟ یا اینجا طویله است هروقت میخوای میای هر وقت میخوای میری ؟ ماهی در جواب میگه هیچکدوم بابا. باباش میگه بیا و برو هرجا الان بودی بعد ادامه میده از این به بعد از ده شب به بعد دیگه خونه نمیای چون ممکنه اسرائیل درو روت باز کنه الانم دلم میخواد بگیرم خفت کنم و ماهی میگه چشم، که باباش میگه بفرما و ماهی که دارد میرود باباش میگوید کلید و ماهی وقتی میاد کلید رو بده به باباش و پدرش متوجه میشه سیگار کشیده ، اما ماهی انکار میکنه و سراغ دارا رو میگیره، باباش کلید رو میگیره و ماهی رو بیرون میکنه، ماهی مجبور میشه بره خونه بهنام تو راه پله می بینه ثریا با طی و دستمال از خونه بهنام اومده بیرون و میگه خواهش میکنم پیش میاد، اما ماهی خودش رو به ثریا نشون نمیده و برمیگرده تو ماشین می خوابه، صبح با صدای بوق کامیون از خواب بیدار میشه و میره سرکار و می بینه استاد بزرگمهر منتظرشه، بهش میگه ۴، ۵ سالی میشه که ندیدمت، ماهی میگه جدی؟ آخرین بار نمایشگاه منوچهر بود فکر نمی کردم بیایی؟ بزرگمهر میگه من یه هنرمند مردمی ام چرا نیام؟ ماهی میگه گفتم شاید پای تلفن نتونستم خوب توضیح بدم حالا که داری میای اینا رو هم ببینی، چند برگه نقاشی جلوی بزرگمهر میذاره و میگه ما هدفمون معرفی هنر با گرایش عامه مردم هست و می خواهیم بین مردم باشیم تا همه مردم تو هر شغلی یاد بگیرن برن نمایشگاه هنری، من خیلی رو این موضوع تحقیق و فکر کردم. بزرگمهر میگه پس چرا اومدی سراغ من؟ ماهی میگه پس من میرم سراغ یکی دیگه اما بزرگمهر میگه بخاطر خودت میگم ماهرخ واقعا دوست دارم تو زندگیت پیشرفت کنی، ماهی میگه ممنون به اندازه کافی پیشرفت کردم. آقای کماسی دو تا چای سفارش شده رو میاره و میره، ماهرخ با استرس از کشوی میز بسته بيسکوئيت رو در میاره و سریع دو تا بيسکوئيت میذاره دهنش همونطور چای رو هورت میکشه ، بزرگمهر تمام حرکات ماهرخ رو زیر نظر داشت، ماهرخ یه بيسکوئيت دیگه میذاره دهنش بزرگمهر میگه صبحونه نخوردی ماهی با حرکت سر بهش میگه نه، بزرگمهر میگه پس استرس جلسمون رو داشتی، ماهی میگه نه داشتم یکی رو میکشتم وقت نشد، بزرگمهر میگه پس یکی هم به من بده منم صبحونه نخوردم، ماهی میگه استرس جلسمون رو داشتی، بزرگمهر میگه آره و بعد یه بيسکوئيت برمیداره و می خوره، خوردن چای و بيسکوئيت ماهی که تموم میشه بلند میشه و به بزرگمهر میگه زحمت کشیدی خیلی ممنون، بزرگمهر نصفه بيسکوئيت رو میذاره کنار فنجون و با تعجب بلند میشه که بره بعد میگه کارها رو میتونم نگاه کنم ماهی بهش اجازه میده تابلوهای زده شده دیوار رو ببینه، بزرگمهر میگه وقتی داشتی درباره پروژه ات می گفتی یاد کنفرانست تو دانشگاه افتادم که چطور با هیجان درباره طبیعت و رنگ و … حرف میزدی، همه کلاس و پسرها میخ تو شده بودن، فکر میکنم چند تا از پسرها همونجا روت کراش زدن البته اونموقع نمی گفتیم کراش همه درجا عاشق می شدیم، ماهی میگه رضا تو که نمی خواستی کارهات رو بدی چرا اومدی؟ رضا میگه دلم می خواست تو این برهه فیس تو فیس بهت بگم که کارهامو نمیشه بدم بعدش می خواستم بعد از چند سال از نزدیک ببینمت، مخصوصا اینکه شنیدم جدا شدی خیلی ناراحت شدم بهنام نمیدونم چجور شوهری بود اما بچه بدی نبود مخصوصا اونموقع که مدیر بود با رایزنی یه کارهایی واسه نمایشگاه من کرد دمش گرم همیشه طرف هنرمندا بود، ماهی میگه نباید به کسی که جداشده بگی ناراحت شدم، جدا شدیم نمردیم که، رضا میگه من یاد نگرفتم اینطور وقتا چی باید بگم، ماهی میگه چرا اصلا باید چیزی بگی؟ رابطه زناشویی و عاطفی و دوستی یکی با یکی دیگه چرا باید اینقدر واسه بقیه مهم باشه؟ انگار بعد از جدایی تبدیل میشه به یه آدم دیگه در صورتی که همون آدمه فقط جای خوابش عوض شده، رضا سوال میکنه فقط جای خواب؟ ماهی میگه بله، رضا میگه راستش من برای اون نسلی ام که اسم طلاق میاد یاد فیلمای دهه ۶۰ میفتم که تو بچگی دیدیم، هامون، پاییزان، بی پناه، … بی پناه رو دیدی برای داوود نژاد؟ ماهی جواب منفی میده، رضا میگه فریماه فرجامی با اون چشمای وحشی اش زن یه مرد جنتلمن میشه ولی فرجامی سرده و پا نمیده بهش باصطلاح، مرده هم فکر میکنه زنه یه چیزش هست که به این نمیگه، تا اینکه شوهر اول زنه که معتاده با پسرش پیداش میشه و یه دیالوگ داره خیلی خوبه میگه من هرچی داشتم دادم به تو تو هم هر چی نداشتی دادی به من، رضا به ساعتش نگاه میکنه و از ماهرخ خداحافظی میکنه، موقع رفتن از ماهرخ دعوت میکنه آخر پنجشنبه بیاد کارگاهش که بچه ها دور هم جمع میشن تا بخاطر سالهایی که رفت و نشد کمی معاشرت کنند، ماهی میگه چون بهت زنگ زدم یادت افتاد که ماهرخ زرباف زنده است و تازه جدا شده کیس خوبیه واسه معاشرت؟ رضا تا میاد صحبت کنه، خانم نقاش تابلوهای اونجا میرسه و از رضا می خواد تا نظرش رو راجع به نقاشی هاش بگه رضا هم قبول میکنه.
بهنام میره سره کار و سراغ تابلوهای فرسوده تو بافت قدیمی، که مسئولی از بهارستان میاد و سرزده از روند کار بازدید کنه.
رضا در حال قدم زدن به ماهی میگه تو فکر میکنی چون جدا شدی من اومدم تا پیشنهاد بی شرمانه ای بهت بدم؟ من هنوز مثل بیست سالگیم بهت علاقه دارم و حسرت می خورم که چرا اونموقع بیشتر بهت اصرار نکردم و شاید میتونستم نذارم زن بهنام بشی، من از اولش هم میدونستم ازدواج شما خوب نیست، تو دختر پرشور احساسی اونم یه از خود راضیه گند دماغ، شاید اگه زنگ نمیزدی هیچ وقت جرات نمیکردم بیام پیشت بخاطر سوء تفاهم ها ولی چون خودت زنگ زدی گفتم بیام رک و راست احساسم رو بگم، اینجا ماهرخ برمیگرده میگه می خوام یه چیزی بهت بگم که تا حالا به کسی نگفتم باورت میشه من هیچ وقت نقاشی رو دوست نداشتم؟ من همیشه دوست داشتم بازیگر بشم بابام مخالف بود به اجبار نقاشی رو انتخاب کردم، رضا میگه پس چه بازیگری رو از دست دادیم، ماهرخ میگه نه از دست ندادید ۱۴ ساله دارم بازی میکنم و تظاهر می کنم عاشق چیزی ام که نبودم همه هم باورشون شد خودمم همینطور بازی می کردم تا همه ببند اون نقاشی که تازه استادمون شده از من خوشش بیاد و واسش با همه دانشجوهاش فرق داشته باشم من کلا از پشت سه پایه وایستادن بیزار بودم اما بخاطر بهنام یه عمر سر جام وایستادم نه اینکه جدا شدیم فکر کنی مقصر اون بوده منم مقصر بودم که زیادی زندگی رو جدی گرفتم فکر کردم مسابقه است، رضا میپرسه هنوز دوستش داره که ماهی جواب میده یه چیزی بین دوست داشتن و بیزاری ۱۴ سال خاطره داشتن با یکی کم نیست و تقریبا همه تجربه های اول زندگیم با اون بوده و هرجای شهر میرم شبحش هست، دارا همه چیزش شبیه بهنامه، چشماش عادتاش پلک زدناش، هرچقدر می خوام ازش ببرم دارا یه مانع میشه و انگار مثل یه زنجیر ما رو بهم وصل کرده، بهنام هست ولی نیست بهنام نیست ولی هست، دیگه دیره واسه خاطره ساختن رضا از این به بعد باید خاطره بازی کرد آدم هرچقدر هم عذاب بکشه بهتر از اونه که دروغ بگه، رضا میگه کاش اونم همین حس ها رو داشته باشه و اینقدر به خاطراتش وفادار باشه که ماهرخ جواب میده برام مهم نیست اون چه حسی داره من اینطوری ام اون میتونه نباشه و با زن همسایه که خوب بلده دمنوش درست کنه و انرژی مثبت بده حالش خوب باشه مهم نیست نمی خوام باقی زندگیم رو بشینم ببینم اون چیکار میکنه ، بعد با رضا بزرگمهر خداحافظی میکنه و رضا میگه به امید دیدار.
ماهرخ برمیگرده و از حکیمه تقاضای مرخصی میکنه، بهش میکنه بنویس چند ساعت بیام امضا کنم اما ماهی میگه یک ماه بدون حقوق می خوام، حکیمه متعجب میگه چه گندی زدی؟ ماهی از حال روحی بدش میگه و کاری که دوست نداره داره انجام میده. حکیمه میگه کاش ازش نفقه میگرفتی به دردت می خورد.
مسئولی که برای بازرسی به محل کار بهنام اومده بود بهش میگه اسمت رو واسه مدیریت مطالعات و ترویج پیشنهادش رو داده اما ماجرای اتوبوس و طلاق و زد و خورد تو محل کار مانع شده مخصوصا اینکه داشتن خانواده برای مدیر تراز چقدر مهمه و خوبه که به زندگیتون سامون بدید، بهنام در جواب میگه خانواده داره و بچه داره اینکه حتما با یه زن زیر یه سقف باشه خانواده نیست. اما بازرس بهش پیشنهاد میده که با یه خانم موجه ازدواج کنه چون مدیران بالارتبه به این موضوع حساس هستند.
بهنام قصد داره یه ماشین بگیره همکاراش بهش پیشنهاد خرید یه پراید رو میدن.
ماهرخ میره جلو مدرسه دنبال دارا قرار میذارن برن بیرون فلافل با سيب زمینی بخورند با اینکه آقاجون عدس پلو پخته بود، دارا میگه باباش تو آزمون رانندگی رد شده و بهتر چون می خواد پراید دست دوم بخره، ماهرخ به دارا تذکر میده که شرایط پدر و مادرش رو باید درک کنه اما دارا میگه خوشش نمیاد یه هفته اینجا و یه هفته اونجا باشه. ماهرخ میگه می خواهی همیشه پیش پدرت باشی و من آخر هفته ها دو ساعت بیام دیدنت اگه نخوای اونم نمیام، اما دارا جوابی نمیده.
اینبار بهنام میره دنبال دارا ازش حال پدر جون و خاله و مادرش رو می پرسه، دارا میگه مامانش مرخصی گرفته دنبال کار می گرده، بهنام تعجب می کنه و علتش رو میپرسه اما دارا تو جواب می پرسه که تو دیگه مامان رو دوست نداری؟ که بهنام با لحنی بامزه میگه به تو چه مربوطه.
بهنام و دارا با ثریا و دخترش میرن تفریح اتاق فرار ، ۳ ثانیه مونده به اتمام زمان موفق میشن از اتاق بیان بیرون. موقع برگشت بهنام توضیح میده که چطور امتحان رانندگی داده و برای پنجمین بار رد شده، دارا و آوینا پیاده میشن برن چیزی بخرن، ثریا میره تو فکر که با اصرار بهنام میگه اونا زیادی به بهنام و پسرش وابسته شده بهنام ازش از رابطه آوینا و پدرش می پرسه ، ثریا میگه خوبه و سریع بحث رو به آزمون رانندگی میکشونه و میگه که همون دفعه اول قبول شده و از آرزوی داشتن ماشین پراید میگه. موقع برگشت آوینا میره که با دارا بازی کنه ثریا میگه از ظهر لوبیا پلو داره میاره که با هم بخورن.
آخر هفته ماهرخ میره دورهمی رضا می بینه صفا هم اونجاست و از بخیه روی شکمش میگه و اینکه اصلا متوجه این اتفاق نشده، رضا میگه اینکارها به تو نمیاد و ازش می خواد بگه که کی اینکار رو کرده؟ اما صفا میزنه به اون راه و جواب درست نمیده، ماهرخ ساعت نه و ربع بلند میشه تا برگرده خونه رضا میگه فکر کردم شوخی میکنی که قبل ۱۰ باید خونه باشی .
ثریا از بهنام می خواد که ارتباطشون رو کمتر کنند و بره دنبال یه خونه دیگه، بهنام می خواد که کمی بیشتر فکر کنند در این باره اما ثریا احساس گناه می کنه و دوست نداره بیشتر از این وابسته بشه، بهنام ازش می خواد که بگه چیکار کنه که معذب نباشه و از بودن ثریا و آوینا احساس آرامش داره و از می خواد با هم ازدواج کنند اما ثریا میگه ازدواج از سر اجبار رو دوست نداره و اینطوری انگار دارید به آدم لطف می کنید، ثریا همینطور اشک می ریخت و بهنام ازش خواست تا اشکاشو پاک کنه و بگه چیکار کنند. ثریا میگه شما هنرمندید خانمتون هم مثل خودتون بود تهش اون شد منو می خواهید چیکار؟ من جز یه لبخند ژکوند چه میدونم هنر چیه؟ شما بخاطر شرایط ما احساساتی شدید و از روی محبت صحبت می کنید. بعدش من نمی خوام ازدواج کنم بریم زیر یه سقف باز دوباره شروع میشه هر دومون یه بار شکست خوردیم حالا با دو تا بچه من طاقت ندارم. ثریا با زور دست آوینا رو میگیره و از وسط بازی بلندش می کنه ببره اصرار دارا برای موندن هم فایده ای نداشت .
بهنام آخر شب بی خواب میشه و مجبور به خوردن قرص میشه بعدش به ماهی پیام میده که بیداری؟ همون لحظه ثریا پیام میده که من دوستت دارم و بیاییم بهم محرم بشیم. بعد ماهی جواب میده که بیدارم تو چرا بیداری؟ با اینکه ماهی منتطر جواب بود اما بهنام دیگه چیزی نمیگه و پروفایل ثریا رو چک می کنه…