ویدئو

دانلود سریال گیلدخت یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ از شبکه آی فیلم + خلاصه داستان این قسمت

گیلدخت حکایت گلنار و اسماعیل است که در دوران قجری تار و پود دل‌هاشان با مهر و محبت هم بافته می‌شود و بهانه ای برای ماندن پیدا می‌کنند .

سریال گیل دخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی هر شب بجز پنجشنبه ها از شبکه آی فیلم به صورت دو قسمتی به نمایش در می آید، در اینجا با دانلود سریال گیلدخت یکشنبه ۲۳ اردیبهشت از شبکه آی فیلم با ما همراه باشید.

دانلود سریال گیلدخت یکشنبه ۲۳ اردیبهشت از شبکه آی فیلم

لینک قسمت های 49 و 50 سریال گیلدخت

https://telewebion.com/episode/0x62bb2f6

https://telewebion.com/episode/0x636296d

خلاصه قسمت های 49 و 50 سریال گیلدخت

در قسمت ۴۹ سریال گیلدخت زهرمار خان که حسابی مست کرده بود تفنگش رو مسلح کرد به سمت اتاقی که تقی خان بود حرکت کرد نزدیک اتاق شد که ناگهان صفی الدوله و چاوش و احتشام سرراه زهرمار رو گرفتند صفی الدوله گفت که ما به هیچ وجه نمیزاریم که کوچکترین آسیبی به تقی برسه چون این دستور شاهه دخته.زهر مار هم خطاب به صفی و بقیه گفت من هر کاری دلم بخواد می کنم هیچکس نمیتونه جلومو بگیره چه برسه به تو پشگل. بعد تفنگش رو به طرف صفی نشانه گرفت که تفنگچی ها هم تفنگ شان را به سمت زهرمار نشانه رفتند سفید خطاب زهر مار خان گفت بهتر از اینجا بریم تو که دوست نداری آدمات بدونن که تو مرد نیستی اگه اینو بفهمن هیچکی دیگه از تو حساب نمیبره زهر مار هم به حالت عصبانی تفنگش رو غلاف کرد و از آنجا رفت.

توی تمام اون دقایق گلنار شاهد صحبتهای بین صفی و زهر مار خان بود .صبح روز بعد گلنار از عمارت بیرون رفت و توی جنگل منتظر احتشام بود .احتشام و گلنار توی جنگل با هم صحبت کردند. گلنار گفت چند نفر یه صندوقچه پر از سکه های طلا قراره در قبال آزادی تقی خان به ما بدن. تو کمک کن که تقی خان نجات پیدا کنه که این سکه های طلا را از آن ها بگیریم. احتشام گفت که شب نقشه رو عملی می کنم. شب شده بود خدمه و تفنگچی ها و آدمهای زهرمار مشغول کشتی گرفتن بودند. گلنار از این موقعیت استفاده کرد و رفت به عمارت و صندوقچه طلاهای خودشو برای احتشام بیاره که مشغول بیرون آوردن طلاها از صندوق چه بود که ناگهان لیلی که اونو رو تعقیب کرده بود روی سرش ظاهر شد و گفت من میدونم تو کی هستی تو گلنار دختر تقی خانی. بهتره طلا ها رو به من بدی وگرنه به آصف و زهرمار میگم که تو کی هستی و اونوقت حسابت با کرام الکاتبینه. گلنار شوکه شده بود که لیلی طلاها رو از گلنار گرفت و با خوشحالی از عمارت بیرون رفت.

گلنار که ناامید شده بود توی حیاط با عجله حرکت می کرد که ناگهان احتشام گفت که پس چی شد، طلا و اوردی گلنار هم گفت اون کسی که قرار بوده طلاها رو بیاره پشیمون شده.

احتشام به گلنار گفت من میدونم تو کی هستی. گلنار دختر تقی خانی .تو دختر خان عمارتی .منم یه تفنگچی ساده. من کمکت می کنم که امشب با پدرت از اینجا فرار کنی بقیه تفنگچی ها و خدمه با من. تو فقط دست پدر تو بگیر و از اینجا برو، گلنار به احتشام گفت چرا میخوای این کارو بکنی؟ احتشام گفت: چون دوست داشتم، فکر میکردم یه پاپتی یکی مثل خودمی که میتونم باهات ازدواج کنم اما الان میدونم که من پاپتی کجا و تو دختر خان عمارت کجا….اسماعیل میتونه تو رو خوشبخت کنه…. گلنار به مطبخ رفت و با میرزا حرف زد.میرزا رضا گفت تو باید باتقی مشورت کنی. میرزا نامه ای رو که آصف و طاووس خیلی وقته دنبالشن رو به گلنار نشان داد و گفت این همون نامه ایه که این همه سال همه دنبالشن .هیچ کس فکرشو نمیکرد که دست میرزا مطبخیه. این نامه رو ببر به تقی نشون بده باهاش مشورت کن تو باید این نامه رو درباره درباریانی که توی تهران هستند برسونی گلنار هم به کمک احتشام به محل نگهداری تقی رفتند. احتشام پشت در نگهبانی میداد که گلنار رفت داخل پیش تقی و با پدرش حرف زد و گفت که پدر بیا باهم از اینجا فرار کنیم اما تقی قبول نکرد و گفته تو باید از اینجا بری من اینجا میمونم تو باید این نامه رو به تهران برسونی، گلنار گفت من زمانی که شما اسیر و زندانی شده بودین ، با همه بزرگان و خانه های شهرهای اطراف صحبت کردم اما هیچکدام حاضر به کمک به شما نبودند فکر کردین درباریان تهران با این جا چه فرقی می کند.تقی گفت نه تو باید این نامه رو به تهران برسونی و از آنها کمک بخوای نباید اینجا بمونی و گلنار به اجبار از اتاق پدرش بیرون رفت…

در خلاصه قسمت ۵۰ سریال گیلدخت اینگونه گذشت: آصف تو اتاقش عصبی و ناراحت دنبال چیزی میگشت که یدفعه صفی در زد و وارد شد. آصف در حال قیر قال کردن بود که صفی گفت اگر داد و بیداد تان تمام شده چیزی بگویید شاید بتونم کمکت کنم. آصف پوزخندی زد و بهش گفت: یه جوری رفتار می کنی که انگار از این دخترای افتاب مهتاب ندیده ای که پای دار قالی تاروپود میبافن… تو ی حیله گری که روی روباه روهم سیاه کردی… صفی گفت من متوجه نشدم چه چیزی خاطر شمارو مکدر کرده آصف گفت: من روی این صندوق یه نشون گذاشته بودم که این شخص سارق همه چیز رو تر و تمیز سر جاش گذاشته ولی یادش رفته که من روی این صندوق یه نشون گذاشته بودم.صفی یا اون مفتش خودش رو معرفی میکنه یا من پیداش می کنم و اون روز خیلی دیره براش.

صفی گفت شازده شیء ای که گم شده با ارزش بوده یا بااهمیت… آصف با عصبانیت صفی تو و همه یارانت میدونید که من توی این چاردیواری کوه نور پنهان نکردم…

صفی گفت: مکاتبات ما و دولت روسیه و مکاتباتی که با تهران داشتیم سر جاشه؟
آصف:آره …آره سرجاشه
آصف نگاهی به صندوقچه حاوی مکاتبات کرد و دید که قفلش سالمه ولی از پشت باز شده و نگین مهر تقی خانی توش نیست…
صفی خیلی پریشان شد گفت دودمانمون به باد میره شازده اگر اون مهر تقی خانی پیوست نامه طاووس الملوک به دربار شاه بره… مهر دزدیده شده …

توی حیاط عمارت فیروزه مشغول با تمسخر و کنایه به صفورا گفت: به به خانوم راپورت چی…عزیز دل جناب مستشار…هر چند شمارو باید توی استبل زیارت میکردم.نه اینجا.
صفورا هم گفت: خوبه خوبه … خدا خرو شناخته شاخ نداده بهت که این قد ناز و قمزه میای…خوبه همنشین اسب و قاطری وگه نه…
که فیروزه کم نیاورد و گفت سروکله زدن با اون زبون بسته ها ارزش داره به آدمای مثل تو و خبر چینای آصف و صفی.. صفورا ادامه داد خوبه خوبه…گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده… برو اون رفیق افاده ایتو صدا کن میرزا کارش داره از صب مطبخو گذاشته رو سرش
فیروزه نگران شد و گفت گلنار پیش من نیس…صفورا گفت میرزا همه رو به صف کرده تا گلی رو پیدا کنن از دیشب غیبش زده…

قاسم توی اتاقی نشسته بود که یکی از آدماش اومد پیشش و بهش گفت: آقا اوامرتون اجرا شد فقط کی گلنارو کت بسته بیاریم خدمتتون
قاسم گفت: من کی گفتم گلنارو کت بسته بیاری ؟فقط گفتم دورادور مراقبش باشین فقط میخام بدونم کجاست و چیکارمیکنه.همین…

از سویی دیگه تقی تا خواست غذا بخوره یهو صفی وارد شد و نزاشت تقی غذا بخورد ظرف غذا را گرفت و بو کرد و با خودش به بیرون اتاق برد.

چاوش هم که سوار بر اسب بود وارد عمارت شد.و به سمت اتاق صفی رفت در زد و وارد شد.صفی گفت خبری از اون دختره گلنار و لیلی نشد؟چاوش گفت جناب صفی گلنار که انگار آب شده رفته تو زمین.ولی حوالی صبح بود که جنازه لیلی رو پیدا کردیم.مثل اینکه طلا اشرفی باهاش بوده دوتا حرومی تعقیبش میکنن و طلاهاشو میبرن و خودشم با چاقو میکشن.
صفی نزاری کسی از این داستان بویی ببره.جنازه دختره رو اینجا نیارین. باید هرطور شده گلنارو پیدا کنید صد درصد چیز مهمی همراشه….

زهرمار خان و آصف توی همینجوری که مشغول خوردن نهار بودند. آصف گفت اگه میخوای تقی رو عذاب بدی دخترش گلنارو پیدا کن و عذابش بده….
زهرمارخان پرسید گلنار چه شکل و مشخصاتی داره آصف گفت یه دختر لاغر و …مثل دخترای روستایی….
که یدفعه صفی رفت تو اتاق و گفت آصف کشتن تقی بدون اینکه به من بگی به مزاقت خوش میاد… و رو کرد به زهرمار ادامه داد: این غذا رو اگه چیزی توش نریختی خودتم ازش بخور…. از این به بعد اگر اتفاقی برای تقی بیفته من شمارو مسئول میدونم..

زهر مار که میخواست از تقی زهر چشم بگیره وارد اتاق تقی شد و به تقی گفت منو یادته تقی…
البته تو تقی خان کجا و من زهرمار پاپتی کجا….

تقی میخام یه بلایی سر گلنارت بیارم که تا آخر عمرت فراموش نکنی.میخام همون بلایی که سر من آوردی رو سر گلنارو و اسماعیل خالی کنم. چندین ساله که هر وقت بچه ای رو میبینم که دست پدرشو گرفته حسرت میخورم
تو بلایی سرم آوردی که هر لحظه درد و رنجش جلو چشممه.

حالا در قسمت ۵۱ باید منتظر بود و دید که چه اتفاقی در انتظار گلنار و تقی …

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا