
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا خلاصه ای از قسمت دوازدهم سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.
رمان سووشون، یکی از برجستهترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمانخواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کیمرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت دوازدهم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر شده است را می خوانیم.
دانلود قسمت دوازدهم سریال سووشون
خلاصه قسمت ۱۲ سریال سووشون
طبق هر پنجشنبه لقمه های نذری رو آماده میکنن، زری بسته های نون و خرما رو میبره، رئیس دیوانه خونه اول دستمزد خودش رو برمیداره تا اجازه بده زری نذرش رو ادا کنه، اما بیمارها برخلاف هر دفعه از دیدن لقمه ها خوشحال نشدن، حال و هواشون با همیشه فرق می کرد، یکیشون هم تیفوس گرفته بود اما رئیس دیوانه خونه از خداش بود که همشون مریض بشن و بمیرن.
یکی از زنهای دیوونه به زری میگه یادته دختر خیاطمون بودی بالاخره رفتی با اون مردی که تو هر شهر یه زن داشت شوهر کردی بعد یه چشمش که مصنوعی بود رو میذاره تو دست زری ، زری از ترس وحشت میکنه و داد میزنه، بهش میگن این دختره معلم بوده بعد از بی حجابی حاکم که میاد برای بازدید، اینم عادت داشته لای انگشت بچه ها مداد بذاره و بخنده، رئیس هم دعواش میکنه و اینم غش میکنه بهوش که میاد یهو چشم مصنوعیش رو در میاره نشون همه داده و ترسوندتشون، بیشتر اینها از بی غذایی به این روز میفتن. رئیس دیوانه خونه میگه شما خودت هم نیای نذرت ادا میشه، چرا میایی تا حالت بد بشه، اولین بیمار تب محرقه مال همین دختر بود.
زری برای دختر فتوحی که یکی از بیمارهایی بود که اتاق خصوصی داشت و اهل نوشتن هم بود روزنامه و کاغذ میبره، او هم از زری میخواد که نوشته هاش رو یه جا نگه داره چون میترسه اونجا آتیش سوزی بشه و همه آثارش از بین برن، بعد یکی از نوشته هاش رو برای زری میخونه، داستانی درباره یه باغ ۱۲۴ هزار متری که میگه سند آزادیش هست. وقتی به زری میگه افسر خانم دختر سردار مرده زری یه حالی میشه به گریه میفته، به غلام میگه بره خونه و حواسش به خسرو باشه میخواد بره شهر کاری داره و برمیگرده.
زری با کالسکه تو راه برگشت به خودش میگه فایده این خیراتی که میدم چیه؟ بقول یوسف کار از اساس خرابه، زری به بیمارستان میرسه، اونجا کلی مریض بود، میگه که برای ساعت ۷ وقت گرفتم اما بهش میگن الان وقت نیست و زری که میبینه حسابی حالش از دیدن اینهمه بیمار بد شده تصمیم میگیره بره خونه و لباس هاشو بجوشونه تا یه وقت بچه هاش مریض نشن.
میرسه خونه کولو پسر بچه ای که مال یکی از رعیت ها بود و با یوسف اومده بوده در رو باز میکنه، زری میبینه که یوسف برگشته به خودش میگه خداکنه از سحر و قبر دروغین چیزی نپرسیده باشه. یوسف با حال خراب به زری میگه تا حالا کجا بودی؟ زری میگه پر از میکروبم نباید بهم دست بزنی بزار برم لباس هامو عوض کنم.
تا زری آماده بشه شب میشه، یوسف هنوز رو تخت توی حیاط با لباس های بیرونش نشسته بود، حالش گرفته بود، زری میپرسه چی شده کسالتی داری؟ برم برات دارویی بیارم؟یوسف میگه چیزی نیست، یه دقیقه بشین کنارم، هوا ابری میشه زری میگه آسمون یه ذره نمیباره لااقل دلش وا بشه، یوسف میگه مثل دل من، سر شبی اومدم خونه خلوت بود مینا و مرجان و خسرو کجان؟ زری میگه عمه خانم بردتشون روضه، خسرو هم با هرمز رفته خودشون اصرار کردن برن. بعد میپرسه این کولو رو برای چی با خودت اوردی؟ یوسف میگه فردا ببرش حموم نونوارش کن، پیش ما میمونه به فرزندی قبولش کردم. زری میگه برای چی؟ یوسف میگه پدرش مُرد. زری میگه من دیدم یه حالیه، چرا؟ یوسف با بغض میگه من کشتمش…




