
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا خلاصه ای از قسمت دهم سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.
رمان سووشون، یکی از برجستهترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمانخواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کیمرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت دهم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر شده است را می خوانیم.

دانلود قسمت دهم سریال سووشون
خلاصه قسمت ۱۰ سریال سووشون
غلام مشغول بریدن شاخه های کرم خورده درخت ها بود تا بسوزونه کرم ها وارد شاخه های سالم نشن، زری به خدیجه میگه براشون چای بیاره، خودش هم وقتی میخواد با عمه خانم چای بخوره میگه یه برگ چای اومده رو، ظاهرا مهمان ناخونده داریم، عمه میگه حتما یوسف داره بر می گرده، شب عمه خانم زنگ میزنه به عزت الدوله و دعوتش میکنه برای پس فردا برای نهار.
عزت الدوله با فردوس میاد دیدن عمه خانم، از همون اول که وارد خونه میشه از گرمی هوا و شربت و چای و غذا … ایراد می گیره، عزت الدوله میگه موقع اومدن تو خیابونها مردم همه صف نونوایی ها بودن اما نون کجا بود، عمه خانم میگه از بس همه نون ها رو متفقین برای خودشون بردن، عزت الدوله از گرونی حموم و شیوع تیفوس میگه و دست آخر هم هیچ کدوم از غذاها رو پسند نمیکنه و دستور میده براش آبغوره بیارن تا روی خیاری که رنده کرده بریزه با نون بخوره که حتی از آبغوره هم ایراد می گیره، بعد از نهار زری و فردوس براشون جا پهن می کنن تا استراحت کنند.
زری که اداهای عزت الدوله خسته شده بود صمن عذرخواهی میره یه اتاق دیگه و به خودش میگه که اگه تحملش کنم شاید بتونه سحر رو پس بگیره یا حتی گوشواره های زمردم رو برام بیاره.
عزت الدوله که از درد پاش مینالید، عمه بهش میگه منم درد دارم اما میریزم تو خودم، ماشاالله یه پسر داری شاخ شمشاد من اما همه کس و کارم از دست رفته، خدا نصیب کسی نکنه، عزت الدوله میگه چرا ناله میکنی نشستی خونه کاکات، زن کاکا و سه تا بچه دورت گرفتن و شلوغه، عمه میگه داخلش خودمونو کشته بیرونش بقیه رو، من از سر بیکسی اومدم اینجا، دلم به این بچه ها خوشه، همینکه صدای خسرو رو میشنوم شاد هست خوشحال میشم، حرف که به اینجا میرسه عمه میگه که از طرف حاکم یه ژاندارم اومد و سحر اسب خسرو رو برای دختر حاکم برد، شنیدم با اهل و عیال حاکم برو بیا داری و حمید خان هم تو دستگاه حاکم هست، ما اصلا راضی نبودیم اسب رو ببرن الان موندیم چیکار کنیم، یه پول هم فرستاده بودن که پسشون دادیم مطمئنم شما تعریفش رو کرده بودی براشون، عزت الدوله میگه حالا فهمیدم چی شد یاد ما کردی، گره کور تو کارتون افتاده، من اصلا نمیدونستم بچه کاکات یه اسب داره اسمش سحره، راستش من اصلا چشم دیدن زن کاکات رو ندارم اگه فامیل شما نبود دودمانش رو بهم میزدم، ۱۳، ۱۴ ساله گذشته اما مگه یادم میره که چطور رفتم خواستگاریش اونم تو اتاق به اون کوچیکی، بعد هر چی دوست داشت درباره خونه و زندگی و مادر زری بد میگه و زری هم از اتاق دیگه همه رو میشنوه، عمه میگه اینقدر پشت سر مرده حرف نزن، عزت الدوله میگه مگه بد میگم؟ ناسلامتی خواستگار اومده. عزت الدوله تعریف میکنه که چقدر تو گوش پسرش خوند تا منصرف بشه اما پسرش میگه من همینو میخوام هرجوریه درستش کنه، که خدارو شکر خودشون پشت پا به بختشون زدن و قبول نکردن و پیغام دادن استخاره کردن بد اومده. مجبور شدم چندبار برم خونشون بهشون گفتم استخاره آداب داره ساعت داره، که بهم گفتن فاطمه خانم برای کاکاش که از فرنگ اومدن خواستگاری کردن کفش و کیف و هدیه ها رو بهم نشون دادن تا باور کنم، میخوام بگم آدم گدا آدم گداست، عمه خانم میگه هیچ هم گدا نبودن و نیستن، خیلی هم با اصل و نصب بودن، درسته آه نداشتن با ناله سودا کنن اما دستشون جلو کسی دراز نبود، عزت الدوله مجبور میشه فردوس رو بفرسته اتاق دیگه تا به فاطمه بگه از دوری و غصه زری، حمید کار این دختره فردوس رو ساخت، یه روز که از مسجد میومدم دیدم یه دختر بچه ای اونجا مثل ابر بهار گریه میکنه و انگار از خونه بیرونش کرده بودن، من بردمش خونه خودمون و کارهای خونه رو انجام میداد، چند وقت بعد فردوس متوجه میشه که بارداره، تعریف میکنه که مجبور میشم دکتر بیارم تا معاینه اش کنه، دکتر میگه بچه ۱۶ هفته اشه، بگید بچه از کیه؟ عزت الدوله میندازه گردن خدمتکار خونه کلعباس، فردوس رو مجبور میکنه بچه اش رو بندازه، اما فردوس میترسه و میگه من اینکار رو نمیکنم شده ازتون شکایت می کنم، با این حرفها عزت الدوله عصبانی میشه و فردوس رو اونقدر کتک میزنه تا اینکه فردوس از حال میره و به خونریزی میفته، دکتر میاد بالا سرش و میگه بچه مرده مجبور میشه بندازتش. عزت الدوله هم تقصیر رو که انداخته بود گردن کلعباس، فردوس به عقدش در میاره تا آبروی خودش و پسرش نره، فردوس هم از ترس عزت الدوله بله رو میگه…



