هنریویدئو

دانلود قسمت ۶ سریال سووشون + خلاصه داستان سریال سووشون قسمت ششم

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا خلاصه ای از قسمت ششم سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

رمان سووشون، یکی از برجسته‌ترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمان‌خواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کی‌مرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت ششم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر شده است را می خوانیم.

خلاصه قسمت ۶ سریال سووشون

دو هفته از رفتن یوسف به گرمسیر میگذره، گلهای باغ هم همه پلاسیده و خشک شدن طوریکه بدرد چیدن هم نمی خوردند، همینطور که زری مشغول بازی با دوقلوها بود، می بینه که سحر بیقراری می کنه.
یوسف هم تو گرمسیر در حال رسیدگی به کارگرها و زمین و آب بود و بهشون خداقوت می گفت و برای خنک شدن کپرها راه حل نشونشون میده.
زری به سحر نگاه می کرد یهو یه ماری میاد و باغبون مار رو میگیره و میگه این مار جفت داره بو میکشه میاد سراغ ماده اش، به حاج ممد رنگرز باید بگم بیاد پیداش کنه. حاج ممد میاد و مار رو می گیره و میگه خداروشکر گیرش آوردیم.
شب زری می خوابه و تو خواب می بینه که مار اومده سراغش. صبح که بیدار میشه می بینه سحر بازم شیهه می کشه به خودش میگه اینم واسه یوسف دلتنگ شده.
یوسف که تو گرمسیر بود سهم کارگرها رو میده و میگه همش حاصل دسترنج خودتونه.
زری از بی حوصلگی تو باغ قدم میزنه بعدش می شینه گلدوزی می کنه، عمه و خدیجه از گرمابه برمی گردن و برای بچه ها گردوی تازه آوردن تا بخورن، عمه میگه این شهر دیگه جای راه رفتن نیست از کوچه ها که میگذری یهو یه سیاه هندی جلوت رو می گیره میگه بی بی لازم بی بی لازم، نذار این خسرو سر خود بره بیاد این شهر همچین امن نیست، کاش غلام بره دنبالش باید امتحانش تا الان تموم شده باشه.
هنون لحظه در میزنن همه فکر میکنن خسرو از مدرسه برگشته اما در باز میشه و خان کاکا میاد تو، زری به خودش میگه این آخری ها هر وقت خان کاکا رو می بینم انگار میرغصب رو دیدم، عمه میگه خیر باشه. خان کاکا سراغ یوسف رو میگیره که میگن بی خبرند ازش، خان کاکا میگه چند روز پیش از خونه حاکم زنگ زدن گفتن که دختر کوچیکه اش تب معرقه گرفته، عمه میگه به ما چه مربوط، خان کاکا میگه الان بهتره، پیغام دادن که خانم وصف کره اسب خسرو رو شنیده پسند کرده گفتن هر چی قیمتش باشه خریداریم، خدا شاهده ده روزه هوش و هواس برام نمونده، زری چشماش پر اشک میشه، عمه میگه اونوقت زبون تو دهن تو نبود بگی جون این پسر به این اسب بنده، غریب نواز خودگداز. زری بچه ها رو به هوای دیدن مار با خدیجه میفرسته برن، بعد جریان اومدن مار رو برای خان کاکا تعریف می کنه، خسرو از مدرسه میرسه و یک راست میره سراغ سحر، خان کاکا میگه هرمزم رو کفن کنند من خاطر خسرو رو میخوام و اصلا نمی خوام اذیت بشه، بهشون گفتم که این بچه چقدر وابسته به اسبشه، گفتم میرم ده بهترین اسبای خودم رو برای دختر حاکم میارم ولی گفت بالله که اون فقط این اسب رو میخواد، خدا شاهده گفتم که یوسف رفته گرمسیر وایستن تا بیاد اما گفت مفت که نمی خوان پولشو میدن. عمه میگه من میدونم همه آتیش ها از گور خودته تو برای وکیل شدن هرکاری می کنی، وگرنه اونا از کجا می‌دونستن خسرو اسب داره، خان کاکا میگه خداشاهده من از اسب چیزی نگفتم، شما که عزت الدوله رو می شناسید از صبح تا شب اونجاست، وگرنه من می خواستم محل نذارم اما دوباره حاکم امروز زنگ زد که این اسب چی شد؟ این صبیه تازه حالش خوش شده این اسب رو بفرستید از چشمش افتاد پس میدن، زری با کنایه میگه حتما که پس میفرستن، عمه میگه بشنو و باور نکن منکه میذارم ازین شهر میرم مثل مرحوم بی بی ام مجاور کربلا، خان کاکا میگه با چه مجوز خروجی با چه پاسپورتی وسط جنگ، فکر کردی همینطوری میتونی بری؟ بیخود نیست که میگن زنها ناقص العقلن. بعد رو به زری میگه زن داداش فردا صبح میفرستم دنبال سحر، زری میگه یه قدم که برداشتی مجبوری قدمهای بعدی رو هم برداری، تقصیر بی عرضگی خودمه اصلا خودم میرم پیش حاکم میگم که هرچی حدی داره، فقط دختر تو میتونه بهونه اسب بگیره هیچ چیز قشنگی رو نمیتونی تو این شهر ببینی؟ مال خودم مال منه مال همه هم مال منه. خان کاکا میگه زنداداش چشمم روشن تو هم که حرفهای یوسف رو میزنی. زری میگه اگه هزار نفر مثل یوسف حرف بزنن دیگه همه حساب کار خودشون می‌کنند، وقتی عده زیادی که سرشون به تنشون می ارزه حرف بزنن اونوقت موقعش میرسه، وقتی مرد میره گرمسیر باید زن وایسته. خان کاکا میزنه تو سرش و میگه والله که عقل از سر همتون پریده یکی میگه میذارم میرم یکی میگه باید وایستم، ببین چه بلایی سر من میارید سر یه اسب ناقابل. خسرو میاد جلو سلام میکنه و میگه چطور شده؟ خان کاکا میگه میخوام ببرمت شکار، به زینگر نشون بدم که تو و هرمز بزرگ شدید و همه جور اسبی سوار میشید و تیر در میکنید. زری میگه نمیشه موقع امتحاناتشه، خسرو میگه امتحانها امروز تموم شد کاش بشه سحر رو هم با خودم بیارم. خان کاکا میگه بذار بیاد دنیا رو ببینه مرد بشه، بعد یواشکی به خسرو میگه به حرف این زنها گوش نده همشون ترسوان، عمه میگه این مردی که تو میخوای ازش بسازی با اونکه باباش میخواد از زمین تا آسمون فرقشه این بچه رو بذار به حال خودش.

خسرو اصرار میکنه که بذارید برم، من دیگه بزرگ شدم، خان کاکا میگه برو وسایلت رو جمع کن بیا، خسرو فوری میره آماده بشه. وقتی خسرو میره خان کاکا میگه شما خیال کردید با حاکم میشه در افتاد؟ بعد این حرفهاییکه یوسف میگه جون خودش رو به خطر میندازه لااقل بذارید این کارهای بی رویه اش رو من رفع و رجوع کنم، شنیدم یوسف ملک رستم رو تحریک کرده اونم رفته رو عموش تفنگ کشیده حالا هم اومده به یوسف پناهنده شده اونم پناهش داده، تازه شنیدم یوسف با دستای خودش به سی خانوار ایل آذوقه داده و باهاشون دست به یکی کرده براشون داره خونه می سازه آخه آدم عاقل ایلیاتی خونه و آذوقه می خواد چیکار، تا دنیا دنیا بوده برای رعیت و ایلیات چادر هم از سرشون زیاده، شنیدم یوسف با چند تا خیالباف مثل خودش هم قسم شده آذوقه شهر رو دست بگیره حالا چه ایرادی داره یه رشوه ای به حاکم بدیم به یوسف خوشبینش کنیم، با حاکم نمیشه در افتاد. زری میگه با حاکم که نمیشه با سرزینگر هم که نمیشه هر دوتاشون برادرخونده همن. خان کاکا میگه بازم حرفهای یوسف، یعنی من اختیار یه کره اسب برادرزاده ام رو ندارم به روح حاج آقا قسم نمیذارم این چند روز آب تو دلش تکون بخوره هر کدوم از کره اسبها رو پسند کرد بهش میدم، فردا میفرستم دنبال سحر، اسب رو بدید رسیدش رو بگیرید ما هم که برگشتیم بگید اسب مرد، منم تو این چند روز تو گوشش میخونم که اسبش مریضه که غصه نخوره، عمه میگه تو که لالایی بلدی چرا تو گوش خودت نمیخونی؟ خان کاکا میگه میخونم اما مثل بعضی ها خوابم نمیبره.

با حاضر شدن خسرو، زری همینطور که اشک میریخت تو دلش میگه خودشون میبرن می‌دوزند، عیب نداره صبح که فرستاده حاکم اومد میتونم سحر رو ندم اصلا میگم سحر مرد و خلاص، خان کاکا میگه خداشاهده نمی تونم اشکت رو ببینم خودت که میدونی چقدر برام عزیزی. خسرو از مادر و عمه اش خداحافظی میکنه و میگه اگه نرم خان عمو فکر میکنه من بچه ننه ام از تیراندازی میترسم.

با رفتن خسرو، زری سحر رو نوازش میکنه و میگه چرا تو چشمام نگاه نمی کنی چرا نمیگی ای زن بی عرضه میدونم که فردا منو وامیدی، من زبون بسته رو…

سووشون 6

دانلود قسمت ششم سریال سووشون

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا