شاهین فرهنگ روانشناس مشهور سریال هفت سراژدها کیست؟

شاهین فرهنگ روانشناس در سریال هفت سراژدها ایفای نقش کرده است، در ادامه این مطلب شاهین فرهنگ آشنا و شخصیت و علاقمندی های ایشان را خواهیم خواند.
بیوگرافی شاهین فرهنگ
شاهین فرهنگ ، متولد ۱۳۴۵ تهران، دکترای روانشناسی تربیتی از دانشگاه هاروارد آمریکا با معدل ممتاز می باشد، فوق لیسانس جامعه شناسی، فوق لیسانس پژوهشگری، لیسانس فیزیک می باشند. ایشان همچنین از مدرسین بنام علم موفقیت در ایران می باشند.
در ورزش نیز دارای کمربند مشکی در رشته کیک بوکس از کانادا می باشند.
خودتان را معرفی کنید، چند سال دارید، در چه سالی و در چه روزی و در چه شهری به دنیا آمده اید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. شاهین فرهنگ، متولد ۲۶ بهمن ۱۳۴۵ شهر تهران.
چه شد که قدم در این راه گذاشتید و انگیزه شما برای برپایی این کلاسها چی بوده و چرا راه دیگری را انتخاب نکردید؟ چی شد که قدم در این راه گذاشتم؟
خوب انگیزه ام این بود که وقتی که از جبهه آمدیم و آن مدینه فاضله ای که در جبهه بود و بعد از جبهه دیگر دیده نمی شد، آن آدمها. انگیزه ام این بود که دوباره بشود یک جوری آدمها را خوب کرد، آدمهای خوب را دور هم جمع کرد، راه های مختلفی را برایش امتحان کردم، و اینکه فکر کردم این راه بهترین راه است.
آیا برای برپایی کلاسهایتان از تجربیات و اندیشه های دکتر آزمندیان، حلت و سایر همکارانتان استفاده کرده اید؟ و آیا در حال حاضر با آنها تاملی هم دارید؟
آقای آزمندیان و آقای حلت، خیر. البته تو برنامه هایشان شرکت کرده ام و ایراد برنامه هایشان را هم بهشان گفته ام. ولی آقای حورایی بله. از حرفهای ایشان خیلی استفاده کرده ام و می کنم.
آیا با آقای حورایی مراوده ای هم دارید؟
مراوده نه.
یعنی ایشان شما را نمی شناسند؟
نه. من توی کلاسهای ایشان شرکت کرده ام، کتابهایشان را خوانده ام، ولی رفاقتی بین ما نیست.
آیا انگیزه رقابت هم برای برپایی این کلاسهایتان دخیل بوده است؟
اصلا. رقابت برای چی؟ (با خنده)
اولین جرقه برگذاری این کلاسها در چه سالی در ذهن شما زده شد و چند سال طول کشید تا آن را عملی کنید؟
شاید حدودهای سال هفتاد؛ و چهار پنج سالی طول کشید تا عملی بشود.
اولین دوره آموزشی تان در چه سالی و در چه شهری بر پا شده و آن دوره چند ساعته بود؟
تو تهران بود، در یک مسجد دوره را گذاشتیم، پانزده ساعت. بحث تکنیکهای موفقیت.
چی شد که مسجد را انتخاب کردید؟
چون اول با یک سری بچه های بسیجی گفتیم امتحان بکنیم ببینیم چی از کار در می آید، خوب بعد که خیلی خوب جواب داد، دوره را بسط دادیم و بردیم بیرون و مباحث را اضافه کردیم.
غیر از تهران در چه شهرهای دیگری این دوره ها را برگذار کرده اید و اولین شهرستانی که رفتید کدام شهرستان بود؟
توی خیلی از شهرها، شاید شهرهای بزرگ، مثل شیراز، اصفهان، اهواز؛ و خیلی از شهرهای بزرگ. ولی اولین جایی که این دوره را خارج از تهران گذاشتیم. شیراز بود. البته من محل تولدم تهران است. ولی خوب نسل در نسل شیرازی هستیم و بزرگ شده شیراز هم هستم.
در کدام شهر برپایی دوره برایتان خوشایندتر و بیاد ماندنی تر بود و چرا؟
شاید دوره ای که در کتابخانه مرکزی اصفهان داشتیم (تابستان۱۳۸۴) شاید دلچسب ترین دوره ای بوده که داشتیم. آن استقبالی که می شد، حالا به دلیل نوع فضا، آدمها از در و دیوار بالا می رفتند، از بالکن آویزان بودند، خیلی جاها استقبال جمعیت را داشتیم. ولی این یک جوری دلچسبتر بود برام. اینکه ببینم آدمها می آیند چهار ساعت تو آن فشار و گرما و آزاری که می بینند باز می نشینند.
به چند درصد از حرفهایی که می زنید عمل می کنید؟
به حرفهایی که توی کلاسهایم می زنم، صد درصد. اگر حرفی را عمل نکنم توی کلاسهایم نمی گویم.
خارج از کلاس چطور؟
کلا حرفهایی را که می زنم اگر عمل نکنم نمی زنم. خیلی چیزها هست که جزء باورهایم هست ولی خودم هنوز با آنها زندگی نکرده ام. آن حرفها را جایی نمی زنم. تا اول خودم با آنها زندگی کنم بعد به مردم بگویم.
اگر شهری باشد که خیلی محروم باشد بعد آن مبلغی را که به شما پیشنهاد می کنند کمتر از آن شهری باشد که همزمان به شما پیشنهاد می دهند. اولویت را به کدام شهر می دهید؟
آن شهر محروم را من حاضرم پول بلیط رفت و برگشت اش را هم خودم بدهم و چیزی هم ازشان نگیرم.
تا حالا شده که این کار را بکنید؟
بله. این کار را کرده ام.
کدام شهر بوده؟
حالا. اسمش بماند.
یعنی هم زمان یک پیشنهاد بهتری به شما داده بودند؟
قطعا اگر فکر کنم بعد معنوی آن بیشتر است آن را انجام می دهم. خیلی به پول دقت نمی کنم.
آیا قبل از اجرای تکنیکها وضعیت مالیتان بهتر بود یا بعد ازآن؟
بعد از اجرای تکنیکها فوق العاده بهتر بود. اصلا قابل قیاس نیست.
(ایشان بیشتر درآمد خود را صرف امور خیر می کنند. خانه ایشان یک واحد کوچک ۱۰۰(متری)، خیلی ساده و به دور از تجمل و حتی بدون اتاق شخصی، در طبقه سوم یک مجتمع مسکونی است)
آیا شده چیزی را در کلاستان بیان بکنید و بعد متوجه بشوید که غیر علمی و غلط بوده است؟
غیر علمی نمی شود گفت. بله شاید تکنیکهایی را سالهای قبل تدریس می کردم که بعدا دیدم تکنیکهای بهتر از این وجود دارد که آنها را دیگر حذف کرده ام.
آن موقع اعلام هم کرده اید که قبلا این حرف را زده بودم و حالا می گویم این بهتر از قبلی است؟
بله. بلافاصله گفته ام.
بهترین تکنیکی که اجرا کرده اید و خیلی نتیجه گرفته اید کدام بوده است؟
توکل.
دقیقا چه سالی بود که در جبهه حضور پیدا کردید چند سال داشتید و چند سال توی جبهه بودید؟
من سال ۶۲ جبهه بودم و تا پایان جنگ هم بودم، پنج سال. آنموقع پانزده سالم بود. داوطلبانه رفته بودم به عنوان بسیج.
در کدام عملیاتها حضور داشتید و در کدام عملیات شرایط دشوارتری داشتید؟
خوب توی عملیاتهای زیادی بودم، توی محورهای عملیاتی زیادی بودم، توی جنوب کشور تقریبا جبهه ای نبوده که توی آن نبوده باشم. ولی در غرب کشور فقط در «بوکان» یک مدت محدودی. توی جنوب خیلی از عملیاتها را بودم. تمام محورهای حالا معروفی که مردم به گوششان خورده، عملیاتهای مختلف مثل عملیاتهایی که در جزیره مجنون انجام می شد. شلمچه انجام می شد. عملیاتهایی که در فاو ؛ عملیات والفجر. بستان، بیشتر مناطق عملیاتی جنوب را بوده ام.
اما اینکه گفتید کدامشان برایم دشوارتر بوده است؛ هیچکدام. چون اصلا مفهوم دشواری یعنی چه؟
اینکه از لحاظ جسمی به شما فشار زیادی آمده باشد.
یک آدم وقتی عاشق شد دیگر تو عشق بازی به او نمی گویند که سختت نبود هشت ساعت بنشینی پیش معشوق ات مثلا. نه. من سختی توی جنگ حس نکردم.
در کدام عملیات و در کدام منطقه شیمیایی شدید؟
دو بار شیمیایی شدم. یک بار در جزیره مجنون. یک بار هم در شلمچه.
آیا مجروحیت شما تنها با سلاح های شیمیایی بوده است و از ناحیه های دیگر هم زخمی شده اید؟
نه، تیر و ترکش هم خورده ام. از ناحیه سر، فک، مچ، آرنج، زانو.
آن لحظه ای که جانباز شدید چه حس و حالی داشتید؟
یک حس شادی، حس شعف، حس اینکه لیاقت داری که به هر حال یک امتیاز معنوی بهت دادند.
معمولا چه مدت بستری می شدید و دوباره به جبهه بر می گشتید؟
خوب بستریهای قانونی چند ماهه بود. ولی در می رفتیم از بیمارستان. با همان بانداژ و پانسمان و گچ و سیخ و میخ و (خنده) راه می افتادیم می رفتیم دوباره جبهه. معمولا این روال بود که بچه ها از بیمارستان در می رفتند. (یک جورهایی غیر قانونی درست است؟) خوب در می رفتیم دیگر، آنها که اجازه مرخصی نمی دادند.
توی جبهه چه پستی داشتید؟ درجه دار بودید؟
نظامی نبودم که، بسیجی بودم، اصلا سپاه هم آن موقع درجه نداشت. درجه ها بعد از جنگ آمد.
توی جبهه چه کار خاصی می کردید؟
توی گردان بودم، آرپی جی زن بودم، تخریب چی بودم، تو یگان دریایی بودم، شناسایی بودم و یک زمانی هم از من خواستند که رادارهای زمینی رازیت را راه اندازی کنم که راه اندازی کردم و توی کارهای فنی هم در جبهه بوده ام.
توضیح: (رادارهای رازیت رادارهای بسیار پیشرفته فرانسوی بودند که به عراق تهویل داده شده بود و در آن موقع پیشرفته ترین رادارهای زمینی به شمار می رفتند، زمانی که یکی از این رادارها به دست ایرانی ها می افتد، فرمانده هان سپاه از استاد فرهنگ می خواهند که نحوه کار کردن با آنها را و چگونگی ساخت آنها را در یک پروژه بلند مدت پیدا کند. ایشان هم هر چی کتاب درباره رادار در ایران وجود داشته را پیدا می کنند و در عرض مدت چند ماه علاوه بر یادگیری طرز کار آن، موفق به طراحی و ساخت این رادار در نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می شوند و این رادار به همت ایشان در ایران به تولید انبوه می رسد و جالب است بدانید که این رادار به اسم خود استاد فرهنگ به ثبت رسیده است)
جانبازی شما تا کنون چه مشکلاتی را برای شما به دنبال داشته است؟
هیچی. سرفه می کنم. (خنده) مشکلی نیست.
آیا از بابت جانبازی تان حقوقی هم از دولت دریافت می کنید؟
نه.
می خواستم خاطره ای از شهادت یکی از هم رزمانتان که در حضور شما شهید شده اند برایمان تعریف بکنید و از حسی که در آن لحظه داشتید.
والا دوستانی که شهید می شدند، خیلی بی انصافی است که یکی شان را بکشیم بیرون و بگوییم این یا آن. همه شان یکی بود. اصل خاطره این است که وقتی شهید می شد، آن موقعی که دل و روده و چشم و گوش و تکه تکه شده بود، یعنی واقعا می دیدی که اجزای بدنش جدا شده اند، آن آدمها به ما روحیه می دادند و به ما می گفتند که چیزی نیست. شهادتین می خواندن، لبخند می زدند. جوک می گفتند. می خندیدند. این خاطره قشنگی است که آدمها به مرگ لبخند می زدند و خود من هم بارها با چشمم دیده ام.
عزیزترین کسی که توی جبهه شهید شد چه کسی بود؟
دوستهای زیادی داشتیم که شهید شدند، همه شان هم عزیز بودند واقعا من نمی توانم عزیزترین توی آنها بگویم (یعنی اینکه از نظر فردی یک حس خاصی یک وابستگی خاصی به آن شهید داشتید) من واقعا وابستگی خاص به کسی حس نمی کردم، یعنی فکر می کنم که یک مجموعه بودیم که همه مان خیلی عاشق همدیگر بودیم، هیچ فرقی برای من نداشت، نفر «الف» با نفر «ب». مهم این بود که می دیدی بهترین آدمها جلوی چشمت پرپر می شوند و می روند، بعد، بعد از هفت ماه، هشت ماه، می آیی مرخصی، ده روز توی شهر، می دیدی بدترین آدمها دارند برای دنیایشان می جنگند و آن بهترین ها آنجا دارند پرپر می شوند با آن وضع. این خیلی آزاردهنده بود.
آیا خانواده با حضور شما در جبهه مخالفتی نمی کردند؟
چرا، آن هم قاچاقی رفتم. امضای پدرم را جعل کردم. البته مادرم موافق بود، پدرم مخالف بود.
(یعنی از نظر اعتقادی با هم جور در نمی آمدند؟) از نظر اعتقادی پدرم می گفت شما بچه اید حالا درستان را بخوانید، اینجوری است، آنجوری است. فعلا واجب نیست شما بروید، آدمهای گنده تر از شما بروند. منتها خوب دیگر خیلی طاقت نداشتیم بمانیم.
پس دیپلمتان را چطوری گرفتید؟
دیپلمم را من توی جنگ گرفتم. دیپلمم را فکر می کنم سال ۶۳ اگر اشتباه نکنم توی جبهه. (یعنی هنوز دبیرستان نرفته بودید که رفتید جبهه؟) آره.
تو آن وضعیت چطوری درس می خواندید؟
درس را هم، ما خوب ماموریتهایی را که داشتیم از نظر نظامی و جنگی انجام می دادیم، بعدش آن وقتی که خیلی از دوستان استراحت می کردند، در واقع از زمان استراحتمان می زدیم. من برای اینکه درس دبیرستان را بخوانم خوب هیچ معلمی نداشتم، خودم کتابها را می خواندم. تو رشته تجربی. باید شما جبر می خواندی، مثلثات می خواندی، بعد زیست شناسی می خواندی شیمی می خواندی، ادبیات می خواندی، معارف می خواندی. و تمام اینها را بدون معلم. اینقدر می خواندم تا بفهمم. (خنده) (با مشکل مواجه نمی شدید؟)
سخت بود. ولی سخت قابل انجام. کلاسهایی بود توی جبهه. آموزشهایی بود ولی اصلا ما وقت برای آنها نداشتیم. خودم می خواندم، از خوابم کم می کردم، شاید ماه ها می شد من شبانه روز روزی دو ساعت می خوابیدم. که هم بتوانم مسئولیتهایم را انجام بدهم هم درسم را بخوانم.
توی جبهه شما را چطور آدمی می دانستند؟
آدم شوخ.
(آیا اسم مستعاری هم روی شما گذاشته بودند؟)
اسم مستعاری که هم را دست بیندازیم شاید نه. ولی توی جبهه من را «حسین» صدا می کردند. اسمم شاهین است. آنجا می گفتند اسمت طاغوتی است. (خنده) بعد جنگ که تمام شد. در واقع توی دو راهی بچه ها قرار گرفتند. می گفتند حالا «شاهین» صدایت کنیم یا «حسین» صدایت کنیم. گفتم خوب ادغامش کنید «شاه حسین» صدایم کنید. (خنده) ولی الان شما دوستانی که با من توی جنگ بودند و زنده اند، از آنها بپرسید «شاهین فرهنگ»، یک نفر هم نمی شناسد. همه به اسم «حسین فرهنگ». حتی مدارکی که از جبهه دارم گواهیه ها و تائیده ها تویش نوشته «حسین فرهنگ». حتی اتیکتی هم که زده بودم «حسین فرهنگ» بود همه چیزم حتی پلاکم را هم به اسم «حسین فرهنگ» گرفتم.
زمانیکه امام قطعنامه را پذیرفتند شما کجا بودید و آن موقع چه حسی به شما دست داد؟
قطعنامه را که پذیرفتند ما جزیره مجنون بودیم. حالی که دست داد، خوب خیلی بچه ها، شوکه شدند، همه. همه گریه می کردند و در واقع ناراحت بودند از اینکه سفره ای که پر از نعمت بود این سفره جمع شد. باب شهادت جمع شد. آن جو، آن ایثارگری. ولی به هر حال در حین ناراحتی تبعیت کامل، یعنی اگر امام می خواهند خُب ما هم می خواهیم.
یک چیزی هست که ما جوانها هنوز برایمان حل نشده است موقعی که امام قطعنامه را پذیرفتند یک جمله ای گفتند که هنوز برای خود من جای سوال است که گفتند «کاسه زهر را نوشیدم»
شما جزو جوانها اید؟ (خنده) اگر شما یک جایی باشید که سفره ای پهن است بیست نوع غذا لذیذترین غذاهای دنیا، و شما دارید می خورید و هنوز گرسنه گرسنه گرسنه اید، چهار تا لقمه خورده ای، تازه آماده ای می گویی سه دیس می خوریم، یکدفعه می گویند سفره جمع. چه حسی بهت دست می دهد؟ خیلی ناراحت می شوی. اینهمه نعمت. این کاسه زهری که امام گفتند در واقع این بود که یک نعمت بزرگی دارد از ما گرفته می شود نعمت شهادت یک نعمتی است که مردم نمی فهمند.
یعنی با ادامه جنگ چه چیزی بدست می آوردیم؟
با ادامه جنگ ما آدم تر می شدیم.
(به چه قیمتی؟ به قیمت از بین رفتن اقتصاد کشور؟)
اقتصاد مملکت اگر امروز به جایی رسیده همه اش مال زمان جنگ است. اگر ما جنگ را نداشتیم. یعنی انقلاب پیروز می شد و می آمدیم جلو، الان یک کشور بسیار سست، بدون هیچ امکاناتی، تمام نو آوریهایی که شما می بینید، تمام اختراع ها و اکتشافات، تمام عرصه هایی که امروز ایران توی آن حرفی دارد فقط از جنگ شروع شد یعنی در جنگ ما سعی کردیم وقتی به ظاهر جلوی عراق و در باطن جلوی همه دنیا ایستاده بودیم، عراقی که هر کدام از تجهیزاتش را غنیمت می گرفتی امریکایی بود انگلیسی بود، فرانسوی بود. امکانات همه دنیا در اختیارش بود، بنابر این وقتی شما می خواستید در واقع می خواستی جلوی تمام دنیا بیاستی باید از خیلی خلاقیتها، استفاده می کردی. پس اگر امروز به جایی رسیدیم فقط به برکت جنگ است. این نیست که جنگ اقتصاد را داغان کرد. یا چکار کرد. سودی که جنگ برای ما داشت خیلی بیشتر از ضررش بود.
آیا شده که با امام یا رهبر ملاقاتی داشته باشید؟
با امام نه. توفیقش را من نداشتم. به هرحال بیشتر توی جبهه بودیم و دیگر نشد ایشان را ببینیم. ولی با رهبری بله. توی خود جبهه و جنگ هم ایشان را دیدیم. توی خود جنگ هم ما خدمت ایشان رسیدیم، چند بار با لباس نظامی آمدند.
چند بارش را شما بودید؟
دو بار را ما خدمت ایشان بودیم و اصلا همان موقع هم آنچنان ابهتی ایشان داشتند، یعنی خیلی از آقایون می آمدند مسئولین می آمدند جبهه، ولی اصلا آقای خامنه ای من خودم اولین باری که ایشان را توی جبهه دیدم، بغل کردم و بوسیدم و اصلا اینقدر جذبه ایشان مرا گرفت، می دانید، خیلی نورانی، واقعا من آن موقع که ایشان اصلا رهبر نبودند. آن موقع چیزی را که تو ایشان می دیدم تو هیچ کدام از آقایون مسئولی که می آمدند جبهه واقعا ندیدم. خیلی عجیب، خیلی عجیب. (ایشان آن موقع رئیس جمهور بودند.) یعنی اینقدر نورانی بود، یک هیبتی که آدم می خواست خبردار بایستد جلویش. خیلی برایم جالب بود. انگشترم را گرفتند و دعا خواندند و به آن فوت کردند. گفتند برای سلامتی تان. (این انگشتر شرف شمس هنوز در انگشت کوچک استاد فرهنگ بود)
خبر ارتحال امام و اعدام صدام در چه زمانی به شما داده شد و چه احساسی پیدا کردید؟
ارتحال امام باز توی مناطق جنگی بودیم. یک سال بعد از تمام شدن جنگ بود ولی باز ما توی مناطق جنگی جنوب بودم و خوب شاید سنگین ترین خبری که در عمرم شنیده بودم. خبر اعدام صدام تهران توی خانه مان بودم که شنیدم. نمی توانم بگویم که خیلی ذوق کردم و خیلی خوشحال شدم.
چرا؟
به دلیل اینکه از همان وقتی که امریکایی ها عراق را گرفتند و صدام فرار کرد، دیگه صدام مرده بود. حالا بعد آن را پیدا کردند و زندانی کردند، اینها همه بازی بود. یعنی در واقع مردن صدام روزی بود که امریکا عراق را گرفت. دیگر بعد از آن خیلی خبر تکان دهنده ای برایم نبود که صدام اعدام شد.
آیا تا حالا شده کسی از شما انتقادی بکند که کاملا هم بیجا باشد و شما را ناراحت کند؟
قسمت اول بله ولی قسمت دوم خیر. انتقاد بی جا می کنند ولی عصبانی نمی شوم. من جایی سخنرانی کردم، همه نشسته بودند و گوش می کردند. بعد آمدند خیلی تشکر کردند که استفاده کردیم و باز هم بیایید و … یکدفعه یک آقایی آمد گفت: «سخنرانی تان اصلا بدرد نمی خورد، خیلی ساده و پیش پا افتاده بود، ما فکر می کردیم حالا چی می خواهید بگویید، وقتمان را تلف کردیم همینجوری برای خودش گفت»، جلوی همه، تقریبا داشت بال می زد. من هم به ایشان گفتم که خوب خدا را شکر، الحمد الله که شما دارید اینجوری می گویید، چون علی (ع) فرمودند که اگر دیدید همه ازتان راضی هستند، منافق اید. و خوشحالم که منافق نیستم و بالاخره یک مخالفی هم پیدا شد. نه، اصلا یادم نمی آید بگویم آخرین باری که عصبانی شدم کی بوده. اصلا عصبانی نمی شوم.
یعنی هیچ چیز شما را عصبانی نمی کند؟
نمی خواهم بگویم هیچ چیزی من را عصبانی نمی کند، چیزهایی که به شخص من بر می گردد، یعنی کسی اهانتی به من بکند، برخورد بدی با من داشته باشد و من عصبانی بشوم، نه. ولی یک چیزهایی عصبانی ام می کند. عصبانی می شوم از اینکه بچه هایی که توی جنگ بودند بعضی هایشان الان آنچنان طلبکاراند «باید به ما این را بدهید؛ باید به ما آن را بدهید، ما این کار را کردیم، آن کار را کردیم» اینقدر رفته جبهه که زمین بگیرد، رفته جبهه که خانه بگیرد. عصبانی می شوم از اینکه خیلی ها چقدر راحت ارزشها را زیر سوال می برند، جبهه و جنگ و همه چیز را مسخره می کنند. آدمها کشته شدند، اینجوری شد، آنجوری د. عصبانی می شوم از آدمهایی که قدر نعمتهایی را که دارند نمی دانند، قدر امامی را که داشتند ندانستند، قدر مملکتشان. اینها عصبانی ام می کند. آنی که می گویم چیزی من را عصبانی نمی کند منضور در ارتباط با شخص خودم است. اینکه کسی بیاید با من برخوردی بکند که من عصبانی بشوم. نه واقعا یادم نمی آید عصبانی شده باشم.
اگر یک نفر بیاید جلوی شما و ارزشهای انقلاب را زیر سوال ببرد و یا به امام توهین بکند چه عکس العملی نشان می دهید؟
فقط با او صحبت می کنم، می گویم خوب دلیل این اهانتت چی است؟ چه منطقی برایش داری؟ آیا می توانی این چیزی را که می گویی اثبات بکنی؟ مدرک و سندی داری؟ سعی می کنم خیلی منطقی با او رودر رو بشوم.
یعنی هیچ کس تا حالا نتوانسته شما را از کوره بدر بکند؟
واقعا تا حالا از کوره بدر نشده ام. کسی عصبانیت من را ندیده تا حالا.
آیا آدم خوش قولی هستید؟
صد درصد
اگر به شما بگویند که در یک جمله خودتان و شخصیتتان را تعریف بکنید چی می گویید؟
می شود در یک کلمه تعریف کنم؟
بله.
فسقلی
حالا در یک جمله بگویید.
خیلی فسقلی. دو تا کلمه می شود یک جمله. (خنده)
تاثیر گذار ترین حرفی که از کسی شنیده اید که باعث شده تاثیر فراوانی در زندگی تان داشته باشد چی بوده و از چه کسی؟
باید روی این سوال فکر کرد که واقعا تاثیر گذارترین حرفی که شنیده ام چی بوده است. باید روی آن فکر کنم. ولی اولین کسی که حرفهایش توی زندگی ام خیلی اثر گذاشت و دیدم خیلی عوض کرد، امام است. ولی اینکه تاثیر گذارترین حرف چی بوده این سوالی است که باید خیلی روی آن فکر کرد. و الان نمی دانم.
(قرار شد در حین صرف شام روی این سوال فکر کنند و جواب بدهند که دیگر هم من یادم رفت بپرسم و هم ایشان)
بیشتر چه کتابهایی را مطالعه می کنید؟
کتابهای مذهبی، عرفانی، روانشناسی، فیزیک، بیشتر تو این مایه ها.
می شود بهترین کتابهایی را که تابحال خوانده اید را نام ببرید؟
کتاب «همه چیز با خدا ممکن است» از آقای حورایی. کتاب «موفقیتهای کلیدی»، از آقای برایان تریسی. کتاب در تکاپوی معنا خانم (اسم نویسنده نا مفهوم است ولی بیشتر «چینا پالاس» به نظر می رسد). کتاب «برای هر چیز راه حلی معنوی وجود دارد» و کتاب «درمان با عرفان» از «وین دایر». اینها شاید بهترین هایش بوده است. (ایشان همچنین کلیه کتابهای دکتر حورایی را برای مطالعه پیشنهاد می کنند از جمله: «صمیمیت تاثیر و نفوذ در ده ثانیه» «اعتماد به نفس در ده روز» «یوسف قهرمان خوبیها» «مطالعه با تمرکز»)
نظرتان درباره کتاب انسان در جستجوی معنا چیست که در کلاستان معرفی کردید؟
کتاب انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل؟ کتاب خوبی است ولی جزء بهترینها نیست.
آیا تا بحال شده که آرزو داشته باشید به جای شخص دیگری باشید؟
نخیر.
چه خصوصیاتی بوده که دوست داشتید داشته باشید که الان از آنها محروم هستید؟
آدم تر باشم.
رمز موفقیتتان را در چه چیزی می دانید؟
خیلی خودم را موفق نمی دانم که رمز آن را بخواهم بگویم.
حالا تا همین حدی که رسیدید را بگویید.
اطاعت از خدا.
آیا تابحال شده که یک کسی از شما چیزی بخواهد و شما توی رودربایستی بمانید و آن کار را انجام بدهید در حالیکه در درونتان ناراضی باشید؟
شده، ولی حالا ناراضی نمی توانم بگویم. ولی شاید ترجیح می دادم آن کار را انجام ندهم.
آیا تا بحال شده کسی شما را به انجام کاری وادار بکند؟
کرده اند ولی انجام ندادم.
رابطه تان با سیاسیت چطوری است؟
منظورتان از سیاست چی است؟
چقدر مثلا پیگیر مسائل سیاسی هستید؟
آگاهی سیاسی را دوست دارم داشته باشم، ولی دخیل شدن در بازی سیاسی و رفتن تو این گروه و طرفداری از آن جناح و … واقعا بدم می آید.
آیا تابحال از جناح های سیاسی به شما پیشنهادی هم شده است؟
تا دلتان بخواهد. بسیار بسیار.
چه جوابی به آنها داده اید؟
همین که به شما گفتم. گفته ام که از این بازی ها خوشم نمی آید.
بزرگترین و نگرانی و دغدغه شما در زندگی چیست؟
این است که به آن جایگاهی که باید نرسم و از دنیا بروم.
می شود این جایگاه را برای ما تعریف کنید؟
رفاقت با خدا.
اگر کسی را خیلی دوست داشته باشید چه کاری در حق آن می کنید؟
برایش دعا می کنم که خدا توفیق خدمت به مردم را به او بدهد.
عکس العمل و رفتار شما در مقابل کسی که بی ایمان است یا خیلی بد حجاب است و به شما مراجعه می کند برای مشورت چطوری است؟ آیا با کسی که ایمانش خیلی بالا است یا حجاب خوبی ندارد، فرقی هم برای شما دارد؟
با گروه اولی که گفتید خیلی مهربان تر و صمیمی تر برخورد می کنم. چون این گروه اول را باید جذب کنیم. گروه دوم اتوماتیک ما حرفهایمان مثل هم است. توی یک قایق هستیم، توی یک مسیریم. ولی آن اولی ها. توجه و محبتم خیلی به آنها بیشتر است.
در حال حاضر دوست دارید با چه کسی ملاقات بکنید و از نزدیک او را ببینید؟
خیلی دوست دارم یک ملاقات خصوصی داشته باشم با رهبر.
وقتی ایشان را دیدی چه چیزی می خواهید به ایشان بگویید؟
هیچی. ببینمشان و ببوسمشان . بعد به ایشان بگویم برایم دعا کند. انتظار یا خواسته ای ندارم.
شرایط و محیط پیرامون را چند درصد در موفقیت آدمها موثر می دانید؟
بیست درصد.
آیا به جوانها توصیه می کنید که سیاسی باشند؟
سیاسی به معنی شرکت در گروه های سیاسی به هیچ وجه. سیاسی به مفهوم آگاهی سیاسی داشتن در حد بالا حتما.
بهترین توصیه ای که می توانید به جوانها بکنید برای ازدواجشان چیست؟
بهترین توصیه این است که قبل از ازدواج خودشان را درست کنند، و بعد دنبال یک شریک زندگی بگردند که مثل خودشان باشد. نه اینکه خودشان دارند بد زندگی می کنند منفی زندگی می کنند، دنبال یک کسی می گردند که همه چیزهای خوب توی وجودش باشد. اول خودشان خوب بشوند. بعد بروند با یک آدم خوب زندگی کنند. که برایشان بشود بال پرواز.
نظرتان در باره رمان و داستان چی است؟ بعضی ها خواندن این کتابها را اتلاف وقت می دانند.
دوست دارم، نه اتلاف وقت هم نیست. ولی وقتش را ندارم. شما کتابی مثل بینوایان را بخوانید، به هیچ وجه اتلاف وقت نیست. ولی شخصا وقتش را ندارم. ولی توصیه می کنم که اگر وقت دارید بخوانید.
در یک جمله احساس و یا ایده خودتان را در خصوص کلمات زیر بیان کنید:
شهادت: توفیقی که هر کسی نصیبش نمی شود.
همسر: بال پرواز.
ایران: می شود ایران را تعبیر کرد به میکده عشق.
جبهه: جبهه را شاید در یک جمله نشود تعریف کرد. حسی که از شنیدن این اسم بهم دست می دهد در واقع یک حس پرواز است. حس اوج گرفتنی که بعد از جنگ هیچ وقت نتوانستم تجربه اش کنم.
رهبر: اوج خلوص.
حجاب: چیزی که خدا دوستش دارد.
عشق: نعمتی که هر کسی لایق آن نیست.
این یکی یک کم سیاسی است احمدی نژاد: احمدی نژاد، از یک چیزهایش خوشم می آید، آدمی است که شاید خیلی بیشتر از چند رئیس قبلی، آقای محمد خاتمی، آقای هاشمی رفسنجانی، شاید خیلی بیشتر از اینها به مردم فکر می کند. و خیلی کمتر از آنها به خودش (فکر می کند) و ویژگی مردمی بودنش و اینکه چیزها را برای مردم می خواهد، ویژگی بسیار بارزی است که تو چند دوره قبل به این پر رنگی دیده نشده.
پول: شمشیر دو لبه.
در رشته های زیر محبوب ترین شخصیتها، چه کسانی هستند؟
شاعر: حافظ.
نویسنده: شاید آقای اسمش چی بود؟ روایت فتح، آقای روایت فتح. (خنده) شهید آوینی و چمران.
ورزشکار مورد علاقه: حسین رضازاده.
شخصیت علمی: دکتر حسابی.
بازیگر: هیچکدام.
رئیس جمهور: یک سوال از من کردی، جوابش تو همان است. توی رئیس جمهورهای دو سه دوره گذشته، بین مثلا آقای رفسنجانی و خاتمی و آقای احمدی نژاد، من بیشتر احمدی نژاد را ترجیح می دهم.
خواننده محبوب: هیچکدام.
آقای شجریان را چطور؟
اگر توی موسیقیهای سنتی بخواهیم بگوییم، من مختاباد، سراج و افتخاری را بیشتر از شجریان دوست دارم.
چرا؟
به دلیل اینکه آهنگهایی که می خوانند عرفانی تر است. بیشتر از روی دل می خوانند. شجریان یک دنگ و فنگهایی و یک دکانهایی را با خودش راه انداخت که خیلی جالب نبود. کسی حق ندارد صدای من را از تلوزیون پخش کند، یک بازیهایی که.. یک کمی منیت در کارهای آقای شجریان واضح است. ولی این سه نفری که می گویم و باز بین این سه نفر مختاباد و سراج را من خیلی بیشتر دوست دارم. این دو تا بی ادعا می خوانند، از دل می خوانند، قشنگ، عرفانی.
شهید: شهید! شهید! سوال سختی است. نه. نمی دانم. اینکه تو مجموع شهدایی که می شناسم کدامشان برترند، منظورتان این است؟
نه خوب شهدا همه شان در اوج هستند ولی محبوبیتشان نزد شما بیشتر باشد.
اگر منظورتان توی شهیدهایی است که توی جبهه رفیقهای من بودند. شما فرض کنید، شهید آوینی که رفیق من نیست. ولی شهدایی که رفیقم بودند یکی از بچه های شیراز بود که خیلی بی ادعا، خیلی شجاع و خیلی هم مظلومانه شهید شد، توی آب (غواص بود) شهید شد. شیراز هر وقت می روم حتما سر خاکش می روم. شهید علیرضا موذمی.
شخصیت سیاسی:
شخصیت سیاسی محبوب؟ رهبر.
نظرتان درباره فال حافظ چیست؟ فوق العاده عالی است.
به این فال اعتقاد دارید؟ بله.
نظرتان درباره دکتر علی شریعتی چی است؟
شریعتی، یک آدمی است که با اسلام از دیدگاه شور و هیجان بیشتر برخورد کرده تا با دیدگاه شعور. شریعتی به عنوان یک محرک و یک جرقه خیلی خوب است. زمان شاه کتابهای شریعتی لازم بود که به آدمها شتاب بدهد، (که) بیاییند توی خیابان، ولی وقتی وارد عمق مطالب معنوی می شوید، شریعتی واقعا حرفی ندارد. حرفهای خیلی بزرگتر از حرفهای شریعتی لازم است.
یعنی شما مطالعه کتابهای ایشان را به جوانها توصیه نمی کنید؟
توی این عصر(و زمان) خیلی نه. شاید یکی دو تا از کتابها مثلا اگر کسی می خواهد مکه برود کتاب حج شریعتی شاید توصیف قشنگی از حج دارد. از لباس سفید، از خیلی از اعمالی که توی حج انجام می شود. ولی نه. بیشتر کتابهایش بدرد جامعه امروز ما نمی خورد. می گویم به درد جامعه ای که می خواهد انقلاب کند خوب است، جامعه ای که می خواهد با شور و هیجان یک کاری را انجام بدهد، خوب است. ولی جامعه ای که نیاز به درک و شعور دارد در عالم معنوی، شریعتی واقعا از کتاب «اسلام شناسی» ایشان بگیرید تا بقیه اش «کویر» «پدر،مادر ما متهمیم». بقیه کتابهایشان. بیشتر کتابهایی است که توی آن شور و هیجان است. شریعتی درک عمیق به آدم نمی دهد.
نظرتان درباره کتاب «فاطمه فاطمه است» ایشان چیست؟
این کتاب هم جزء همان کتابهایی است که شور و هیجان در آن است. خواستم بگویم فاطمه دختر پیامبر است، خواستم بگویم همسر علی است. خواستم بگویم مادر حسن و حسین است. خواستم بگویم خواستم بگویم… آخرش هم می گوید نه، فاطمه فاطمه است. از همه اینها بالاتر است. بالاتر از دختر پیامبرو همسر علی. خوب حالا مثلا شما با خواندن این کتاب چه چیزی گیرتان می آید؟ هیچ چیزی گیرتان نمی آید. ما برای شناخت شخصیت فاطمه نیاز داریم که وارد ابعاد زندگی ایشان بشویم. جمله هایی را که فاطمه گفته است. برخورد فاطمه در برهه های مختلف؛ کتاب شریعتی همچین چیزی را به ما نمی دهد.
یعنی به نظر شما شریعتی شخصیتی است که به تاریخ پیوسته است؟
شخصیتی است که شاید نود درصد آن به تاریخ پیوسته است. صد درصد نه.
نظرتان درباره شعرهای سهراب سپهری چیست؟
شعرهای سهراب سپهری، درصد بالایی اش رنگ الحادی دارد. چون سهراب سپهری اول یک آدم بی خدا بود، سپهری نزدیکهای آخر عمرش به خدا ایمان آورد و یک کمی رنگ و بوی شعرهایش عوض شد. ولی مجموعه شعرهای سهراب شعرهایی است که نشان می دهد سهراب سپهری یک آدم طبیعت گرا بوده تا یک آدم خدا گرا.
ماتریالیست بوده؟
به آن مفهوم نمی شود گفت. شعرهایش: من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو. سنگ از پشت نمازم پیدا است.
حالا ما یک جور دیگری این شعرها را تعبیر می کردیم.
نه، تعبیر عرفانی نکنید. منظور سهراب سپهری توی این شعر اصلا نماز و اذان و خدا نیست. منظورش همسو شدن هستی با خدا نیست. اصلا یک آدمی است که همه چیز را در طبیعت می بیند. اواخر عمرش سهراب مسلمان می شود و خدا پرست می شود. ولی خوب شعرهایی دارد که رنج و درد مردم، لزوم بیشتر شدن شعور و آگاهی در مردم، شعرهای قشنگی است. «آب را گل نکنیم» ولی همه زیبایی ها را اگر خدا را از آن بگیرید دیگر زیبا نیست. مفاهیم بلندی دارد «من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست، گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد، شعرهای قشنگی است. ولی اگر همه قشنگیها خدا تویش نباشد دیگر قشنگ نیست.