هنری

دانلود مستقیم قسمت اول سریال ذهن زیبا + خلاصه داستان قسمت ۱ ذهن زیبا

سریال ذهن زیبا اقتباسی آزاد از زندگی دکتر حسین بهاروند، محقق برجسته‌ی ایرانی در حوزه‌ی زیست‌شناسی است که چالش‌های علمی و ذهنی او را به تصویر می‌کشد.

سریال ذهن زیبا از ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ هر شب ساعت ۲۲ از شبکه اول سیما منتشر و در ساعت ۳ بامداد و ۱۰:۳۰ قبل ظهر و ۱۳:۳۰ بعد از ظهر بازپخش خواهد شد.

دانلود قسمت اول سریال ذهن زیبا از شبکه یک سیما

https://telewebion.com/product/0xc4c0d95

خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ذهن زیبا

روز عاشورا علی صاحب فرزند میشه در اصفهان به خاطر همین اسمشو میزاره حسین. حال حسین بزرگ شده و با دخترش شکیبا در حال رفتن به شهرستانش هست که تو مسیر از رادیو خبر برنده شدن دکتر حسین بهاروند را به عنوان برنده جایزه نوبل اعلام میکنن راننده از شنیدن این خبر جا میخوره. حسین و شکیبا دخترش ادامه راهو پیاده میرن اونجا حسین میگه میخوای تا قبرستون بدوییم مسابقه بدیم؟ شکیبا میگه باشه ولی حالا چرا از قبرستون؟ او میگه میخوام فاتحه بفرستم بدوییم من ۱۰ ثانیه هم بهت آوانس میدم شکیبا میخنده و میگه بریم من ۲۰ ثانیه بهت آوانس میدم سپس میخندن و مسابقه میدن. حسین یاد دوران کودکیش میوفته که با دوستاش همونجا مسابقه میدادن و به اونا ۱۰ ثانیه آوانس میداد چون این روشو از افسانه خواهرش یاد گرفته بود که همیشه باعث میشد ببره. بعد از مسابقه حسن با دوستاش میرن به کنار جویباری تا صورتشونو آب بزنن اونجا محسن به دوستاش میگه می‌خواین برم اون تراکتورو روشن کنم؟

بلدم کار باهاشو دوستاش اونو باور نمی‌کنن و میگن داری بلوف می‌زنی! اما محسن برای اینکه بهشون ثابت کنه میره تراکتورو روشن می‌کنه صاحب تراکتور دنبال محسن می‌افته و او از اونجا فرار می‌کنه. علی پدر محسن نگهبان ساختمانی هست که متوجه میشه آشپز اونجا مقداری گوشت مرغ داره از اونجا بیرون می‌بره او جلوشو می‌گیره اون مرد به علی میگه بچه‌هام از بس گوشت نخوردن خیلی ضعیف شدن روم نمیشه بهشون بگم که آشپز اینجام گفتم نظافتچی‌ام علی وقتی حرفاشو می‌شنوه بهش اجازه میده تا گوشت‌هارو ببره خونه اش. علی وقتی به خونه میره با محسن صحبت می‌کنه و بهش میگه که تو دیگه بزرگ شدی باید هوای خواهر برادراتو و مادرتو داشته باشی حواست بهشون باشه ازشون مراقبت کنی!

محسن تو اون سنش تمام اسباب بازی‌هاشو تو گونی می‌بره مدرسه تا بعد از مدرسه ببره بفروشه معلم سر کلاس متوجه میشه و اونو دعوا می‌کنه و میگه اینا چیه با خودت آوردی سر کلاس؟ و می‌خواد تنبیهش کنه و به اتاق ناظم ببرتش که همون موقع بچه‌ها میگن که آقا معلم بخاری آتیش گرفته معلم تمام بچه‌ها را از مدرسه بیرون می‌بره و محسن با گونی لوازم اسباب بازیش میره بازار و تمام آنها را می‌فروشه و برای خونه کمی خرید می‌کنه. وقتی به خونه میره علی با دیدنش میگه اینا چیه؟ چیکار کردی؟ محسن بهش میگه خودت بهم گفتی که بزرگ شدم منم دیگه اسباب بازی احتیاج نداشتم که، آدم بزرگا بازی نمی‌کنن واسه همین رفتم همه رو فروختم و با پولش خرید کردم برای خونه علی از این رفتار او خوشش میاد و تشویقش می‌کنه و میگه دیگه هرچی پول درآوردی برای خودت یه چیزی بخر و بهش کمی پول میده محسن قبول می‌کنه و به داخل میره.

محسن تصمیم می‌گیره کار کنه به خاطر همین میره یه یخچال سیار به همراه آلاسکا می‌خره و تو بازار به قیمت یه تومن می‌فروشه هوا حسابی گرمه و خودش هم به شدت تشنه‌اش شده و می‌خواد یه آلاسکا بخوره اما آلاسکا را سر جاش می‌ذاره تا به جای اینکه خودش بخوره، بفروشه. پسر بچه‌ای پیشش میره و با دادن پول می‌خواد آلاسکا بگیره اما محسن بهش میگه این پول کافی نیست، او فکری به سرش می‌زنه و یه آلاسکا برمی‌داره نصفشو خودش می‌خوره و نصف دیگشو به اندازه پول اون پسر بهش میده. بعد از فروختن تمام آلاسکاها محسن پول عروسکی که افسانه خواهرش دوست داشت را جور کرده و میره واسش می‌خره. وقتی به سمت خانه میره می‌بینه افسانه تو کوچه در حال بازی کردنه که صداش می‌زنه و میگه واست یه سوپرایز دارم وقتی به داخل خانه میرن محسن عروسک را به خواهرش میده که او حسابی خوشحال میشه و ازش تشکر می‌کنه.

محسن سوالی تو سرش ایجاد شده که خون چه جوری ساخته می‌شه این سوال به شدت او را درگیر کرده. یک روز به کتابخانه میره و کتابی درباره خون پیدا می‌کنه و از فروشنده می‌پرسه که قیمتش چنده فروشنده میگه ۴۰ تومن حسن می‌پرسه ۱۴ تومن نمیدی؟ فروشنده میگه نه بزار سر جاش به جاش کتاب حسن کچلو بردار که اقتضای سنته. محسن می‌بینه فروشنده داره تمام کتاب‌ها را تنهایی به داخل مغازه می‌بره او کمکش می‌کنه و در آخر موفق میشه اون کتابو از فروشنده بگیره. اون شروع می‌کنه به خوندن اون کتاب با اینکه خیلی از کلماتشو اصلاً نمی‌تونه بخونه. او تو مدرسه به رشته تجربی و دنبال علایقش میره و خیلی هم موفق میشه چون در تمام مقاطع تحصیلی شاگرد اول کلاسه.

زمان حال، محسن با دخترش شکیبا بالا سر قبری رسیدن شکیبا از پدرش می‌پرسه این قبر کیه؟ محسن بهش میگه یه پیرزن گلیم باف سپس جمله‌ای به خاطر میاره و تکرار می‌کنه با خودش که واست دعا می‌کنم هرجا پا گذاشتی تو را با دست نشون بدن. شکیبا ازش می‌پرسه که یعنی چی این حرف؟ منظورت چیه؟ محسن به خاطر میاره که در دوران جوانی اون پیرزن به محسن این جمله را گفته بود….

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا