هنریویدئو

دانلود قسمت ۹ سریال سووشون + خلاصه داستان سریال سووشون قسمت نهم

در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا خلاصه ای از قسمت نهم سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

رمان سووشون، یکی از برجسته‌ترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمان‌خواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کی‌مرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت هشتم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر شده است را می خوانیم.

خلاصه قسمت ۹ سریال سووشون

عمه فاطمه ادامه میده: یه شب بی بی طوری نگاه می کرد که انگار میخواست قیافه هامون رو از بَر بکنه، سفره رنگین پهن کرده بود و هممون رو مهمون کرده بود، یوسف که رفته بود فرنگ نبود، فاطمه میگه چقدر جای یوسف خالیه، خان کاکا میگه یوسف دیگه فرنگی شده، جای آقام هم خالیه تو یاد یوسف میکنی؟ فاطمه به زری میگه اینکه خان کاکا میشینه میگه آقام خرج تحصیل من نکردن دروغ میگه، آقام میخواستن هر دو رو با هم بفرستن فرنگ، خان کاکا خودش نرفت و گفت به اندازه خرج تحصیلم بهم ملک بده، بعد ادامه میده که بی بی ام اون شب گفت فردا میرم زیارت حضرت معصومه از اونجا هم میرم پابوس امام رضا شاید یکی دو ماهی طول بکشه میخوام باهاتون خداحافظی کنم، نگو بی بی قصد کربلا کرده بوده اونم قاچاقی، تنها چیزی که با خوش برد پولی بود که حاج آقام داده بود بهش با یه ذره طلا و یه چمدون لباس و یه آفتابه، بی بی گوشواره زمردش رو در میاره امانت میده به فاطمه که شب عروسی یوسف بده به زنش، یه ماه بعد کاغذ (نامه) میفرسته که من کربلام مجاور قبر امام حسین دلتون شور منو نزنه. شرط هم گذاشته بوده که براش نامه ندن چون نمی‌خواست فکری جز امام حسین داشته باشه، فاطمه به زری میگه من به کسی نگفتم تو هم نشنیده بگیر از من، مادرم تو کربلا به کلفتی افتاده بود، کلفتی خانم فخرالشریعه، تا وقتی کربلا بود نه پولی خواست نه چیز دیگه ای.
یه شب به سودابه گفتم تو که هزارتا خواهان داری از چی آقام خوشت اومد که مادرم رو آواره کردی؟ سودابه گفت دست خود من نیست من میدونم یه آدم بزرگ، امین مردم شیراز رو آواره کردم، میدونم یه زن بی گناه را از خانه اش آواره کردم اما دست خود من نیست، اینم یه جور درد بی درمان است، به آقای تو که نگاه می کنم انگار هزار سال با ایشان آشنا هستم، دو تا گیاه پیچیده باهم که یکی از اونها پژمرده شد، انگار تو زندگی دو تا مرغ مهاجر بودیم که وقتی به شمال یا جنوب پرواز می کردیم که موقع پرواز یکدیگر را گم کردیم شاید در زندگی دیگرمان دو تا آهوی دل آشنا بودیم که یکی از آنها را صیاد شکار کرد آن دیگری از دوری اش آه کشید، حالا وقتی دوباره به یکدیگر رسیدن چطوری همدیگر را ول کنن؟ فاطمه میگه سودابه این حرفها رو میزد اما هیچ وقت زن آقام نشد که نشد، همینطور تو خونه موند تا گیس هاش سفید شد فقط مثل دو تا مرغ عشق با هم اختلاط می کردن، تا اینکه خدا دامن منو سبز کرد، بچه فاطمه بدنیا میاد سودابه در حکم یک ماما نوزاد رو بدنیا میاره و حاج آقا تو گوش نوزاد اذان میخونه، دو سالی شده بود که از بی بی خبر نداشتن تا فرخ الشریعه بهشون تلگراف میزنه که بی بی مریض شده و آدرس میده برن کربلا، به یوسف هم خبر میدن بره دیدن مادرش، فاطمه میگه حاج آقام هر کاری کرد تا زودتر اجازه خروج بگیریم، فاطمه و حاج آقا راهی میشن، وقتی میرسن که بی بی در حال مرگ بود، اما یوسف وقتی میرسه که بی بی رو تو سردابه حرم دفن کرده بودن، فاطمه میگه فخرالشریعه طوری از بی بی حرف میزده که انگار از اول کلفت دست به سینه اش بوده، تا الان به هیچ کس نگفتم حتی یوسف، گفتن نداشت، بچه ام که از دست رفت روزگارم سیاه بود محمدحسین و سودابه خیلی زحمت منو کشیدن تا غم از دلم بره، محمدحسین شبونه بچه ام رو کفن و دفن کرد، تا یک هفته محمدحسین می‌شست زل میزد تو چشمام میگفت تو بچه ات رو می بینی چقدر جاش خوبه، ببین تو یه باغ قشنگ ازش رد میشه، ازش بپرس چی میخواد. بچه ام که مریض بود شوهرم هر جا دنبال دارو رفت گیر نیورد چون همه داروها رفته بود برای اجنبی ها.

بچه ام که از دست رفت روزگار شوهرمم سیاه شد طاقتش تموم شد هر روز میرفت کنسولگری می نشست اونجا و نگاهشون می‌کرد هرچی میگفتن بره پی کارش حریفش نمیشدن، شده بود پوست و استخون دم نمیزد آخرش سوار اسب شد خودش رو زد به دلشونو، خودش رو راحت کرد.  شوهرم که مُرد خودم دست به کار شدم، زدم به مزرعه، یوسف برام نامه نوشت که رو پای خودم بایستم چون کسی دستمو نمی گیره.

فاطمه به زری میگه خیلی حرف زدم بریم شام بخوریم تا فردا. شب زری خواب می بینه اصطبل اسب آتیش گرفته و سحر رو دارن میبرن، صبح با صدای خروس بیدار میشه می بینه در میزنن، یه ژاندارم نامه ای میاره، فخرتاج زن حاکم نامه داده بود که ابولقاسم خان قول داده کره اسب پسرتان را برای صبیه که بتازگی از بیماری رها شده بفرستن، شنیدم که ایشان مسافرت رفته اند ، چند روزی کره اسب را به ما عاریه بدهید تا زمانیکه خاطر گیلان تاج از اسب سواری ملول گردید تقدیم خواهد شد. زری نامه رو برای عمه می خونه، عمه میگه اگه اسب رو بدیم یوسف و خسرو قیامت بپا می کنند اگه هم ندیم که ابوالقاسم خان تا ابد حرف برای گفتن داره. زری میگه نمیشه اسب دیگه ای هم بفرستیم. زری میگه فعلا ژاندارم بیاد داخل تا ببینیم چیکار می کنیم، ژاندارم میاد موقع ناشتایی خوردن کلی قند میریزه تو جیبش و مثل قحطی ها صبحانه می خوره. توی پاکت ۸۰ تومن هم پول میده به زری، عمه میگه فعلا چاره ای نیست سحر رو بده ببرن، زری میگه غلام اسب رو آماده کنه، غلام میگه خسرو خان سحر رو به من سپرده برن بگن اسب مرده، ژاندارم میگه من نمیتونم بدون اسب برم، غلام با ژاندارم که از اقوامش بوده درگیر میشه، زری میگه من دستور میدم غلام برو اسب رو بیار. عمه به غلام میگه خان کاکا قول داده اسب رو بده ببرن من یه فکر خوبی دارم خسرو نیومده اسب اینجاست. غلام مجبور میشه سحر رو بده ببرن. موقع سوار شدن ژاندارم روی سحر، اونقدر چموش میشه که نمیذاره. مجبور میشه پیاده ببره، زری پول رو پس میده میگه ما برای امانتی پول نمی گیریم. عمه میگه شرط می‌بندم سه روزه برش میگردونن خوب کردی پولشون رو پس دادی. فعلا کاری نکنید تا من یه تلفنی کنم به اونکه میدونم همه آتیش ها رو بپا کرده خودش بیاد خاموشش کنه. زری به غلام میگه که به خسرو چیزی نگه وگرنه به آقا میگه بیرونش نکنن…

دانلود قسمت نهم سریال سووشون

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال سووشون

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا