
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا خلاصه ای از قسمت پنجم سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.
رمان سووشون، یکی از برجستهترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمانخواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کیمرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت پنجم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر شده است را می خوانیم.
خلاصه قسمت ۵ سریال سووشون
با داخل شدن دو مرد در زیر چادر و پوشیه زنانه، زری کمی میترسه اما وقتی متوجه میشه که ملک سهراب و رستم خان دوستان یوسف هستند میگه این چه ریختیه؟ اونا میگن کسی نفهمه ما اینجا هستیم بعد سراغ یوسف رو میگیرن زری میگه باید تا الان میرسیدن، زری میره برای عمه خانم تعریف میکنه که این دو نفر دوستای یوسف هستند و بخاطر اینکه شناسایی نشن به این شکل در اومدن.
زری از ملک سهراب و رستم خان پذیرایی میکنه و به یاد گذشته شیطنت های ملک سهراب رو تعریف میکنه که هنوز دست از شیطنت برنداشته، بعد بیاد روز عروسیش میفته که زری قالی روز عروسیش رو به ایلخان پیشکش کرده و زنهای ایل هم بهش لباس دست دوز هدیه میدن. یوسف میگه خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم حکومت ایلخان رو دستگیر کرده، رستم خان میگه ایل به خاطر همین حالش خوش نیست بخاطر شما و احترام به شما دارن میزنن میرقصن، ملک سهراب به زری دختری رو نشون میده میگه که میخوامش، بعد یاد روزی میفته که اون دختر چطور دخترکوچولویی رو از تو آب نجات داده، دختر سر قبر مادرش گریه می کرده و برای ملک سهراب تعریف میکنه که کسی رو نداره و با زن عموش زندگی می کنه، ملک سهراب بهش میگه هر مشکلی داشتی به خودم بگو، ملک سهراب به زری میگه که مادرم راضی نیست و میگه به ما نمیخوره، ولی قشنگه باهوشه یه زن قشقایی واقعیه، زری میگه میخواهید با بیبی همدم صحبت بکنم، اما ملک سهراب میگه نه کار خودمه، شما که غریبه نیستید شب و روز ندارم از فکر و خیال، تو چادر ایل نقاشی هایی از رستم و سهراب و شاهنامه بود که زری به اشتباه سیاوش رو نشناخت اما یوسف بهش میگه که این نقاشی سیاوشه.
رستم خان هم بیاد روزهایی که مالاریا گرفته بود و سه ماه تو خونه یوسف موند و زری ازش پرستاری کرد میفته و بعد به ملک سهراب میگه من اشتباه کردم اومدم اینجا یوسف کم به ما خوبی نکرده، من باید برم، ملک سهراب میگه کاریه که شده. همون لحظه یوسف و خسرو میرسن. زری و عمه خانم میرن پیشواز. خسرو یه بچه آهو آورده بود که مادرش رو گم کرده بود. بعد میگه سحر وقتی دنبال آهو دویده خورده زمین زانوش زخم شده باید روغن فندق بهش بزنیم خوب بشه، عمه میگه کاش هوس شکار از سر مردهای این خونه میفتاد هیچ وقت واستون اومد نداشت.
زری به یوسف میگه که مهمون دارن، یوسف تعجب میکنه که چی شده اینا تا اینجا اومدن.
یوسف میره پیش مهمونها میگه خیلی وقت پیش منتظرتون بودم، الان دیگه خیلی دیره، یوسف از هر دوتای اونا گلگی میکنه و میگه بگید چطور بعد از اونهمه کار روتون شد بیایید اینجا، ملک سهراب میگه باید انتقام میگرفتیم تا کی دست رو دست بذاریم چرا اونا کاکای ما هستن اما ما کاکای اونا نیستیم؟ هر قولی دادن زدن زیرش اونم از اسکان دادنشون که یه جای گلی و بی آب و علف دادن گفتن بیایین بشینین توش، اون از اولش که زورشون کردن رخت و لباسمون رو عوض کنیم اونم از حالا که زمینگیرمون کردن ییلاق و قشلاق رو ازمون گرفتن نمیتونیم جم بخوریم، برگردیم سر کاسبیمون انتقام می گیریم، یوسف میگه ایول الله با ایل کاسبی می کنید، ملک سهراب میگه دستهایی تو کاره که نمیذاره ما کاری کنیم، یوسف میگه خودتون هم شرایط فعلی رو ترجیح میدید شما عادت کردید به دوشیدن رعیتتون. رستم خان بهش بر میخوره میگه تو حق نداری با ما اینطور صحبت کنی، یوسف میگه تو منو خوب میشناسی با کسی رودربایستی ندارم، رستم خان میگه تو خودت هم میدونی من ترجیح میدم قشقایی خاکی باشم تا بادی، خودت هم میدونی چقدر سخته زن و بچه رو از این ور به اون ور بکشونی، اینم میدونم که نباید بند گاو و گوسفند کرد، یوسف میگه نمیدونی اگه میدونستی اینکار رو نمیکردی، رستم خان میگه مگه دست من تنهاست، مگه من ایلخانم؟ یوسف میگه باید بتونی خودت رو از تنهایی دربیاری، هنوز هستند کسایی که حرف حق سرشون میشه باید پیداشون کنی وگرنه پس فردا بچه هات میرن آبادی، شهر، حموم مدرسه میبینن حسرت می خورند، رستم خان میگه دیگه کار از این حرفها گذشته، یوسف میگه حالا از من چی میخواهید؟ رستم خان میگه راستش من با نظر عموم مخالفم و نمیخواستم بیام اینجا و رفاقتمون بهم بخوره اما به عنوان ایلخان باید هواشو داشته باشم نمیتونم پشتش رو خالی کنم، ملک سهراب میگه از تو کمک می خواهیم. هرچی آذوقه دارید به ما بفروشید، درو نکرده ها رو هم خریداریم. یوسف خنده اش میگیره، میپرسه این حرفها رو کی یادتون داده، زینگر یا کنلل؟ تا دیروز حرف فقط حرف مازاد غلات بود الان هرچی هست و نیست رو میخوان بخرن، پس کو دلاور و مردونگیتون؟ آذوقه میخواهید بفروشید به قشون خارجی بجاش تفنگ بخرید بیفتید به جون سرباز و امنیه؟ ملک سهراب میگه کی این حرف رو زده؟ یوسف میگه تو یه الف بچه به من نارو نزن سیر تا پیاز رو حفظم میدونم که گوسفندان رو فروختید به قشون خارجیا. ملک سهراب میگه اگه نمیفروختیم رو دستمون میمردن، گوسفندها رو مجبور شدیم سلاخی کنیم چون داشتن می مردن. یوسف میگه با پولش چیکار کردید اسلحه خرید یا آفتابه طلا یا پر خریدید واسه کلاهتون و دلتون رو خوش کردید تا بهتون بگن قبله عالم کاش بجای اینهمه قمپز که در می کنید یه جو غیرت داشتید، ملک سهراب بهش بر میخوره و میگه حق نداری به من بگی یه الف بچه چرا تهمت میزنی. مگه شما کی هستید، شما میرید جشن انگلیسی ها، شما اگه عقل داشتید الان جای برادرتون خودتون وکیل می شدید. یوسف میگه وکیل کی می شدم زینگر انگلیسی؟ باریکلا همتون سرتاپا یه کرباسید من اگه رفتم جشن انگلیسی ها خواستم سر از کارشون در بیارم شما حالیتون نیست. رستم خان به ملک سهراب با زبون ترکی میگه به رفیق من توهین نکن این کم به ما خوبی نکرده، ملک سهراب میگه تو منو میشناسی نمیتونم جواب ندم، اما رستم خان میگه از یوسف خان معذرتخواهی کن، ملک سهراب عذرخواهی میکنه میگه نمی خواستم تندی کنم. الان جنگه دیگه اونا اومدن به هوای نفت ما و تفنگمون رو گرفتن تا به خیال خودشون مهارمون کنن، یوسف میگه جنگ اونا بین خودشونه بماچه مربوط هیتلر رو خودشون بزرگش کردن خودشون باید تقاصش رو پس بدن، مگه ما کم بدبختی داریم، مردم نون ندارن بخورن. ملک سهراب سر درد میگیره زری میخواد براش قرص بیاره اما رستم خان میگه دیروقت شده باید بریم. اما موقع رفتن زری دارو رو برای ملک سهراب میاره. یوسف هم میگه ما خودمون میفتیم بجون هم و همه چیز به نفع زینگر و همراهاش میشه اگه غیر این شد هرچی میخواهید بگید.
ملک سهراب میگه آخرش نگفتی بما آذوقه میفروشی یا نه باور کن افراد خودمون گرسنه اند، یوسف میگه اگه قول بدی فقط به اندازه افراد خودت برداری و به اندازه مصرف ایل قبول، علف چراتون هم به عهده من، رستم از این راهی که داری میری برگرد، زمین های بایر من منتظرن حمام و مدرسه بشن اونوقت شما اندر خم یه کوچه اید، ملک سهراب میگه این چیزها به ما نمیخوره ما همیشه آدمهای آزادی بودیم مردم ما این زندگی رو میخوان، یوسف میگه آدم وقتی مستقر شد به زمینش وابسته میشه، ملک سهراب میگه خنگ و خرفت میشه، درشکه میادو زری میگه سراندازهاشون رو بیارن. ملک سهراب میگه شما با اینهمه غلات و خرما چیکار میکنید؟ احتکار می کنید؟ یوسف میگه سهم رعیت رو میدم تا حیرون نشن، بقیه اش رو میارم شهر برای همشهری ها، من محتکر نیستم، ما ۵ تا ملاک همدستی شهردار رو هم همراهمون کردیم تا آذوقه مردم رو فراهم کنیم دوتامون عضوانجمن شهر هستن، میدونم اونقدر مردونگی داری که ما رو لو ندی، ملک سهراب میگه لابد مجید هم باشماست.
با رفتن ملک سهراب و رستم خان عمه میگه این بچه آهو رو ببرید بیرون، نگهداشتن آهو شگون نداره، همین پارسال خان کاکا یه آهوی آبستن رو زد که با دیدن بچه آهو تو شکم اون بیچاره زدم تو سر خودم که دودمان خان کاکا بباد رفت. زری میگه توروخدا زبونتون به حرف بد نچرخه سرمون میاد.
یوسف که خیلی خسته بود میگه صبح خواستم برم گرمسیر بچه آهو رو با خودم میبرم ولش می کنم، تلفن زنگ میخوره، زری میره جواب میده، حان کاکا بود که میگه یوسف نفهمه من زنگ زدم، دو سه روز دیگه که یوسف رفت گرمسیر میام صحبت می کنم باهاتون و بهتون سر میزنم. عمه خانم داشت روغن فندق برای خسرو درست میکرد تا به زانوی سحر بماله، وقتی که میفهمه خان کاکا زنگ زده میگه خدا به داد برسه معلوم نیست اینبار چی تو سرشه…