
در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا خلاصه ای از قسمت یازدهم سریال سووشون به همراه لینک دانلود آن را برایتان آورده ایم که خواهید خواند.
رمان سووشون، یکی از برجستهترین آثار ادبیات معاصر ایران، روایتگر ایستادگی، اندوه و آرمانخواهی در شیراز دوران اشغال است. بازیگران اصلی این سریال بهنوش طباطبایی و میلاد کیمرام می باشند، سریال سووشون اثری پرستاره و جذاب از نرگس آبیار است که می توانید به صورت اختصاصی از نماوا دانلود و تماشا کنید. در ادامه خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال سووشون را که جمعه ساعت ۸ صبح منتشر شده است را می خوانیم.

دانلود قسمت یازدهم سریال سووشون
خلاصه قسمت ۱۱ سریال سووشون
عزت الدوله تعریف میکنه که وقتی فردوس رو به عقد کلعباس درآوردم مجبور شدم ننه فردوس رو هم بیارم پیشم، به کارم میاد اما بی چشم و رویه، بیا ببین داغ زری خانم چی بروز پسرم اورد، عمه میگه پس بخاطر همین لفظ کره اسب رو تو خونه حاکم اوردی که خون به دل زری کنی بخاطر پسرش، عزت میگه خدا شاهده من نگفتن اما میرم بهشون میگم پسرش داره دق می کنه اسبو بفرستن، خودت میدونی که من کینه ای ام ، سر گوشواره های زمرد هم وارد مجلس عقدکنون که شدم، چشمم بهش افتاد گفتم بزار یه کاری کنم داغ این گوشواره ها به دلش بمونه تا نتونه یادگاری مادرشوهرش رو نگه داره، عمه که تازه قضیه گوشواره ها رو فهمیده بود میگه ای داد بیداد، عزت میگه لابد نذاشته شوهرش هم بفهمه، من دروغ نمیگم تقصیر من بود فردوس رو فرستادم بازار ابریشم سبز بگیره انداختم گردن عروس و گفتم برید گوشواره های زری خانم رو عاریه کنید میدونستم اونا گوشواره پس بده نیستن، عمه گریه میفته که خدا ازت نگذره یادگار مادر منو انداختی تو دهن نهنگ، عزت میگه تو غصه نخور، چشم خودم بلدم چطور پس بگیرمشون، بیا مثل قدیم خواهر باشیم باهم، فردا میرم پیش حاکم من که اسب رو تو دامن اونا ننداختم اما خودم پسش میگیرم فقط به حرمت خواهری که با هم داشتیم و داریم.
زری میره مطبخ از تو قفسه شیشه ها یکی رو برمیداره میخواد بره بیرون که حمید پسر عزت الدوله رو میبینه میگه شما اینجا چیکار می کنید؟ حمید میگه اومدم دنبال مادرم، دهنم خشک شده بود گفتم بیام تو مطبخ یه چی بخورم گلوم تر بشه، زری میگه اومدم برای خانم عزت عرق بیدمشک ببرم، حمید میگه بگید من دم در باغ منتظرشون هستم. عزت و فردوس آماده میشن و میرن، عمه و زری تا دم در بدرقه اشون می کنن و بعد کلی تعارف و خداحافظی میان داخل.
زری هم بخودش لعنت میفرسته بخاطر ترسی که داره و هم به عزت الدوله به خاطر قولی که داده بود سه روزه سحر رو برگردونه، همینطور که زری مشغول بود میبینه خسرو برگشته، تو دلش میگه قرار بود چهارشنبه بیان پس چطور شد؟ خسرو شکارش رو به زری نشون میده اما زری خیلی سرد برخورد میکنه، خسرو میگه مثل اینکه هیچ کس از اومدنم خوشحال نیست، زری بخاطر نبود سحر بغض میکنه و زیاد جلوی خسرو نمیره تا متوجه نشه. به مرجان و مینا هم میگه که به خسرو بگن سحر مریض شده و مرده وگرنه داداششون غصه میخوره، مرجان و مینا مدام حواسشون نمیشه و هی میگن که آقاهه سحر رو نبرد و با هم دعوا نکردن، خسرو مدام میپرسه سحر کجاست؟ آخر مینا میگه سحر مریض شد و مرد. خسرو میگه از اولش میدونستم یه اتفاقی قراره بیفته عمو همش درباره از دست دادن عزیز میگفت، خسرو خوابش رو برای مادرش تعریف میکنه و میگه هیچ کره ای تو دنیا جای سحر رو برای من نمیگیره. زری میگه عصری دوستات رو دعوت کن برای سحر ختم بگیر، چای و شربت هم بهتون میدم. خسرو میگه حلوا هم براش درست کن.
خسرو برای سحر قبر درست میکنه و زین اسب رو میذاره روش، مهمونای خسرو یکی یکی میرسن و بهش تسلیت میگن و بعد یهو میزنن به بازی و خنده و خوشگذرونی، اما خسرو هنوز ناراحت بود.
زری میره تو اتاق یه زنبوری تو بود، یه چادر رو برمیداره همینطور میچرخونه تا زنبور رو بیرون کنه و مدام اتفاقات این چند روز به یادش میاد و اینکه دوران مریضی مادرش دکتر بهش میگه سرطان همه بدنش رو گرفته و از ما کاری برنمیاد، مادرش رو تخت بیمارستان ازش تربت میخواد، اما زری میگه امشب یوسف مهمون دعوت کرده باید برم اگه شد فردا میام پیشت. یادش میاد که چه مهمونی با رقص و آواز تو خونه اشون براه بود، شب عمه دنبال تربت میگرده که برای مادر زری ببره، خان کاکا میگه این وقت شب کجا میری؟ بذار منم باهات میام. زری که خسروی دوساله رو ساکت میکرد منتظر خان کاکا بود تا برگردن، میپرسه چرا اینقدر دیر کردید حال مادرم چطور بود؟ خان کاکا جوابی نمیده، عمه فاطمه هم سریع میره تو اتاق تا مثلا بخوابه و زری متوجه نشه. خان کاکا حالش بد بود و توی تراس گریه میکنه، زری یه چای میریزه براش میبره، خان کاکا هر چی خورده بود بالا میاره زری چای رو که براش میبره، خان کاکا میگه بمیرم برات زن کاکا، مادرت مرد. زری همونجا از حال میره.
خان کاکا میاد اونجا و برای مینا و مرجان دو تا عروسک خوشگل میاره و بهشون میده، زری به خودش میگه اگه خسرو دختر حاکم رو سوار سحر ببینه چی میشه؟ عجب دارم با دروغ بارشون میارم، خان کاکا به خسرو میگه برات کره اسب بیارم از ده؟ خسرو میگه من دیگه اسب نمیخوام. زری میگه از یوسف چه خبر کی میاد؟ خان کاکا میگه یوسف خودش هم نمیدونه کی میاد.
زری دم دمای صبح میبینه خسرو بیدار شده و طناب برداشته ، تعجب میکنه که خسرو چرا بیداره، یه چیزش شده این روزها دیگه سر قبر کذایی سحر هم نمیره…



