ویدئو

دانلود سریال گیلدخت شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ از شبکه آی فیلم + خلاصه داستان آن

گیلدخت حکایت گلنار و اسماعیل است که در دوران قجری تار و پود دل‌هاشان با مهر و محبت هم بافته می‌شود و بهانه ای برای ماندن پیدا می‌کنند.

سریال گیلدخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی هر شب بجز پنجشنبه ها از شبکه آی فیلم به صورت دو قسمتی به نمایش در می آید، در اینجا با دانلود سریال گیلدخت شنبه ۲۹ اردیبهشت از شبکه آی فیلم با ما همراه باشید. سریال گیلدخت در ۶۰ قسمت به پایان رسید.

دانلود سریال گیلدخت شنبه ۲۹ اردیبهشت از شبکه آی فیلم

لینک قسمت های ۵۹ و ۶۰ سریال گیلدخت

https://telewebion.com/episode/0x6d1775b

https://telewebion.com/episode/0x6e2f828

خلاصه قسمت های ۵۹ و ۶۰ سریال گیلدخت

آنچه در قسمت ۵۹ سریال گیلدخت گذشت: شب مهمانی فرا رسید.حکیم رو که زندانی کرده بودند آوردند توی مهمونی تا یسری چیزا رو بگه، مثلا یه حقایقی رو بگه. حکیم گفت: یک شب به دربار رفتم و بلاخره مرا به اتاق کشیک چی بردند…. مادر بزرگ مظفر الدین شاه هم اونجا بود، معین میرزا که اون موقع ۵ سال داشت و برادر طاوس الموک بود بیماری صرع داشت و نباید شاه میشد . بجاش باید صفی الدوله جاش می نشست نه مظفر.. من حکیم دربار(طبیب الممالک)اعتراف میکنم در اون زمان معین میرزای ۵ ساله رو کشتم. تقی و گلنار داشتند به سمت عمارت میرفتند که به سمت مجلس مهمانی بروند که زهر مار با تفنگ به سمت تقی رفت و گفت نمی زارم بری و من وتو حالا حالا ها باهم کار داریم که یدفعه اسماعیل سر رسید و زهر مار رو بستند و زندانی کردند و تقی و گلنار به سمت مجلس مهمانی رفتند. در مجلس مهمانی طاووس که خیلی حالش بد بود و خون از دهان او آمده بود…به بزرگان و روئسای قبایل گفت که باید مظفر رو خلع و آصف رو بجاش بنشونیم که این موقع بود که تقی و گلنار وارد مهمانی شدند.

تقی گفت: ای بزرگان ممالک، آصف و مظفر سر وته یه کرباسن. اما بهتون بگم که طاووس تصمیم گرفته که هر کس که در این مجلس هست رو بعد از اینکه عبای پادشاهی رو روی دوش آصف انداختید رو بکشه. طاووس نمیزاره کسی از این مجلس زنده بیرون بره.طاووس قراره بعد از اینکه آصف شاه شد،گیلان و تبرستان رو به روسها بده و خلیج فارس رو به انگلیسی ها بده.اون یه خیانتکاره. اون حتی برادرش معین رو مسموم کرد و کشت و به آصف هم ظلم کرد. وقتی که آصف طفل چند روزه ای بود اون رو از مادرش ماه منیر جدا کرد.ماه منیر زن میرزا رضا بود….بگو حکیم بگو که حرفای من درسته…آصف پسر میرزا رضاس. طاووس برای اینکه این راز هم بر ملا نشه میرزا رضا روهم کشت…..حکیم هم حرف های تقی رو تایید کرد

در این حین اون افرادی که از طرف صفی مامور بودند به عمارت حمله کردند و عمارت رو به توپ بستند…

همه خدم و حشم و مهمان ها هراسان بودند و دنبال راهی برای فرار، آصف که زخمی شده بود و بیهوش به هوش آمد و از جاش بلند شد و به آرامی از پله ها پایین رفت.

تقی هم زخمی شده بود و با گلنار به مطبخ پناه بردند.گلنار گفت بابا نمی زارم دیگه یه تار مو از سرتون کم بشه. برم کمک بیارم که تقی گفت نمیخواد کاری کنی فقط اسماعیل رو برام بیار‌.‌.. نمیخام دیگه بیشتر از این خون مردم بی گناه ریخته بشه. هر چند این حمله ناگهانی اول به نفع آصف و دار و دستش بود. اما بعد با اومدن مردم روستا ورق برگشت هرچند در این میان ما خیلی از موافقامونو از دست دادیم.

آصف به اتاق طاووس الملوک رفت و به طاووس که در حال مرگ بود و داشت صحبت میکرد، خیره شده بود‌. ناگهان آصف یه بالش رو برداشت و روی صورت طاووس گذاشت و اونو کشت…

در این میان زهر مار خودشو نجات داد و اومد توی حیاط عمارت و افراد اسماعیل و تفنگچیای دربار و اون آدمایی که صفی مامور کرده بود که (همه رو بکشند و نزارن آصف هم زنده بمونه)در حال شلیک به هم دیگه بودند ……

آصف هم اومده بود توی حیاط عمارت …و در حال فرار بود که رفت توی مطبخ .ناگهان تقی رو دید که زخمی روی زمین افتاده و آصف گفت تقی خان چشماتو باز کن منم آصف ..دیدی بلاخره من پیروز میدون شدم. تقی گفت من چهره ی پیروزی رو نمیبینم. تو باختی آصف، همه هست و نیستتو سر این بازی باختی الانم کاری ازت برنمیاد.

آصف تفنگشو به سمت تقی گرفت و …. شلیک کرد. معلوم نیست که آیا به تقی شلیک کرده یا خیر..

آنچه در قسمت ۶۰ سریال گیلدخت گذشت: آصف از مطبخ بیرون آمد درحالی که تقی خان رو با گلوله کشته بود…

همه در حال تیر اندازی به هم بودند اوضاع عمارت آشفته بود… که َسید توی حیاط عمارت به مردم روستا گفت نزارید کسی از اینجا فرار کنه…

آصف در میان این هیاهو زهر مار رو دید و گفت تو برو توی آبادی و همه رو بکش و منم میرم دنبال گلنار باید این ماده گرگ رو پیدا کنم‌…

اسماعیل هم اومد و جنازه تقی خان رو دید و خیلی ناراحت شد و داشت گریه می کرد که یکی از تفنگچیا اومد گفت اسماعیل گلنار خانوم رفته بیرون عمارت دنبال تو. یکی از تفگچیا رو بفرستم دنبالش؟ که اسماعیل هراسان خودش سوار اسب شد و رفت دنبال گلنار.

آصف هم توی حیاط عمارت با گلوله سید رو کشت و بعدش به سمت جنگل فرار کرد.

شب رفت و صب روز بعد صفی با یکی از بزرگان توی جنگل ملاقات کرد و اون به صفی گفت که دیشب اشتباه بزرگی مرتکب شدی از تو بعید بود. برو هر طور شده آصف رو پیدا کن و نزار آسیبی بهش برسه.

گلنار هم توی جنگل داشت فرار می کرد، که یهو اردشیر یکی از نفرات آصف که دنبالش بود جلوش ظاهر شد و گفت تکون نخور. تو ارزش این همه سال خدمت من به آصف رو داری…. که وقتی اردشیر به گلنار نزدیک شد یکی از تفنگچیا که دوست چاوش بود به سمت اردشیر شلیک کرد و با چند گلوله اونو کشت.

گلنارم تفنگ اردشیر رو برداشت و فرار کرد که اون لحضه که میخواست از روی پل رد بشه آصف رو اونور پل دید که روبروش وایساده. آصف گفت دختر تقی الان میکشمت، آماده باش بعد که تفنگشو سمت گلنار نشانه گرفت که خواست شلیک کنه که تفنگش تیر نداشت و به سمت گلنار حمله ور شد که گلنار با تفنگ اردشیر که دستش بود به آصف شلیک کرد که یهو چاوش صدای شلیک رو شنید و اومد اونجا و به گلنار گفت از روز اول تو رو می شناختم گلی دختر بی بی لایقه…. میدونستم تو دختر تقی خانی … من قول مردونه داده بودم که ازت مراقبت کنم و نزارم آسیبی بهت برسه

چاوش اجازه داد که گلنار بره و خودش آصف رو برد و پنهانش کرد و گلوله رو از بدنش خارج کرد. و زخمشو بست. که یهو صفی اومد و شازده با دیدنش عصبانی شد ..چاوش دست صفی رو بست و آصف تفنگ رو جلوی پای صفی انداخت و گفت خودت خودت رو بکش. تو ارزش نداری من بهت شلیک کنم.

صفی گفت شازده تو توی مردم و بزرگان به اسم خائن شناخته شده ای.ولی من هنوز این فرصتو دارم که یکسری مدارک ارائه کنم و خودمو تبرئه کنم. تو از خیلی وقت پیش قافیه رو به اسماعیل باختی….. آصف با شنیدن اسم اسماعیل عصبانی شد و فریادی کشید .صفی گفت تو اگه بری تهران تیکه بزرگت گوشته…. تنها کاری که میتونی بکنی اینه که همین اطراف بپلکیم تا به وقتش عمارت تقی رو تصرف کنیم و تا اون وقت هم تو به من احتیاج داری و من باید سالم بمونم

آصف گفت چه نقشه ای داری؟ صفی گفت باید اسماعیل و گلنارو زمین گیر کنیم.آصف هم گفت اسماعیل دم به تله نمیده صفی گفت: اسماعیل رو نتونیم گلنار رو که میتونیم.

گلنار به عمارت برگشت و فهمید پدرش مرده…..

سه ماه گذشت……

خانم گل و گلنار داشتند باهم توی عمارت صحبت میکردند و گلنار ناراحت و نگران بود از غیب شدن اسماعیل و بی خبر بودن از اون… خانم گل گفت پاشو گلنار رخت عزا رو از تنت در بیار و مردم رو بیشتر از این ناراحت نکن. همه چشم انتظار تو هستن. تو الان خانم این عمارت هستی …
گلنار گفت: گیرم که رخت عزامو در بیارم …. دلمو چیکار کنم؟ خانم گل دل آدمیزاد به این آسونیا آروم نمیگیره.
خانم گل گفت: تو کاری رو که شروع کردی باید تموم کنی.مردم رو تنها نزار …..

بعد از مدتها اسماعیل برای گلنار پیک ی فرستاد…

اسماعیل توی جای دیگه ای از این سرزمین مشغول میارزه بود و نوشته بود که رد آصف و دار و دسته اش رو تا گرجستان و تفلیس زده و بعد گمشون کرده.

گلنار رفت توی مطبخ که به ندیمه ها سری بزنه که یه پسر بچه اومد و بهش گفت که اسماعیل رو توی کلبه ی توی جنگل دیدن گلنار هم با سرعت به سمت جنگل رفت تا بعد از مدتها اسماعیل رو ببینه… رسید به کلبه و اسماعیل رو صدا کرد هر چه صدا کرد کسی جواب نداد. که یهو اسماعیل گلنارو صدا زد و گلنار و اسماعیل باهم ملاقات کردند و……

پایان..

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا