دانلود سریال گیلدخت دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ از شبکه آی فیلم + خلاصه داستان آن
سریال گیلدخت به کارگردانی مجید اسماعیلی و تهیه کنندگی محمدرضا شفیعی هر شب بجز پنجشنبه ها از شبکه آی فیلم به صورت دو قسمتی به نمایش در می آید، در اینجا با دانلود سریال گیلدخت دوشنبه ۲۴ اردیبهشت از شبکه آی فیلم با ما همراه باشید.
دانلود سریال گیلدخت دوشنبه ۲۴ اردیبهشت از شبکه آی فیلم
لینک قسمت های ۵۱ و ۵۲ سریال گیلدخت
https://telewebion.com/episode/0x654cf75
https://telewebion.com/episode/0x658d1fd
خلاصه قسمت های ۵۱ و ۵۲ سریال گیلدخت
در قسمت ۵۱ سریال گیلدخت، قاسم در راه رفتن به عمارت شازده بود که یکی از آدماش جلوشو گرفت و گفت قاسم خان بیا این نامه سرکنسول داده برا توآوردم. قاسمم گفت آخه خر این چیه آوردی اینجا اگه آصف ببینه چوب تو آستینمون میکنه برو قایمش کن.
قاسم به عمارت شازده آمد و با صفی صحبت کرد..صفی نگران بود که آصف با زهرمار چه سر وسری داره که هرچه زهرمار میکنه آصف سکوت میکنه. صفی همش نگران بود که نکنه اتفاقی برای تقی بیفته.قاسم گفت مردم خیلی ناراحتن. هر اتفاقی بیفته از چشم شما میبینن. ولی من یه خبر خوب دارم.میون این همه خبر بد.از گلنار دختر تقی خبر دارم.یه جای دور ولی امنه. آدمای من همش مراقبشن.
قاسم به صفی گفت این دختره فیروزه لازمش ندارید تو عمارت.
صفی گفت مرکب خوبی نیس …خوب سواری نمیده…رامش کن. ازش حرف بکش.
قاسم با یه نیشخند گفت: ای به چشم
در گوشه ای دیگه یکی از تفنگچی ها گفت ما رد طاووس الملوک و قاسم رو تا تهران گرفتیم اونا میخان چندین محموله وارد کنن برای جنگ با پایتخت…اگه رد قاسم رو بگیریم به اون محموله ها می رسیم.
تفنگچی دربار میخواست آصف رو بکشه.تفنگش رو آماده شلیک کرد که یهو میرزا از پشت او را گرفت و گفت الان وقت کشتن آصف نیست اگه هنوز ارادتی به تقی خان داری از این عمارت برو الان….تفنگچی با تعجب گفت میرزا تو کور نیستی!!میدونستم که یه کور سرآشپز مطبخ نمی تونه باشه….
صفی به قاسم گفت به ادمات بگو سایه وار دنبالش باشن.تا وقتی طاووس الملوک میاد
مردی که در جنگل گلنارو سوار درشکه اش کرده بود داشت به مسیرش توی جنگل ادامه میداد که گلنار به بهانه اینکه کفشش افتاده از درشکه پیاده شد و پا به فرار گذاشت. مرد هم که از آدمای قاسم بود دنبال او دوید که نتوانست گلنارو پیدا کنه و اونو گم کرد…
شب شده بود صفی وآصف در حیاط مشغول صحبت بودند که صفی گفت: با این رفتاری که زهر مار پیش گرفته حتی با حضور گلنارم میترسم به نتیجه مطلوب نرسیم… آصفم گفت: تنها دلیل موندن زهرمار به اینجا تقی و گلنارن. تقی که باید تا روز مهمونی سالم بمونه.میمونه گلنار….صفی گفت: نباید بزاریم زهرمار مشکلی برا گلنار پیش بیاره که اگه اینطور باشه همه نقشه هامون بهم میریزه…
قاسم زن و بچه هاشو داشت راهی میکرد به بهانه اینکه میخام به قیام آصف کمک کنم نمیخام شما مشکلی براتون پیش بیاد.که یهو یکی از آدمای قاسم اومد داخل و گفت قاسم خان همون دختره فیروزه رو آوردیم که ناگهان زن قاسم که فهمیده بود اوضاع از چه قراره ناراحت و عصبی رفت فیروزه رو دید که دستانش بستس. دستای فیروزه رو باز کرد و با داد و بیداد عمارتو با بچه هاش ترک کرد و رفت….. فیروزه هم پا به فرار گذاشت…..
آصف گفت : تو نگران نباش نقطه ضعف زهرمار دست منه . اون دوس نداره آدماش بدونن که آخته اس و مرد نیس.بعد قهقهه ای سرداد….
گلنار توی جاده ی جنگلی پیاده مشغول راه رفتن بود که یهو یه درشکه آمد و اونو سوار کرد.
اسماعیلم توی جنگل با دوستانش مشغول حرف زدن بود که یکی از دوستاش گفت بهتره بریم برای سربازای عمارت دردسر درست کنیم. تفنگاشونو به تاراج ببریم. فعلا که نمی تونیم اون کار بزرگو انجام بدیم حداقل یه خورده کاری هایی انجام بدیم.
ما نباید بزاریم این محموله های تفنگ و اسلحه به آصف و طاووس الملوک برسه. بحث وطن فروشی این جماعت در میانه…
صبح روز بعد گلنار خودشو به یه استراحتگاه رسانده بود و از یه درشکه چی خواهش کرد اونم با خودشون ببره و گفت که من پول ندارم کرایتو بدم در عوض براتون آشپزی میکنم. درشکه چی هم قبول کرد و گلنار که سوار شد و یهو اون مردی که از آدمای قاسم بود و قبلا گلنار و سواره درشکه اش کرده بود هم اومد و پیش گلنار نشست… بین راه برای نهارخوردن اطراق کردند.گلنار مشغول پختن ناهار برای مسافرا بود که آدم قاسم گفت آی مردم این زن چن کیسه اشرفی و سکه از من دزدیده و باید مجازات بشه.گلنارهم تک و تنها خیلی ترسیده بود و با خودش فکر کرد که اگه حتی به قیمت تموم شدن جونشم تموم بشه نباید بزاره دست کسی به اون نامه ای که همراه گلناره برسه… که ناگهان صدای شلیک گلوله ای آمد.گلنار وقتی چشم بازکرد دید که اون مرد که از آدمای قاسم بود. از پشت گلوله خورده و رو زمین افتاده مردی هم که شلیک کرده بود گلنارو با خودش برد و اونو فراری داد.
آصف در عمارت چاوش رو صدا زد و بهش گفت باید یه کاری بکنی اسماعیل از چشم مردم بیفته که اگه نتونی این کارو بکنی اون دختره رو می زارم لای دیوار گچش میگیرم تو رو هم می زارم دیوار روبروش….چاوش هم اطاعت کرد و رفت…
آنچه در قسمت ۵۲ سریال گیلدخت گذشت: توی روستا قتل و غارت به راه افتاده بود و دزدان به کاروانها حمله میکردند میبردند…
یکی از مردم که از آنجا نجات پیداکرده بود پیش کدخدا آمد و گفت کدخدا همه چیزمو دزدیدند و بردند یکی از ادما که صورتش و پوشانده بود اسمش اسماعیل بود. اونو اسماعیل صدا میکردن.
کدخدا تعجب زده گفت اسماعیل خودمون…
مرد گفت آره دیگه حتما خرج و مخارج اسماعیل و گروهش بالارفته که اومدن دزدی.
از سویی دیگر لب دریا طاووس الملوک با مهربان بانو حرف میزد و میگفت بعضی آدما از این محموله اطلاع دارن.به مفخم بگو اگر اون طور میخایم پیش نره به سرنوشت قاسم خان دچارمیشه.بعد طاووس سوار گاری شد و رفت.
گاری های حاوی اسلحه در مسیر در جنگل بودند و داشتند به سمت عمارت میرفتند.که گلنار گفت باید هرطور شده جلوی گاری ها رو بگیرم و نزارم برسن عمارت و با سرعت رد گاری ها رو دنبال کرد.
گلنار باسرعت داشت گاری ها رو دنبال میکرد که ناگهان قاسم از پشت گلنارو با تفنگ نشانه گرفت.
آصف هم داشت داد و بیداد میکرد که تو درحدی نیستی با من مقابله کنی و به تو ربطی نیومده که این اسلحه ها برای چیه
با اینکه کاروان اسلحه از بیراهه به سمت عمارت میرفت اما یکی از مردم آبادی اونو دیده بود و اومد به آقا زین العابدین گفت و مردم همه بسیج شدند و رفتند به عمارت شازده به نشانه اعتراض به آمدن این همه تیر وتفنگ به داخل روستایشان.
آقا زین العابدین به آصف اعتراض کرد و گفت ما باید در برابر ظلم و ستم ایستادگی کنیم. ما نمیزاریم شما اینجا هر کاری دلتون میخواد بکنید.
آصف گفت: تو کوچکترین از اونی هستی که نفس کش من بشی….چاوش از کوره در رفت و به شیخ گفت از اینجا برو بساطو جم کن تا خونی ریخته نشده.
گلنار اسیر دست قاسم بود و ناگهان آدمای زهرمار خان به کاروان قاسم حمله کردند. همه رو کشتند و گلنار که دستهاش بسته بود .دستا شو باز کرد و میخواست فرار کنه از اون محلکه.
اسماعیل هم با سرعت در حال نزدیک شدن به گاری ها بود برای نجات دادن گلنار….
زهر مار قاسم خشتی رو به گوشه ای برد و گفت قاسم باید جون تو بگیرم و…قاسم گفت منو نکش من چیزی بهت میدم که خیلی وقته طاوس و آصف دنبالشن
زهرمار گفت یعنی از اون نامه هم مهمتره؟
قاسم گفت آره مهم تره. گلنار توی گاری منه…دختر تقی خان.
زهرمار خوشحال گفت واقعا!!! گلنار دختر تقی پیش توئه؟!! بعد گفت برو قاسم من باهات کاری ندارم و بعد که قاسم خواست بره اونو با تفنگ کشت.
آدمای زهرمار کاروانو آتیش زدند همه رو کشتند…. در این میان اسماعیل هم رسید وقتی رسید همه چیز سوخته بود….
مردم روستا جنازه هارو تشییع کردند و همه به سر و کله شان میزدند….
همه فکر کردند گلنارم در آتش سوخته و قافل از اینکه جنازه لیلی است، جنازه را کنار قبر مادر بزرگ گلنار دفن کردند. فیروزه جنازه گلنارو دید از حال رفت.در این حین طاوس الملوک به ده رسید. صفی به طاوس گفت دو خبر دارم که کامتونو تلخ میکنه خدمتتون عرض کنم که گلنار دختر تقی کشته شده.دوم اینکه زهر مار بدون کاروان توپ وتفنگا رسید به عمارت…
بعد طاووس الملوک به صفی گفت خودت این خبر و به تقی بده و مراسم شایسته ای برای گلنار بگیرید….
صفی هم رفت پیش تقی و چاوش غل و زنجیر از دست و پای تقی باز کرد و تقی فهمید اتفاقی افتاده.به صفی گفت چی شده برا گلنارم اتفاقی افتاده.صفی هم بهش گفت که گلنار کشته شده و …رفت. تقی هم به عزای دخترک رفته اش نشست …