هنری

خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ناریا + دانلود قسمت ۴۷ سریال ناریا از شبکه یک

خلاصه قسمت چهل و هفتم لینک دانلود ۴۷ سریال ناریا را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

«ناریا» به کارگردانی جواد افشار جایگزین سریال «پایتخت» در ۵۰ قسمت تولید شده است و هر شب از ساعت ۲۲:۰۰ روی آنتن شبکه یک سیما خواهد رفت. فیلمنامه این سریال در ژانر پلیسی و امنیتی توسط حمید رسول پور هدایتی و جواد افشار به نگارش درآمده است. «ناریا» روایتگر زندگی هوژان دانشمند ایرانی است که درگیر باند‌های تبهکاری و کلاهبرداری می‌شود. داستان از جایی آغاز می‌شود که اخبار اختراع مهم و استراتژیک او مثل یک بمب صوتی در داخل و خارج از کشور سر و صدای زیادی به پا می‌کند. نقطه عطف «ناریا» جایی است که یکی از تبهکاران به هوژان علاقه‌مند می‌شود و انتخاب هایش باعث بهم ریختن همه برنامه‌ها می‌شود.

دانلود قسمت ۴۷ سریال ناریا

https://telewebion.com/product/0xc51d710

خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ناریا

هوژان کل شبو در حال خوندن و نگاه کردن به صفحات کتابی هست که سامان بهش هدیه داده. صبح وقتی فهیم میره به کارخانه با دیدن هوژان جا می‌خوره و بهش میگه تو کی اومدی؟ هوژان بهش میگه اصلاً من شب نرفتم خونه نخوابیدم اصلاً نفهمیدم چه جوری صبح شد! درگیر این کتاب بودم فهیم بهش میگه مگه این چه کتابیه؟ هوژان بهش میگه آقای صمدی بهم هدیه داده یه شاهکاره انقدر ارزشمنده که نمی‌دونم خودش خبر داره از ارزشش یا نه! فهیم میگه حالا می‌خوای چیکار کنی؟ هوژان میگه وقتی اومد خبرم کن باید بهش بگم شاید منصرف شد از دادنش به من. فهیم بعد از کمی صحبت کردن وقتی می‌خواد بره پشت میز کارش می‌بینه همان همون موقع سامان به اونجا اومده که بعد از کمی سلام و احوالپرسی بهش میگه خانم دکتر منتظرتونن.

سامان وقتی پیش هوژان میره او بهش میگه که شما از ارزش این کتاب باخبر بودین؟ می‌دونین که چقدر می‌ارزه این کتاب؟ ارزش مادی خیلی زیادی داره سامان میگه آره می‌دونم آخرین قیمتی که ازش می‌دونم چند هزار پوند قیمتش بود. هوژان برق از سه فازش می‌پره سپس سامان ازش می‌خواد تا از ارزش معنوی کتاب بهش بگه هوژان با ذوق و اشتیاق شروع می‌کنه از ارزش معنوی کتاب که چه گنج بزرگیه و چه کتابیه که یه نسخه نر هم داره و این نسخه مادشه که می‌تونه دنیا و جهانو تکون بده! از شگفتیش هرچی بگم کم گفتم حتی ارزشش خیلی بیشتر از اون قیمتیه که شما میگین! اصلاً قیمت نداره! سامان با اشتیاق تمام توضیحات هوژان را گوش میده. مراسم خاکسپاری آکو هستش و همه تو قبرستان جمع شدند و در حال عزاداری هستند. دانیار با یحیی صحبت می‌کنه و بهش میگه چیمن دیوونه شده! نقدر عصبیه که می‌خواد خودش و برادرهاش سهامشونو از کارخانه هوژان بکشن بیرون! من باید یه کاری کنم که جلوی این اتفاقو بگیرم ولی انقدر عصبیه که حتی نمی‌تونم باهاش حرف بزنم و می‌خواد تقاص این بلارو از سوران و هوژان بگیره و اونارو مقصر می‌دونه!

یحیی باهاش حرف می‌زنه و بهش میگه هر کاری می‌تونی بکن! دانیار به یحیی میگه اصلاً نمی‌تونم هیچ جوره منصرفش کنم چون با منم مشکل داره و منو هم مقصر می‌دونه باید خودم یه کاری کنم سپس به یحیی میگه من کتابفروشم منو وارد قصه‌ای کردن که خودم اصلاً ننوشته بودمش و هیچ دخالت تو نوشتنش نداشتم! اما بازم آخرش پای منم وسط کشیده شد. هوژان با فرامرزی به همراه سامان و مستانه رفتن وارد سالن خط تولید شدند و با همدیگه صحبت می‌کنند درباره راه‌اندازی شیفت سوم. عمو یحیی به اونجا میره و هوژان را صدا می‌زنه تا بره پیشش و موضوعو باهاش در میون بذاره. هوژان وقتی اینو می‌شنوه حسابی به هم می‌ریزه و با فهیم صحبت می‌کنه و میگه تا داشت همه چیز خوب پیش می‌رفت اومدن یهو بنزین ریختند! فهیم باهاش حرف می‌زنه و میگه باید به آقای صمدی این قضیه رو بگی که بدونه داره تو چه کارخونه‌ای سرمایه واریز می‌کنه! هوژان بهش میگه نه نمی‌خوام اون بفهمه خودم یه جوری از یه جا سرمایه تزریق می‌کنم و جاشو پر می‌کنم فهیم بهش میگه نه نمی‌شه باید بدونه و باهاش در میون بزاریم و درباره این موضوع با همدیگه کمی بحث می‌کنند که هوش آن در آخر بهش میگه اصلاً بهش میگم که پول بیشتری واریز کنه تا جای خالی سرمایه اونا هم پر بشه.

فهیم بهش میگه منم همینو میگم باید بهش بگی ببینه می‌تونه یا نه! از طرفی سوران رفته دبی و با سعدیه تو کافه در حال صحبت کردنند او سعی می‌کنه راضیش کنه تا به ایران برگرده اما سعدیه بهش میگه تا خبری ازش نشه من دلم آروم نمی‌گیره و نمی‌تونم بیام و ازش می‌پرسه که تو چیزی می‌دونی که من نمی‌دونم؟ چرا مدام این اتفاقو با کارخونه مرتبط می‌کنی؟ چی این وسط هست که من بی‌خبرم؟! سوران بهش میگه این فقط یه فرضیه است چون از کارهای کارخونه با خبر بود و داشت با هوژان همکاری می‌کرد سعدیه میگه یعنی میگی کار آمریکایی‌ها یا اسرائیلی‌هاست؟ سوران میگه امکان داره و بودن تو اینجا خیلی خطرناکه باید برگردی باهام به ایران! عماد رفته به اتاق بازجویی و از یه نفر بازجویی می‌کنه و هم ازش می‌پرسه که برای شومان چیکار می‌کرده او بهش توضیح میده، که من برای خانم کار می‌کردم دختر شومان به اسم میا هر وقت براش مزاحمتی جور می‌شد بهمون می‌گفت و ما هم کارشو تموم می‌کردیم عماد میگه پس قتل هم انجام می‌دادی!؟ او بهش میگه نه قاتل کسای دیگه بودن من فقط مواد هروئین می‌ذاشتم عماد میگه پس گذاشتن هروئین تو ساک اون دختر بیچاره کار تو بوده! او بهش میگه وظیفه‌ام بود بهم می‌گفتن و من فقط انجام می‌دادم.

بعد از کمی حرف زدن ازش می‌پرسه که سامانو می‌شناسه یا نه و عکسو نشون میده و بهش میگه نه اصلاً خانم اجازه نمی‌داد که آدماش همدیگرو ببینن و بشناسن. هوژان به سوران زنگ میزنه و خبر بهش میده که قراره چیمن و برادرهاش سرمایه‌شون از کارخانه بکشن بیرون او بهش میگه می‌دونستم همچین اتفاقی می‌افته و دست به همچین کاری هم می‌زنند ولی تو الان کاری نکن تا من خودم بیام، صبر کن وقتی اومدم با هم حرف می‌زنیم تا ببینیم چیکار کنیم. عماد و محمد رفتن به جایی و اونجارو می‌گردند که می‌بینن کسی اونجا نیست. محمد که شومان واسش طلسم گرفته یک دفعه اونو تو راهرو توهم می‌زنه شومان بهش میگه هیچ بچه‌ای بی‌گناه مادرش اونو نمی‌زاد! سپس بهش اسلحه‌ای میده و میگه عمادو بکش! محمد جا می‌خوره همون موقع عماد از پشت سرش اونو صدا می‌زنه که محمد برمی‌گرده و به سمت عماد اسلحه می‌گیره عماد از این کار او و تغییر حالت چشماش جا می‌خوره….

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا