
خلاصه قسمت چهل و پنجم لینک دانلود ۴۵ سریال ناریا را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا برایتان آورده ایم که خواهید خواند.
«ناریا» به کارگردانی جواد افشار جایگزین سریال «پایتخت» در ۵۰ قسمت تولید شده است و هر شب از ساعت ۲۲:۰۰ روی آنتن شبکه یک سیما خواهد رفت. فیلمنامه این سریال در ژانر پلیسی و امنیتی توسط حمید رسول پور هدایتی و جواد افشار به نگارش درآمده است. «ناریا» روایتگر زندگی هوژان دانشمند ایرانی است که درگیر باندهای تبهکاری و کلاهبرداری میشود. داستان از جایی آغاز میشود که اخبار اختراع مهم و استراتژیک او مثل یک بمب صوتی در داخل و خارج از کشور سر و صدای زیادی به پا میکند. نقطه عطف «ناریا» جایی است که یکی از تبهکاران به هوژان علاقهمند میشود و انتخاب هایش باعث بهم ریختن همه برنامهها میشود.
دانلود قسمت ۴۵ سریال ناریا
https://telewebion.com/product/0xc51d710
خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال ناریا
شومان پدر میا با آدمش میره به گاراژی که افشینو اونجا نگهداری میکنه. سپس وقتی در را باز میکنه افشین از ترس خودشو جمع میکنه.دبعد از کمی صحبت کردن افشین که کلافه و بدن درد داره بهش میگه چی به من تزریق کردی. شومان بهش میگه مواد نیستش که بره تو خونت و با گوشت و استخوانت آمیخته بشه! موادیه که با خود تو و روح و روانت درگیر میشه سپس بعد از تزریق دوز دیگهای از مواد از اونجا میرن. سامان و مستانه تو کارخانه در حال قدم زدنن که مستانه به سامان میگه اینجا ۳ مسافرخانه لاکچری داره به نظرت واسه چی؟ سامان میگه خوب بالاخره کارشونه مهمون دارن از تهران میان اینجا مستانه میگه نه دیگه مهمون از تهران واسشون ملاک نیست چون که تو خود تهران یه شرکت زدن برای چی؟ واسه اینکه هرچی همکاری هست با شرکاشون تو تهران تو همون شرکت کارو جمع کنند که به اینجا نیان!
سامان میگه تو میخوای چی بگی؟ مستانه میگه به نظر من این سه تا سوئیته که اینجا هست برای مهمونهای خاصه کسایی که دارن به رشد اون بچه اژدها کمک میکنند یا میان که روند رشدشو ببینن! همان موقع هوژان با سوران وارد حیاط کارخانه میشن که آنها میرن پیششون. بعد از سلام و احوالپرسی به مهمانسرا میرن تا اونجا صحبت کنند بعد از کمی صحبت کردن آنها با همدیگه سامان بهشون میگه به نظر من فعلاً کارهای اداریو بزاریم کنار و شروع کنیم به راه انداختن خط سوم تولید. سوران ازشون میپرسه منظورتون از کارهای اداری یعنی کدوم کارها؟ من متوجه نشدم! مستانه بهش میگه یعنی اینکه شما شروع کنین به راه انداختن خط سوم و هرچی که کم و کسری هست به ما بگین تا ما براتون مهیا کنیم که قطعاً به قطعات و چیزهایی بر میخوریم که تحریم هستیم ولی ما میتونیم با رابطهایی که تو بازار سیاه داریم براتون فراهم کنیم آنها تایید میکنند و هوژان بهشون میگه فقط باید اول یه حساب مشترک با همدیگه تو بانک باز کنیم سامان قبول میکنه. سوران بهشون میگه من باید برم سمت تهران کار واجبی دارم و بعد از خداحافظی کردن از اونجا میره.
هوژان وقتی برمیگرده مستانه از اونجا میره و اونارو با همدیگه تنها میزاره تا صحبت کنن. سامان کتاب طلسم را به هوژان میده و بهش میگه من عادت دارم با کسایی که همکاری میکنم یه تحفهای برای یادگاری بهشون بدم هوژان حسابی خوشحال میشه و تشکر میکنه و با نگاه کردن به اون کتاب بهش میگه این کتاب خیلی نفیسی هستش بدون دستکش نمیتونم به برگهاش دست بزنم سامان از اینکه او همچین نکتهای رو میدونه جا میخوره. هوژان بعد از دستکش دست کردن کتابو میبینه و بهش میگه این حیرت انگیزه فوق العاده است و چیزهایی میگه که سامان از اطلاعات او به وجد میاد. مژگان که فهمیده آمین از کما درآمده سریعاً به بیمارستان و پیش آمین میره. او بهش میگه خیلی خوشحالم که از کما در اومدی. اونجا بعد از کمی حال و احوال و صحبت کردن مژگان بهش میگه که سامان به منم زنگ زد و بهم گفت که هروئین کار من نبوده آمین بهش میگه ستاره هم همین حرفارو باور کرد که الان به این اوضاع افتاده! خطتو عوض کن از این آدما دوری کن آدمای خطرناکین ازشون هر کاری بر میاد!
بعد از اینکه از اونجا میره مژگان با زهره صحبت میکنه و از احساس ترسی که تو جونش افتاده نسبت به امنیتش بهش میگه زهره بهش میگه حق داری بایدم بترسی اما تو باید شجاع باشی شجاع بودن به این معنی نیست که نترسی بلکه به این معنیه که بتونی کنترلش کنی و در اختیار خودت بگیری! شومان رفته پیش میا و باهاش صحبت میکنه و میگه از این کار سامان کناره گیری کن و خودتو قاطی ماجراهاش نکن. میا بهش میگه که نترس بازی تو دست خودمه اون کسی که به افشین پیام میداد و اونو وادار به انجام یه سری کارها میکرد از طریق اینترنت اون من بودم. بعد از کمی صحبت کردن با پدرش بهش میگه خیلی دوست دارم بابا، تو بهم یاد دادی که دندون برای دریدنه و میخواد از اونجا بره که شومان بهش میگه اون قبری که بالا سرش گریه میکنی مال مادرت نیست. مادرت زنده ست و اگه خودتو از قضیه سامان بیرون بکشی شاید یه روزی بهت گفتم که مادرت کیه و ببینیش میا با چشمانی اشکی از اونجا میره.
مژگان شب تو خونه اش در حال غذا درست کردنه که سر و صدایی نظرشو جلب میکنه. او که حسابی ترسیده دستش به کاسه سالاد میخوره و رو زمین میریزه و جیغ میکشه. او با ترس میره تمام خونه را میگرده تا ببینه کسی اومده خونه اش یا نه. در حالی که به خودش میلرزه تو خونه میگه کسی اینجاست؟ و شروع میکنه به گشتن اتاقهای مختلف خانهاش و وقتی میبینه کسی نیست خیالش راحت میشه و نفسی راحت میکشه. اما وقتی به آشپزخونه میاد از شانس بدش پاش میره روی سالادی که رو زمین ریخته و سر میخوره و محکم سرش میخوره به گوشه اپن و جمجمه اش میشکنه. او رو زمین میفته و با حالی بد سعی میکنه خودشو به گوشیش برسونه تا زنگ بزنه اما از سرش حسابی خون میریزه و بیهوش میشه….