ویدئوهنری

خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال ناریا + دانلود قسمت ۴۰ سریال ناریا از شبکه یک

خلاصه قسمت چهلم و لینک دانلود ۴۰ سریال ناریا را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

«ناریا» به کارگردانی جواد افشار جایگزین سریال «پایتخت» در ۵۰ قسمت تولید شده است و هر شب از ساعت ۲۲:۰۰ روی آنتن شبکه یک سیما خواهد رفت. فیلمنامه این سریال در ژانر پلیسی و امنیتی توسط حمید رسول پور هدایتی و جواد افشار به نگارش درآمده است. «ناریا» روایتگر زندگی هوژان دانشمند ایرانی است که درگیر باند‌های تبهکاری و کلاهبرداری می‌شود. داستان از جایی آغاز می‌شود که اخبار اختراع مهم و استراتژیک او مثل یک بمب صوتی در داخل و خارج از کشور سر و صدای زیادی به پا می‌کند. نقطه عطف «ناریا» جایی است که یکی از تبهکاران به هوژان علاقه‌مند می‌شود و انتخاب هایش باعث بهم ریختن همه برنامه‌ها می‌شود.

دانلود قسمت ۴۰ سریال ناریا

https://telewebion.com/episode/0x134fefbc

خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال ناریا

سامان از خسرو می‌خواد تا همه چیزو واسش تعریف کنه خسرو بهش میگه الان چیزهایی می‌شنوی که هیچ وقت نمی‌خواستی به گوشت برسه یا اگه می‌شنیدی دوست نداشتی واقعیت داشته باشه و ناراحت می‌شدی! شایدم هیچ حسی بهشدن نداشته باشی نمیدونم! من برای شخصی به نام شهباز منتشری کار می‌کردم تاجر فرش بود تو تهران، قم، لندن دفتر و مغازه داشت تو کار پولشویی هم بود و من پول‌های کثیفشو تمیز می‌کردم. تو کارم خیلی خبره و ماهر بودم تمام راه‌های شهبازو می‌دونستم. شهباز علاوه بر کارکنان ایرانیش تو ایران یه گنگ خیلی بزرگ تو لندن داشت یه روز همسرش بهم پیشنهاد داد تا بهش کمک کنم و تمام اموال شهبازو بالا کشید منم کاری کردم که بیفته زندان اونم به مدت ۲۰ سال بدون تخفیف. بعدها من با مادرت آشنا شدم و ازدواج کردیم بعد از به دنیا آمدن تو هم ازش جدا شدم و تورو سپردیم به کتایون و خودمم اومدم ایران تا از دور مراقبت باشم مادرت هم تو لندن موند.

سامان میپرسه زنده ست؟ میدونی کجاست؟ خسرو میگه بعدها خبر رسید که کشته شده سامان ازش میپرسه واقعا مرده؟ تو باور کردی؟ خسرو میگه نه من هیچیو دیگه باور نمی‌کنم سامان ازش می‌پرسه هیچ وقت نخواست منو ببینه؟ خسرو میگه مادرت عاشقت بود اما دور کردن تو از خودش به نفعت بود و می‌خواست از تو مراقبت کنه اما خودش اصلاً تو ایران امنیت نداشت و بهترین جا واسش همون لندن بود یه بار هم اگه یادت باشه بچه بودی رفته بودین ترکیه اونجا کتایون کمک کرد تا مادرت تو رو ببینه. خسرو بهش میگه منم وقتی کافه رو زدی اومدم تو زندگیت تا مراقبت باشم سامان می‌پرسه کتایون خبر داره ازت؟ او بهش میگه نه از وقتی که اون جهان عوضی وارد زندگی کتایون شد نذاشتم از بودنم تو زندگیت بو ببره. سامان ازش می‌پرسه اگه میومد اینجا چی؟

خسرو بهش میگه مطمئن بودم این اتفاق نمی‌افته چون تو اجازه نمی‌دادی به اینجا نزدیک بشه وارد کارت بشه تا توی خطری نیوفته و ازش محافظت کنی. از اونجایی هم که به اون قلاویز عوضی اصلاً اعتماد نداشتم و می‌دونستم که خط قرمزهای تو اون دوتا دخترن مراقبشون بودم از دور چون منم خط قرمزم تو بودی. سامان با شنیدن این حرفا حسابی به هم ریخته و گنگه همه چی واسش. اون از کافه بیرون می‌زنه و پیاده تو شهر راه میره که بره پیش کنایون تو بیمارستان. حشمت رفته به ملاقات دخترش ستاره او با دیدن حشمت جا می‌خوره و میگه تو چه جوری اومدی اینجا؟ حشمت میگه چون پدرتم ستاره میگه کسی که نتونه از روی چهره دخترش بفهمه حالش خوبه یا نه پدر نیست! سپس باهاش بحث می‌کنه که حشمت میگه من پدرتم چرا اینجوری صحبت می‌کنی؟ بزار حرفمو بزنم! ستاره میگه بزن بزار حداقل آخر عمری بدونم اطرافم چه اتفاقی داره می‌افته و واقعیت چی بوده! پدرش بهش میگه اینکه اون زمینا مشکل داشت که به نامت بزنم خودتم میدونستی و خودتم خوب می‌دونستی که دردسر دارخ!

ولی من به آذر گفتم که اون زمین‌هارو از چنگ تو در بیاره تا تو به دردسر نیفتی اما آذر طمع کرد! ستاره جا می‌خوره و بهش میگه چی؟ چه ربطی به آذر داره؟ حشمت به ستاره میگه چون آذر زن عقدی منه ستاره جا خورده که حشمت بهش میگه از مژگان پرسیدم ببینم بهت بگم یا نه اما مژگان ازم خواست که ازت مخفی کنیم و بهت چیزی نگم. ستاره با عصبانیت بهش میگه از اینجا برو می‌خوام تنها باشم و میره زیر پتو تا بخوابه. بعد از رفتن حشمت مژگان به اتاق میره که ستاره با دیدنش میگه من نمی‌خوام دیگه تو بازی‌های شما وارد بشم من به جای همتون گیم اوور شدم! اصلاً نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم باید چیکار کنم! سپس شروع می‌کنه به داد زدن و ازش می‌خواد تا از اتاقش بره بیرون و اونو تنها بذاره. سامان رفته به مترو تا از اونجا بره پیش کتایون تو بیمارستان. او تو مسیر یه مغازه تابلو فرش و نقاشی می‌بینه و شروع می‌کنه به نگاه کردن سپس بعد از خریدن یه تابلو نقاشی به بیمارستان میره. وقتی می‌رسه به دخترها میگه که شما اینجا چیکار می‌کنید قرار شد ماشین بگیرین برین خونه!

ترانه بهش میگه ما امشب اینجا می‌مونیم پیش مامان می‌خوایم با هم صحبت کنیم تو برو اما سامان بهشون میگه باید هرچه سریع‌تر برین ترکیه الانم برین خونه. ترانه و ترنم وقتی میرن کتایون از سامان می‌پرسه که تو از کجا فهمیدی دخترارو کجا برده؟ سامان بهش میگه بالاخره منم آدمای خودمو دارم کتایون که حرفای اونو باور نمی‌کنه بارها ازش می‌پرسه تا سامان خودش واقعیتو بهش بگه اما وقتی می‌بینه چیزی نمیگه در آخر میگه خسرو بهت گفت آره؟ اون فقط می‌دونست که قلاویز کجاست سامان جا می‌خوره و میگه تو این همه مدت می‌دونستی و به من چیزی نگفتی؟

کتایون بهش میگه آره می‌دونستم ولی هیچ کسی به اندازه من دلسوز و نگران تو نیست من مادرتم مادری کردم واست! سپس بعد از کمی صحبت کردن کتایون بهش میگه که قلاویز مرده یامان شوکه میشه و میگه کجا؟ کی؟ کتایون میگه انگار تو جاده تصادف کرده از دره پرت شده پایین! مسئول دفترش خبر داد، انگار پلیس پیداش کرده سامان تو فکر رفته. میا رفته پیش کاووس تو قهوه خونه اش و بهش میگه اون آدمی که خواستمو آوردی؟ او تایید می‌کنه و میگه بله خانم تو اتاقه میا باهاش صحبت می‌کنه و میگه بهش گفتی دیگه که باید امشب حتماً ببره؟ اگه ببازه من می‌دونم با تو! کاووس بهش میگه خیالتون راحت خانم. در آخر میا به کاووس میگه زنگ بزن به سامان بهش بگو که امشب بیاد….

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا