ویدئوهنری

خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ناریا + دانلود قسمت ۱۵ سریال ناریا از شبکه یک

خلاصه قسمت پانزدهم و لینک دانلود ۱۵ سریال ناریا را در این مطلب از پایگاه خبری صفحه فردا برایتان آورده ایم که خواهید خواند.

«ناریا» به کارگردانی جواد افشار جایگزین سریال «پایتخت» در ۵۰ قسمت تولید شده است و هر شب از ساعت ۲۲:۰۰ روی آنتن شبکه یک سیما خواهد رفت. فیلمنامه این سریال در ژانر پلیسی و امنیتی توسط حمید رسول پور هدایتی و جواد افشار به نگارش درآمده است. «ناریا» روایتگر زندگی هوژان دانشمند ایرانی است که درگیر باند‌های تبهکاری و کلاهبرداری می‌شود. داستان از جایی آغاز می‌شود که اخبار اختراع مهم و استراتژیک او مثل یک بمب صوتی در داخل و خارج از کشور سر و صدای زیادی به پا می‌کند. نقطه عطف «ناریا» جایی است که یکی از تبهکاران به هوژان علاقه‌مند می‌شود و انتخاب هایش باعث بهم ریختن همه برنامه‌ها می‌شود.

دانلود قسمت ۱۵ سریال ناریا

https://telewebion.com/product/0xc51d710

خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ناریا

جناب سروان با همکارش میرن سمت بیمارستانی که سوفیا اونجا بستریه وقتی به اونجا می‌رسن سوفیا بهشون میگه قرار نبود اینجوری بشه اون همه پول گرفتن قرار بود منو از اینجا ببرن جناب سروان بعد از کمی حرف زدن باهاش بهش میگه شما که تکلیفتون مشخصه همینجایید می‌خواین حرف بزنین تا کمی از بار جرماتون کم بشه؟ شما دستور قتل ماریا را دادین؟ سوفیا بهش میگه من کاری نکردم فقط یه سالن داره ساده ام جناب سروان بهش میگه نه دیگه نشد قرار شد با همدیگه همکاری کنیم بهتره حرف بزنی وگرنه قتل ماریا می‌افته گردنت اگه بی‌گناه باشی! سوفیا میگه هومن به احتمال زیاد هومن ماریارو کشته جناب سروان ازش اطلاعات می‌خواد که او بهش میگه چیزی ازش نمی‌دونم!

شب مینا به اردشیر پدرش میگه من که می‌دونم چقدر استرس داری برای این کار اصلاً ولش کن منو نوید گلیممونو می‌تونیم از آب بکشیم بیرون شما هم نمی‌خواد خودتو انقدر درگیر کنی! اردشیر بهش میگه من فقط خسته ام می‌خوام یه زندگی خیلی خوب و آبرومند برای خودمون بسازم یه جورایی استرس ندارم به جاش از اینکه قراره برم تو اون کارخونه و فکر کنن که هیچ کار دیگه‌ای واسم نبوده و برگشتم به اونجا احساس کوچیک شدن می‌گیرم! مینا بهش میگه خب بهشون بگین که کار پذیرشتون برای کانادا داره درست میشه برای آزمایش یه سری قطعه‌ها فقط دارین برمی‌گردین! اردشیر میگه نمیشه چون هر کشور قوانین خودشونو دارن نباید بفهمن گفتن باید مخفی بمونه. فردای آن روز سامان به همراه افشین رفتن به دفتر کار هوژان دارن اونجا با هم صحبت می‌کنند درباره کار و همکاری. منشی به داخل میره و به خانم دکتر میگه که مهندس شفیعی اومدن من یادم رفته بود بهتون خبر بدم که دیروز گفته بودن امروز میان دکتر بهش میگه بهشون بگین برن یه روز دیگه بیان قبلشم زنگ بزنن شفیعی با ناراحتی از اونجا میره.

شب هوژان به اسکندر زنگ میزنه و میگه داریم شیف سوم کارخانه رو راه بندازیم اگه بخواین میتونین اون قسمت مشغول به کار بشین او میگه بزارین خبرشو بهتون بدم سپس با خبری خوب میره سمت خانه. ستاره حالش بهتر شده که مژده رفته پیشش و باهاش صحبت می‌کنه او بهش میگه که چی شد؟ ستاره بهش میگه که فرید اومد دنبالم تو حیاط زندان اومد کنارم نشست باهام صحبت کرد. مژده باهاش حرف می‌زنه و میگه که از دوربین مداربسته همچین چیزی دیده نشده! به امید وکیلت اعتماد کن باهاش همکاری کن بزار فریدو پیدا کنه ستاره بهش میگه عاقبت اعتماد کردنم شده این! الان اینجام مژده باهاش حرف می‌زنه و میگه که باهاش حرف بزن سپس از اونجا میره بیرون و به امید میگه بره داخل. امید باهاش حرف می‌زنه که ستاره بهش میگه من چرا باید بهت اعتماد کنم؟ فرید باهام حرف زد گفت که تو خبر داری کی اون هروئینارو گذاشت تو ساک من! گفت خیلی دوست داری منو بالای چوب دار ببینی! میخوای یه جوری انتقام بگیری که به من نرسیدی!

امید بهش میگه اینکه الان اینجام خودمم نمی‌دونم چرا ولی چرا باید دوست داشته باشم که بمیری؟ سپس بعد از کمی حرف زدن بهش میگه اصلاً می‌خوای باور کن می‌خوای باور نکن من الان از اینجا میرم تونستی بهم اعتماد کنی بهم زنگ بزن نتونستی هم یه وکیل دیگه پیدا کن و می‌خواد بره که ستاره صداش می‌زنه. اردشیر وقتی به خونه می‌رسه خانواده‌اش با نگرانی بهش میگن که چرا تلفنتو جواب نمی‌دادی؟ چرا انقدر دیر کردی؟ اردشیر میگه دیر اومدم اما با خبر خوب اومدم سپس میره دست و صورتشو بشوره تا با همدیگه شام بخورن. سامان وقتی به کافه میره می‌بینه طلا اونجا نشسته طلا بهش میگه جا نخوردی که چه جوری اینجا رو پیدا کردم؟ سامان بهش میگه نه همونجوری که من راحت می‌تونم تو رو جایگاهتو پیدا کنم تو هم می‌تونی! طلا بهش تسلیت میگه بابت مرگ ناپدریت و بهش میگه تو که نکشتیش؟ سامان میگه چطور؟

طلا میگه به خودم گفتم شاید بعد از اون مکالمه‌مون تو پنت فکر کردی دارو دسته خودتو داری مستقل شدی ناپدریت هم که مرد خوبی نبود دست بزن داشت پول مادرتو بالا کشیده بود آدم خیلی مهمی هم نبود می‌تونستی راحت بکشیش! طلا بعد از کمی کل کل کردن باهاش بهش میگه اصلا بریم سر اصل مطلب ملاقاتت با دکتر هوژان چطور بود؟ سامان چیزی نمیگه و به جاش از چنگیز نوشیدنی طلب می‌کنه طلا بهش میگه نمی‌خوای چیزی درباره جلسه بگی؟ بعد از کمی حرف زدن از اونجا بلند میشه و بهش میگه اون کتابی که همراه با الماس برداشتی واسه تو زیادی جیزه ردش نکنی خاکستر میشی! خواستم اینجارو آتیش بزنم دیدم خیلی غیر متمدنانه است به خاطر همین به جاش یه کار دیگه کردم تا بدونی هوژان لقمه منه نه تو! و کاریو فقط بکنی که من ازت می‌خوام و به حالت تمسخر بهش میگه نه یه ویلگول کم و نه یه ویلگول زیاد! و از اونجا میره که سامان حسابی عصبانی میشه و تمام ظرف و ظروف روی میزو رو زمین می‌ریزه….

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا