خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال در انتهای شب
صفحه فردا – فرزانه سمندر – سریال در انتهای شب مجموعه ای نمایشی به کارگردانی آیدا پناهنده است. این مجموعه محصول سال ۱۴۰۲ در پلتفرم فیلم نت است. قسمت اول سریال در انتهای شب پنجشنبه 3/3 /1403 در پلتفرم فیلم نت منتشر شده است.
داستان سریال در انتهای شب
در انتهای شب سریالی اجتماعی است که با ورود به زندگی و مسائل و مشکلات زناشویی یک زوج با تجربهای متفاوت از فضای لوکس و مرفه زندگی شمال شهری تهران خارج شده و مشکلات مالی و اقتصادی ملموس زندگیهای امروزی را در حاشیه شهر به تصویر کشیده است. این زوج برای خرید خانهای دور از مرکز شهر گرفتار مسایل و مشکلاتی شدهاند که با وجود داشتن یک پسر خردسال در آستانه جدایی قرار گرفتهاند.
که در خلاصه داستان اینگونه آمده است: دیگه دیره واسه خاطره ساختن…
خلاصه داستان قسمت ۹ سریال در انتهای شب
قسمت نهم: محبوبه شب
ماهرخ با مترو به گل فروشی میره چند شاخه گل مریم می خره و به عیادت حکیمه تو بیمارستان میره، حکیمه مداوای خودش رو با شیمی درمانی شروع کرده. حکیمه از بابت گلها تشکر می کنه و کمی باهم صحبت میکنند و می خندن و ماهرخ به حکیمه روحیه میده و از مقاومت هاش می گه و برمیگرده سرکار.
آسمون همچنان برفی بود، رضا میاد محل کار ماهرخ و میگه که یکی از کارهاشون واسه نمایشگاه آورده البته اگه دیر نشده، ماهرخ ازش میپرسه چی شد پشیمون شده؟ که رضا میگه راستشو بگم دنبال بهونه بودم ببینمت، پشت تابلو هم یه چیزی نوشتم و امضا کردم بعد از نمایشگاه برش دار هدیه من به تو. ماهرخ میگه من دیگه کار هدیه نمی گیرم یه بار یه غلطی کردم واسه هفت پشتم بسه. رضا میگه بله ماجرای خون و خونریزی انداختنت رو شنیدم. به خواهرت که زنگ زدم بهم گفت. من نبودم اگه بودم نمیذاشتم این اتفاق برات بیفته. ماهرخ هم میگه تجربه بود!
ماهرخ تابلو رو میده آقای کماسی به همکارها بدن نصب کنند، از رضا اسم اثرش رو می پرسه میگه تنهایی یک دونده استقامت ، بعد میگه چی میشه حالا حضانت رو ازت میگیره، ماهرخ میگه شاید. رضا میگه من وکیل خوب سراغ دارم. ماهرخ میگه یه بار یه زنی که بچشو ازش گرفته بودن گفت حقشه چون مادر خوبی نبوده تو هم همینو بهم گفتی که مادر خوبی نیست. دیگه وکیل برای چی؟ رضا میگه اشتباه کردم. ماهرخ با لحن جدی تشکر می کنه و میگه آقای بزرگمهر بودن شما و دیدن تابلوی تنهایی دونده استقامت برای مخاطب های ما خیلی لذت بخش خواهد بود، رضا میگه ترجیح میدم تو ازش لذت ببری. ماهرخ میگه تمومش کن رضا، رضا جواب میده که دلم برات تنگ شده. ماهرخ با یه لحنی میگه تو بزرگ نمیشی نه؟ رضا ازش می خواد که برن بیرون صحبت کنند اما ماهرخ جواب منفی میده و میگه که اون ماهرخ ۱۴ سال پیش تموم شد، رضا با یه شعر احساسی میگه بهتر که تموم شد من ماهرخ الان رو می خوام. ماهرخ میگه تو احساساتی شدی و یاد گذشته ها افتادی، رضا میگه اصلا همینطور که میگی مگه بده؟ ماهرخ میگه آره بده چون من الان یه بعله میگم دو روز دیگه ماهرخ میشه ماهی رضا میشه بهنام. رضا میگه ادای تراپیست ها رو چرا در میاری به کسی تعهد داری؟ ماهرخ میگه آره به خودم به مسیری که تا اینجا اومدم به اشتباهام و انتخابام جوون ۲۰ ساله نیستیم. رضا ازش بازش می خواد صحبت کنند.
آقای کماسی تابلو رو میاره، ماهرخ با دیدنش از رضا می خواد که تابلو رو ببره چون اونو برای نمایشگاه نیورده و برای خودش آورده که اونم نمی خواد ، میگه نمی خوام یه روز تو هم بیای هدیه ات رو پس بگیری و یه چاقو بره تو شکمت من زود دل می بندم به چیزای الکی، بعد هم خداحافظی میکنه. رضا تابلو رو دم پله ها میذاره و میره.
بهنام در حال جمع کردم وسایل خونه اش واسه نقل مکان بود، ثریا براش چند تا جعبه میاره بهش میده تا بچینه تو اونها، بهنام می خوره به وسایل شکستنی و چندتا رو میشکنه، ثریا میاد کمکش تا جمع کنه. ازش میپرسه خونه گرفته بهنام میگه آره، اما وقتی بهنام از ثریا میپرسه رفتن چالوس ثریا میگه نه نرفتیم اما یکی پادرمیونی کرد امیر از این رو به اون راه شد منم می خوام مثل شما بگم آوینا یه هفته پیش من باشه یه هفته پیش اون! امیر هم خب آدمه دلش برای بچه اش تنگ میشه، شما هم ازش به دل نگیرید اونم مردِ غیرتی شده. بهنام به بهونه رفتن بیرون ثریا رو بیرون میکنه، اما ثریا گریه اش می گیره میگه آقا بهنام من اینا رو بهتون دروغ گفتم امیر از لجش به من زنگ هم نمیزنه و شما اونطور تو پارک با من رفتار کردید خب گناه من چیه؟ بهنام عذرخواهی میکنه و میگه منو ببخشید اما رابطه ما درست نبود و باعث میشد خونواده هامون اذیت بشن. ما که بچه نیستیم. تو هنوز جوونی و موقعیت داری میتونی با مرد دیگه ای آشنا بشی. ثریا با گریه میگه بله ولی خب آدم دلش تنگ میشه. بهنام میگه آره اما هر دومون میدونیم این روزها میگذره و یکسال دیگه به این روزها می خندید. ثریا میگه نه من نمی خندم بعد از عاشقی میگه که آدمها می تونند تو زندگی دو بار عاشق بشن یه بار زمان جوونی یه بار هم موقع پختگی، من میدونم دیگه هیچ وقت کسی مثل شما رو نمی بینم. بهنام جواب میده فکر نکن من آدم بی عاطفه و بی رحمی هستم جدایی ما به نفع هر دومونه. ثریا به خودش میاد میگه از گریه من فکر نکنید که آدم شلی هستم، بقول شما سال دیگه همه چیز یادم میره این زندگی بالا و پایین زیاد داره. بعد خداحافظی میکنه و میره موقع رفتن از بهنام می خواد بهش راستشو بگه که واقعا دوستش داشته یا نه، بهنام جواب میده دوستت داشتم. ثریا گردنبند یادگاری رو از گردنش در میاره میذاره رو جعبه وسایل و میره.
بهنام میره پیش آقای بنکدار می بینه داره وسایلش رو جمع می کنه بره، ازش دلیل رفتنش رو می پرسه اونم میگه کاسبی من خیلی وقته کساد شده شما خیلی وقته کاسبی ما رو با رنگ و لعاب کساد کردید. بهنام میگه تابلو رو چیکار می کنید جواب میده تابلو تا زمانیکه بالا بود تابلو بود الان حکم سنگ قبر منو داره. بهنام تابلو رو با خودش میاره خونه. شب موقع شام خوردن زنگ میزنند باز می کنه می بینه رضاست. رضا میاد بالا میپرسه داری جابجا میشی؟ بهنام میگه بیشتر دارم دور خودم می چرخم. رضا میگه اومدم اینجا ازت بخوام دعوای حضانت و دادگاه رو تموم کنید و باهاش حرف بزنی حال روحیش تعریفی نداره، میترسم بلایی سرش بیاد شاید هم نشناسیش. بهنام دلیل اینکه چرا ماهرخ دیگه با رضا کار نمی کنه رو پرسید رضا توضیح داد که خیلی آشفته بود نمی تونست تمرکز کنه. رضا نقاشی های دارا رو روی یخچال می بینه و میگه استعداد این بچه به خودت رفته یه چیزی میشه. بهنام می پرسه ماهی تو رو فرستاده پادرمیونی کنی؟ رضا با تعجب میگه خیلی عجیبه بعد این همه سال نشناختیش اون غُدتر از این حرفاست کسی بفرسته واسه پادرمیونی ولی خوشحالم از اینکه منو اینقدر دست بالا گرفتی. تو اون ماههای اول که کار شما داشت اوکی میشد من هنوز امیدوار بودم و فکر می کردم زود بهم میزنید نمیدونم تو چطور فکر می کنید اما ماهرخ هنوز احترام اون سالها که باهات بوده رو داره، ماهی دیگه به دمش رسیده نذار تموم بشه خواهش میکنم.
هوا بدجور بارونی بود، بهنام یه دسته گل گلایل می گیره میره سر خاک حکیمه، (حکیمه نتونست از بیماری رها بشه و فوت نی کنه)، ماهرخ هم سر خاک بود. گل ها رو پرپر میکنند روی سنگ قبر، بلند میشن میرن، بهنام از ماهرخ می خواد که برسونتش، با هم سوار ماشین میشن حال دارا رو ازش می پرسه. وسطای راه ماهرخ پیاده میشه و می خواد بقیه راه رو تنها بره ، با هم قرار فردا رو میذارن.
ماهرخ میرسه خونه، عمه لحاف عروسی مینا رو میدوخته. بابا از ماهرخ می خواد که اونم فردا باهاش بره ماهرخ قبول میکنه. بابا نمیدونست حکیمه مرده حالش رو می پرسه ماهرخ میگه خیلی روحیه اش خوبه، بابا میگه روحیه خیلی خوبه.
ماهرخ به دارا میگه نمی خوای بری پیش بابات، دارا میگه میدونم اگه برم خونه جدید بابا کوچیکه نمیشه توش راه رفت همش می خورم به تابلوهای اونوقت غر میزنه، ماهرخ میگه عوضش نیم ساعت قبل زنگ بیدار میشی سه سوته میرسی مدرسه. دارا میگه مگه همه چیز خوابه!
صبح ماهرخ و پدر میرن دادگاه حضانت، بهنام دیرتر میرسه با وکیلش. ماهرخ به قاضی میگه من بچه بودم مادرم رو از دست دادم، شدم مادر پدرم، مادر خواهرم ، مادر همسرم اما نتونستم مادر بچه خودم بشم!
یادآوری گذشته:
تو یه روز بارونی اتوبوس وایمیسته و دانشجوها و اساتید سوار میشن ماهرخ و بهنام هم همینطور. بهنام از ماهرخ میپرسه چرا کلاسش رو حذف کرده؟ ماهرخ میگه همینطوری، بهنام دلیلش رو می پرسه و اینکه چون اونروز کارش رو نقد کرده کلاسش رو حذف کرده،بعد به ماهرخ میگه که اصلا تو کلاس های عملی پیشرفت نداشته. عذرخواهی میکنه و میگه خواستم با حرفم حس جوشش و خلق کردن رو در شما بیدار کنم بعد پیشنهاد میکنه بره درسش رو دوباره برداره. اما ماهرخ قبول نمیکنه و میگه شاید اصلا رفتم پاریس برای ادامه تحصیل بعد میگه شما خیلی وقته این حس درونی و جوشش رو در من زنده کردید. اینو میگه و از اتوبوس پیاده میشه.
بهنام خونه رو خالی کرد و میاد بیرون میره از ثریا خداحافظی کنه اما پشیمون میشه. از پله که پایین میره ثریا در رو باز میکنه و مسیر رو نگاه می کنه. بهنام سوار ماشین میشه و همراه کامیون وسایل راهی خونه جدید میشه.
ماهرخ با گلدون محبوبه شب به دیدن مادر بهنام میره و تولدش رو تبریک میگه و بهش میگه براتون محبوبه شب آوردم. مادر اونو با بهناز اشتباه میگیره. بهنام و ماهرخ تو حیاط آسایشگاه با هم صحبت می کنند، ماهرخ میگه وسایل دارا رو جمع میکنم آخر هفته بیا ببرش، بهنام میگه مگه رای دادگاه رو میدونی، ماهرخ میگه حدس میزنم چون پروندم سنگینه. بهنام میگه به وکیلم گفتم شکایت رو پس بگیره دارا پیش تو باشه من آخر هفته ها میام میبینمش. ماهرخ میگه من مشکلی ندارم پیش تو باشه آخر هفته ها بیام ببینمش، بهنام میگه مادر ترزا؟ ماهرخ میگه ماهرخ زرباف هستم. بهنام در جواب میگه بهنام افشار هستم خوشوقتم. آسمون برف می بارید. بهنام میگه بیشتر آشنا بشیم؟ ماهرخ میگه وقتش نیست، بهنام میگه چه جایی بهتر از اینجا ناف تهران زیر برف؟ ماهرخ میگه ما جفت خوبی نبودیم بیا تمرین کنیم پدر و مادر خوبی باشیم؟ لااقل پیر شدیم اومدیم خونه سالمندان شکل بچمون یادمون رفت، بهنام: اون ما رو یادش نره. ماهرخ: هنوز دارم به آینده فکر می کنم. بهنام: اشکال نداره منم به گذشته فکر می کنم، ماهرخ : اشکال نداره هر کی یه ایرادی داره. ماهرخ بلند میشه بره اما بهنام ازش می خواد که بازم بمونه… و تمام.
خلاصه داستان قسمت ۸ سریال در انتهای شب
قسمت هشتم: چهره هنرمند در جوانی
ماهرخ و مینا به کمک ثریا میرن تا امیر رو راضی کنند تا آوینا رو برگردونه، ثریا ازشون می خواد تا کاتر و اسپری رو با خودشون نبرن، یه جورایی ترسیده بود و می خواست که پشیمونشون کنه اما دیگه ماهرخ تصمیم خودش رو گرفته بود فقط از ثریا خواست که از ماشین پیاده نشه تا یه وقت شر درست نشه بعد ماهرخ و مینا با هم میرن سراغ امیر. وارد کارگاه که میشن سراغ امیر رو میگیرند، باهاش صحبت می کنه، ماهرخ به امیر میگه میدونید چرا ازت شکایت نکردیم فقط بخاطر اینکه آوینا رو از ثریا نگیرید، امیر میگه ثریا به شما چه ربطی داره ، ماهرخ میگه ما هر دو مادریم و نگران یدونه بچمون هستیم، اما امیر با عصبانیت میگه برید شکایت کنید من اونقدر مرد بودم که جلوی بچه اش پدرش رو نزنم اما اون نامردی کرد، من سه ساله دارم جون میکنم تا برم دست ثریا رو بگیرم بیارم سر خونه زندگیش، بعد ثریا و شوهر تو با این کارشون همه چیز رو بهم زدن، ماهرخ بهش میگه که باور کنید ثریا زن پاکیه اونطور که شما فکر میکنید نیست، اما امیر میگه تو هیچی نمیدونی یا خودتو زدی به اون راه، دختر من خیلی چیزها از شوهر شما می دونه اینکه شوهر تو زن من رو میذاره جلوش نقاشی میکشه انسانیته؟ من سی سال دیگه تو اینجا خاک می خورم براز دخترم همه کار میکنم اما نمیذارم زیر دست اون مادر کثافتش بزرگ بشه، ماهرخ که میبینه اینطوره از امیر قول میگیره که دیگه با پسرش کاری نداشته باشه، امیر که اینو شنید گفت من وقتی پسرت رو تو کمد دیدم خودش رو از ترس خراب کرده بود، بردمش براش ۴۰ تومن شیر کاکائو و کیک خریدم چون می ترسید برگرده خونه بردمش پارک اینا رو گفته بهت؟ من رو گریه بچه حساسم اینطور منو نبین، من با بچه ات و باباش کار ندارم همه کینه ام رو واسه اون زن نگه داشتم، کرم از خود درخته! درخت رو باید از ریشه کند. از منم به شما نصیحت اگه ثریا گفته با بابای بچه ات رابطه نداره حرفش رو باور نکن، من ثریا رو از وقتی تو قنداق بود می شناسم.
ماهرخ و مینا برمیگردند، بی حرف ماشین رو روشن میکنه و برمیگردند در جواب سوال ثریا که چی شد هم چیزی نمیگن، فقط مینا میگه که امیر راضی نشد. نزدیک تره بار نگه میدارند تا مینا برای عمه سبزی آش بخره، ماهرخ هم میره برای دارا بلال بخره، ثریا هم پیاده میشه تا تره بخره ، مینا با تعجب می پرسه تره واسه چی می خوای؟ ثریا میگه واسه کوکو، اینو که میگه ماهرخ یاد کوکوی تره ای که تو خونه بهنام خورد میفته. سه تا بلال هم میخرن تا کباب بشه همونجا بخورن، ماهرخ از ثریا میپرسه که بهنام رو دوست داره، ثریا میگه نه دیگه همه چیز تموم شد، بعد ثریا میگه شما چطور که ماهرخ جواب میده نه ولی بالاخره بابای بچه امه، ثریا میگه آره بابای خوبیه.
ماهرخ ثریا رو میرسونه کشتارگاه تا طبق خواسته خودش با ماشین های خطی بره خونه، ماهرخ ازش میخواد که راجع به قضیه امروز به بهنام چیزی نگه، ثریا هم میگه با آقا بهنام دیگه کاری نداره و خداحافظی میکنه.
مینا به ماهرخ میگه حالا که شوهر ثریا کوتاه اومده دارا رو ببره پیش باباش تا این ماجرا تموم بشه، ماهرخ تو جواب می گه نمیدونه.
دارا وسایلش رو میذاره تو کوله اش و از عمه و مینا خداحافظی بره، تو حیاط ماهرخ به دارا پیشنهاد میده که برن مادر و پسری بچرخند و بیرون شام بخورن بعد هفته دیگه بره پیش باباش، دارا هم قبول میکنه اما به شرطی که عمه و مینا هم باهاشون برن. دارا میدویه تو خونه و بهشون میگه، مینا میاد میگه چیکار می کنی چرا دارا رو نبردی پیش پدرش، ماهرخ پیامکی که براش اومده رو می خونه که ابلاغیه دادگاه بود، تماس میگیره و میگه کاش همون شب تابلوتو پاره کرده بودم دلم نمی سوخت و بهش میگه من تا زندان هم میرم اما به تو باج نمیدم که تماس قطع میشه. ماهرخ با عصبانیت سوار ماشین میشه که مینا هم دنبالش میره.
مینا میگه کجا میری به منم بگو لااقل، ماهرخ میگه صفا ازم شکایت کرده، میدونم بهنام یه پای قضیه است حیف من که بخاطر بهنام اون بلا رو سر صفا آوردم. مینا میگه چرا بددهن و بدبین شدی حالا می خوای چیکار کنی؟ ماهرخ میگه داره پرونده سازی میکنه حضانت رو از من بگیره ، مینا میگه شاید از روی دوست داشتن باشه، اینو که میگه ماهرخ قاطی می کنه. مینا میگه من نمیخواستم بهت بگم اما اونروز که داشتی میرفتی جدا بشی بهنام بهم زنگ زد آدرس دفترخونه رو داد که بابا بیاد اونجا، بهنام دوستت داشت و نمیخواست جدا بشید اما الان افتاده رو دنده لج، الان داستان طلاق شما شده مثل یه گلوله برف که سر کوه میاد پایین داره بزرگ و بزرگتر میشه، من فقط میگم نرو تو بازی بهنام که آخرش این گلوله برفی میفته رو سر خودتون و دارا، نذار اوضاع بدتر از این بشه لااقل یکیتون عاقل باشه.
ماهرخ میره پیش قاضی و همه چیز رو بهش میگه و اینکه واقعا نمی خواسته این اتفاق براش بیفته و میگه که من داشتم از خانواده ام دفاع میکردم، قاضی میگه دفاعی که شما کردید باید با حمله تناسب داشته باشه، یکی به شما چک میزنه شما نباید بهش چاقو بزنید، بعدش با اینکار شما چی بدست آوردید؟ ماهرخ میگه نمیدونم. قاضی میگه یه وثیقه ۳۰۰ میلیونی برای شما صادر میکنم که هم سند و هم نقدی میتونید به صندوق دادگاه بسپرید، ماهرخ با گریه میگه حاج آقا من الان سند از کجا بیارم؟ باور کنید اینا نقشه است که حضانت بچه ام رو از من بگیرن، اگه آقای جامه کار شکایت داشت چرا همون موقع اینکار رو نکرده بود، قاضی میگه این قضیه شما طبق قانون ۱۰۶ اینطوره که شاکی میتونه هر وقت دلش خواست بره شکایت کنه، شما هم تا دو نشده برید دنبال سند تا نیفتادید بازداشت، هرچی ماهرخ میگه که لااقل مبلغ وثیقه رو کم کنند اما قاضی راضی نمیشه.
مینا بیرون از اتاق منتظر بود با دیدن ماهرخ می پرسه چی شد که ماهرخ میگه بدون اینکه بابا و بقیه بفهمن زنگ بزنه رضا بزرگمهر بگه براش سند بیاره.
بهنام یه پراید دست دوم از همکارش می خره اونم با چند تا چک مدت دار، سوار ماشین میشه و میره دیدن مادرش تو آسایشگاه تا بهش رسیدگی کنه. موقع برگشت مینا به بهنام زنگ میزنه و جریان رو میگه، بهنام حواسش پرت میشه با ماشین میره تو جدول. بهنام شبونه میره پیش وکیل و به وکیل میگه ما قرار گذاشته بودیم که یه پرنده کیفری براش درست بشه نه اینکه خانمم بره زندان، وکیل اشاره میکنه خانم سابقتون! از شانسشون خورد به سختگیرترین بازپرس دادسرا، بهنام عصبانی میشه میگه به بازپرس چی کار داریم؟ زن من یه خانم محترمه تو عمرش پاش اینطور جاها باز نشده بود، وکیل با خونسردی میگه جرا گنده اش می کنه اینهمه آدم محترم تو زندونن. بهنام میگه الان من چیکار کنم خواهر زنم جرات نداره به پدرش بگه که اون سند ببره درش بیاره، وکیل همچنان خونسرد میگه هیچی نمیشه و خونسرد باشید بذارید زمان مشکلات رو حل کنه.
ماهرخ شب رو تو بازداشت می مونه و بهنام تا صبح تو تخت پلک نمیزنه. صبح مینا با بهنام میاد و ماهرخ آزاد میشه، ماهرخ میگه بهنام اینجا چیکار میکنه؟ مینا میگه رضا جواب نداد مجبور شدم بگم. بهنام سند همکارش رو اورد به کی رو مینداختم خب. ماهرخ میگه من حاضر بودم یه عمر زندون باشم اما به این رو نندازم.
بهنام از همکارش تشکر می کنه و میگه به زودی سندش رو آزاد میکنه فقط اینکه بقیه همکارا از این موضوع متوجه نشن.
مینا به بهنام میگه باورم نمیشه که شما و آقا صفا کاری کردید که ماهرخ یه شب تو زندون بمونه. بهنام میگه خواهر تو صفا رو زده صفا هم شکایت کرده به من چه ربطی داره؟ مینا میگه شما خودتون بهتر میدونید. الان حضانت دارا رو ازش بگیرید دارا چطور می خواد بدون مادر بزرگ بشه؟ بهنام در جواب میگه خواهر تو چطور می خواست بدون پدر بزرگ کنه؟ و بعد میره.
مینا ماهرخ رو میرسونه خونه، بهنام جلوی در بازداشتگاه صفا رو سوار می کنه، صفا میگه از کاری که کرده پشیمونه بهنام هم میگه فکرش رو هم نمی کرده اینطور بشه که صفا میگه برم شکایت رو پس بگیرم، بهنام میگه نمیدونم دیگه گه زده شد به همه چیز. صفا میگه اگه دست و بالت تنگه من در خدمتم، بهنام با حرص به صفا میگه پیاده بشه می خواد بره.
ماهرخ با لرزی که از سرما تو تنش بود تب دار میره خونه و تو تختش می خوابه، بابا میاد تو اتاقش،و میگه کجا بوده دیشب، مینا مجبور میشه همه چیز رو به بابا بگه، دارا همه چیز رو می شنوه و اشک میریزه.
بابا تا دیر وقت تو آشپزخونه میشینه و الکل می خوره و سیگار میکشه، عمه میاد تو آشپزخونه و میگه اگه بعد از مرگ زنت یه زن میومد تو این خونه دخترات به این وضع نیفتادن. بابا ناراحت میشه و میگه این حرفهای تکراری رو چرا ول نمی کنی و از گفتنشون چه لذتی می بری؟ عمه میگه دختر بالاخره یه حرفهایی داره باید به یکی بگه، به تو بگه با این اخلاق سگت، یه عمر بهشون زور گفتی و زدی تو سرشون، اصلا شاید ماهرخ به خاطر خلاص شدن از تو رفت بغل اون مرده، بابا به عمه میگه این موقع شب پرت و پلا نگو، هر کی مادر نداشت باید خودش رو بدبخت کنه، دروغ بگه، چاقو بکشه زندان بره؟ صدتا پسر داشتم اینطور الواط نمیشد، باید ببرم امین آباد بخوابونند اونجا بلدن برش گردونن به تنظیمات کارخونه، عمه میگه داداش تو هیچ وقت دروغ نگفتی؟ پنهون کاری نکردی؟ یه عمر ادای مردای پاک و پاکیزه رو در آوردی ولی من و دخترات میدونستیم که گاهی با این زن و اون زن بودی. بابا میگه من تو این خونه همه کار کردم کهنه شستم جارو کشیدم، تو این سینما هم کار کردم حالا این وسط دو تا چاخان گفتم دو نفر اومدن رفتن چی شده مگه. منم آدم بودم مرد بودم خواسته هایی داشتم من شاید آدم بدی بودم اینو خدا میدونه اما پدر بدی نبودم اینو خودم میدونم.
فردا بهنام میره جلوی مدرسه دارا، اما دارا بهش بی محلی می کنه و میگه مامان رو زندانی کردی و مریضش کردی خوب شد، بهنام میگه که اینکار رو نکرده، وقتی پدر بزرگ میرسه میره سوار ماشینش میشه و به بهنام میگه دیگه آیفون ۱۴ هم بگیری نمیام پیشت. بابا از ماشین با قفل فرمون پیاده میشه و دنبال بهنام می کنه بهنام میگه زشته جلوی بچه ها و مقاومت میکنه پدر به خودش میاد و کمی آروم میشه. بهنام ماشین پدر رو پارک میکنه بعد دارا رو بغل میکنه و می بوسه، میاد سراغ پدر و حالش رو می پرسه اما پدر عصبانی میشه و میگه دیگه اینطرفها پیداش نشه.
بهنام تو خونه مشغول جمع کردن وسایل خونه و لباس هاش میشه، یاد زمون تدریسش تو دانشگاه میفته و تابلوهای شاگرداش که به رضا 14 میده و نمره ۱۲ به ماهرخ، ماهرخ با ناراحتی کلاس رو ترک می کنه که بعدش بهنام نمره رو به ۱۴ تغییرش میده و بعد به ۱۶ …
خلاصه داستان قسمت ۷ سریال در انتهای شب
قسمت هفتم: هوکی هوکی
پدر جون جلوی مینا و عمه به ماهی میگه که بهترین سالهای زندگیت رو گند زدی توش به نظرت این بچه با افتضاحاتت چی میخواد بشه چی از خونواده میفهمه چی از مرد بودن شوهر بودن پدر بودن میفهمه؟ مینا میگه بعضی از بچه های طلاق هم اونجوری نیستن که تازه بعضی هاشون هم خیلی پخته تر از بقیه ان، پدر جون هم میگه اگه تو هم میخوای بری ۲ سال دیگه با یه بچه برگردی و این جا از طلاق حرف بزنی اصلا نمیخواد بری، ازدواج که ماه عسل و مهمونی و عروسی و اینا نیست باید صبور باشی باید مشکلات و مسائل توی چهار دیواری خونت نگهداری، زنش رو میگم مردش رو هم میگم. عمه میگه با این حرفها دختر دم بختت رو نترسون، پدر سن مینا رو میگه که دیگه بچه نیست و ۲۶ سالشه، اما عمه میگه که الان دیگه ۴۶ ساله هم بچه است، پدر میگه تو خارج خوبه که بچه بعد ۱۸ سالگی میره سراغ زندگیش نه اینکه تا ۵۰ سالگی آویزون خانواده اش باشه، آخرش هم پدر به عمه گفت که قضیه طلاق رو تو فامیل درز ندید، عمه که با این حرف پدر ناراحت میشه میره اتاق دیگه اما پدر میره و همینطور باهاش درباره این موضوع حرف میزنه.
بهنام میره پیش وکیل و ازش درباره سلب حضانت دارا می پرسه و وکیل بهش میگه بخاطر اینکه نمیذارن بچه ات رو ببینی قاضی بهت رای نمیده، همین داستان شوهر زن همسایه به ضرر شماست، بهنام درباره راه حل موضوع می پرسه، وکیل هم بهش میگه وقتی که طلاق می گیرید از وکیل مشورت نمی گیرید بعد که کارتون پیچیده میشه می پرسید چیکار باید بکنیم؟ بهنام میگه که از روی خیرخواهی حضانت رو دادم به همسرم و الان از حسن نیت من سواستفاده شده، وکیل هم میگه یه دلیل قانع کننده باید بیاری که چرا حضانت رو می خوای پس بگیری؟ بهنام میگه من ده سال با این خانم زندگی کردم می دونم از فردا من هر کاری بخوام بکنم می خواد من و بچه ام رو کنترل کنه، اما وکیل میگه اینا هیچ کدوم دلیل نیستن، بهنام ازش کمک می خواد تا دلیلی پیدا کنه برای این کار، وکیل چند مورد از دلایل سلب حضانت از مادر رو میگه که هیچ کدوم از اون موارد شامل حال ماهرخ نمی شد. بهنام به ذهنش میرسه که درباره رابطه با مرد دیگه رو بپرسه که وکیل میگه این باید ثابت بشه و بالاتر از این علم قاضی هست که تصمیم می گیره و البته حداقل دو تا مرد شهادت بدن، بعد بهش میگه بهتره همه چیز رو به زمان بسپاره و بیخود پول به وکیل نده.
ماهرخ با ماشین ثریا رو تعقیب میکنه و می فهمه که ثریا با چمدون زالو حمل می کنه و برای فروش می بره، ماهرخ میره جلو و از ثریا می خواد که با هم صحبت کنند، ثریا قبول میکنه با هم میرن یه کافه و ماهرخ از ثریا درباره زالوها و خطرش می پرسه که ثریا میگه داره پولهاشو برای نقل مکان جمع می کنه چون به اندازه کافی بهش بی احترامی شده، ماهرخ از شوهر سابقش می پرسه و ثریا میگه تماسی نگرفته بعد میگه منم مثل شما خیلی دوست داشتم حضانت بچه ام رو بگیرم اما نداد. درباره جداییش میگه و مخالفت پدرش و عشقی که به پسر عموش داشت و اینکه باهم خیلی خوب بودن، اما بعدها بددل شد و اونو زندونی کرده بود تو خونه و دیگه بخاطر یه آرایشگاه رفتن کتکش زده و باباش هم طلاقش رو گرفته. الانم پدر مادرش جوابش رو نمیدن چون حتما امیر چیزهایی بهشون گفته که واقعیت نداشته ، ثریا ادامه میده که میدونم تقصیر خودم بود آقا بهنام هم خیلی ازم سواستفاده کرد و حالش که خوب شد منو انداخت دور. شوهر سابقم هم مدام ویس و پیام میده تهدیدم میکنه من از مردن نمیترسم، از بی آبرویی می ترسم اول می خواستم وکیل بگیرم حضانت دخترم رو بگیرم بعد پشیمون شدم امیر راست میگه من مادر خوبی نبودم مادر خوب اینکارها رو نمیکنه، ماهرخ می پرسه مگه چیکار کردی، ثریا جواب میده خودتون میدونید دیگه، ماهرخ میگه مگه تو آدم نیستی احساس نداری؟ ثریا در جواب میگه نه! موقع خداحافظی ثریا میگه که آقا بهنام پدر خیلی خوبیه و منم حس کرده بودم که آوینا یه پدر خوب می خواست و خودمم یه همسر خوب می خواستم، شما هم زن خوب و قشنگی هستید، کارمندید. بعد بی مقدمه ماهرخ رو بغل می کنه و بوسش می کنه میره.
بهنام میره مدرسه دیدن دارا، پدربزرگش اومده بود دنبالش، دارا رو صدا میزنه بغلش میکنه و اجازه میگیره ۱۰ دقیقه با دارا صحبت کنه، یه جا می شینند و حال دارا رو می پرسه، دارا میگه من ناراحتم اگه من آدم بودم و درسم رو می خوندم و پسر خوبی بودم شما از هم جدا نمی شدید، بهنام از رضا می پرسه و دارا میگه خیلی خوشحاله پیشنهاد می کنم شما هم بری پیشش کار کنی حقوقش خیلی خوبه، بهنام نظر دارا رو درباره زندگی باهاش برای همیشه می پرسه و اینکه آخر هفته ها هم مامانش رو می بینه، دارا میگه آیفون برام می خری؟ بهنام اول میگه نه بعدش میگه یه روز اگه توانش رو داشته باشم می خرم، دارا میگه شاید رضا برام آیفون رو بخره اما اگه بیام آوینا خواهرم میشه؟ بهنام جواب منفی میده و دارا میگه مگه قرار نیست با ثریا ازدواج کنی؟ بهنام میگه نه، بالاخره دارا قبول میکنه بیاد پیش بهنام زندگی کنه، بهنام به دارا میگه قرار بود آدم از غریبه ها چیزی نخواد ، دارا میگه اگه رضا بابام شد چی؟ بعدش می خنده و میگه شوخی کردم.
ماهرخ تو کارگاه رضا رو چندباری صدا میکنه وقتی می بینه جواب نمیده و نیست میره سراغ کشوها و داخل پاکت ها رو می گرده یه پوشه پیدا میکنه و میذاره تو کیفش وقتی می خواد بره رضا میاد میگه کجا؟ ماهرخ می ترسه و میگه فکر کردم رفتی؟ رضا می پرسه دنبال چیزی بودی؟ ماهرخ میگه دنیال پروژه ای که قرار بود هفته پیش تحویل بدم امشب تا صبح می شینم تمومش می کنم، رضا درباره غیبت صبح ماهرخ می پرسه و اینکه صبح کجا بوده؟ ماهرخ عذرخواهی میکنه که ببخشید نتونستم بیام که رضا بهش میگه مهمترین جلسه کاریت رو نیومدی، ماهرخ میگه جایی رفته بود و نشد بیاد و گوشیشو هم بخاطر همین جواب نداده، رضا خیلی از این بابت ناراحت بود، بهش میگه ۵ دقیقه بمونه صحبت کنند اما ماهرخ میگه اگه از ده بگذره بابا ناراحت میشه، رضا میگه میدونم ازم خوشت نمیاد اما نمیتونم بی احترامی رو تحمل کنم، ماهرخ میگه من بی احترامی نکردم، رضا برگه ها رو روی میز می کوبونه و با داد میگه که امروز آبروش رو برده، بعد بهش میگه از فردا بره سرکار قبلیش چونه یکی دیگه رو استخدام کردند، ماهرخ ناراحت میشه و میگه من واسه این کار کلی انگیزه و ایده دارم، اما رضا قبول نمیکنه و دو تا جمله میگه و ماهرخ اونقدر ناراحت میشه که میگه من امروز رفته بودم پیش زنی که فکر کردم در قبال آینده اش مسئولم، بعد میگه ببخشید که گذاشتم دوستات بهت بخندن، کلید و پوشه پروژه رو از کیفش درمیاره و روی میز میذاره خداحافظی میکنه و میره.
بهنام خونه اش رو برای فروش به املاک میسپاره، بنگاهی یه خانواده رو برای خرید خونه بهنام میاره که واحدش رو نشون بده، ثریا متوجه میشه و میاد بیرون بهنام میگه داره میره محله قبلیش اونوقت دیگه ثریا مجبور نیست دنبال خونه بگرده، از ثریا سراغ آوینا و پدرش رو میگیره ثریا به دروغ میگه حالشون خوبه و قرار باهم برن جاده چالوس. بهنام میگه خوبه خوشحال شدم بعد میره سراغ مشتری خونه اش تا خونه رو بهشون نشون بده.
بهنام میره آسایشگاه به مادرش سر بزنه ناخن هاشو لاک میزنه و بهش میرسه. بعدش میره پیش وکیل و میگه که همسرم دچار ضرب و جرح شده که وکیل میگه باید شاهد داشته باشی بهنام صفا رو به عنوان شاهد معرفی میکنه، وکیل می پرسه که اگه باهم تبانی کردن همون اول بگن چون براش هیچ چیز باارزشتر از حقیقت نیست. صفا پیرهنش رو بالا میزنه و میگه ( با اشاره به بهنام) اینم حقیقت شاهکار خانم ایشون. وکیل میگه فکر نمیکنم قاضی قبول کنه و مطمئنا میگه چرا همون موقع شکایت نکردن، صفا میگه اتفاقا من فرداش رفتم پزشکی قانونی و طول درمان گرفتم اما اسم ایشون و خانمش رو نیوردم و گفتم آدم ناشناس اینکار رو کرده.
بهنام میره واسه امتحان رانندگی و بعد از دستور سرهنگ راه میفته و با چند تا اشتباه و نزدن راهنما نگه میداره و با دستور سرهنگ پیاده میشه ظاهرا بار ششم نیز رد میشه.
ماهرخ مجبور میشه بره نگارخانه و همکاراش از دیدنش خوشحال میشند. حکیمه بهش میگه بریم باهم حرف بزنیم بعد بهش میگه که توی سینه اش توده داره و باید سینه سمت راستش رو قطع کنه اما به خانواده اش چیزی نگفته هنوز. بعد میگه اصلا همه بدنم رو قطع کنند می خوام چیکار واسه کی زندگی کنم بعد از مادرم منم مُردم باز تو یه بچه داری دلت بهش خوشه و واسه اون زندگی می کنی، من کار میکنم خودم رو یادم بره. ماهرخ با حرفهای حکیمه به گریه میفته که حکیمه میگه تو برای چی گریه میکنی که ماهرخ قضیه صیغه کردن بهنام با ثریا رو بهش میگه و اینکه بدش میاد بهنام اینکار رو کرده، حکیمه بهش میگه نکنه هنوز بهنام رو دوست داره و شده مثل شنل قرمزی، البته شنل قرمزی یه مادر داشت که نصیحتش میکرد از جنگل تاریک رد میشه مواظب گرگها باشه، گرگ ترسهاشند و احساساتش، اینکه فکر کرده زندگیش با بهنام خیلی هم بد نبوده، بعد بهش میگه با این روحیه هوکی هوکی که داره گرگ وسط جنگل تاریک گولش میزنه، حکیمه میگه من تنهایی رو خودم انتخاب کردم و از پس جنگل تاریک برمیام، اگه می خوای زندگی کنی از جنگل تاریک نترس، ماهرخ میگه اگه بترسم چی؟ حکیمه میگه برگرد از راهی که اومدی برو خونه ات حتما نباید همه قهرمان بازی دربیارن. ماهرخ می پرسه هوکی هوکی یعنی چی؟ حکیمه جواب میده تو ولایت ما به آدم مودی میگن.
سر کار دوباره بنکداری که یه بار با بهنام و همکاراش بخاطر تابلوی مغازه دعواش شده بود تابلوی قدیمیش رو نصب می کنه بالای مغازه، بهنام میره باهاش صحبت کنه ، بهش میگه درکش می کنه که دل کندن از چیزی که باهاش خاطره داری چقدر سخته اما تابلوی شما به تغییراتی که تو بافت محله داده شده نمیاد و با هارمونی شهری باید بیاد. بنکدار میگه اگه تو پولت رو نگیری میایی اینجا شعار بدی؟ بهنام میگه نه، بنکدار میگه من یادگاری پدرم رو بندازم آشغالی بعد تو بری بابتش پول بگیری؟ بهنام میگه چرا بندازی آشغالی نگهش دارید حتما که نباید تو دیوار محله باشه تا ارزشش حفظ بشه، بنکدار میگه آره باید اونجا باشه. بهنام میگه تابلوی شما از نظر زیبایی و قیمت چیزی ازش نمونده نمیشه که بخاطر خاطرات شخصی خودتون شهر رو از ریخت بندازید. بنکدار میگه تابلوی من اصالت داره اگه پدر مادر تو پیر بشند میبری میندازی تو سالمندان؟ بهنام جواب میده اگه پیری اونا فقط منو آزار میداد و گردن من بود مخلصشون هم بودم اما اگه خانواده ام رو آزار می داد حتما همین کار رو می کردم. بنکدار میگه بجز تو کی تشخیص داده تابلوی من بی ریخته؟ که بهنام میگه کارشناس های شهری، قانون، بنکدار میگه پس برو بگو قانون خودش بیاد، بهنام بلند میشه و میگه پس من ارجاع میدم به مقامات قضایی، بنکدار میگه میدونم از وقتی زدم پای چشمت تو از من کینه کردی اما از وقتی تابلو رو کندی برکت از این مغازه رفته، بعد دفتر حساب مغازه رو به بهنام نشون میده و میگه سه نسل جون کندیم تا اینجا رسیدیم، بهنام میگه ما هم بهتون یه تابلو دادیم اسم پدربزرگتون روشه اونم خوش خطتر، بنکدار میگه اما قلابی، مثل زن دوم بعد از زن اول که خاطره توش نیست، بهنام میگه به زن دومتون فرصت بدید شاید خاطرات بهتری براتون ساخت، بنکدار میگه دادم نساخت خاطره ارزشش به قدیمی بودنه نه بهتر بودن.
بهنام شب برمیگرده خونه و می بینه ماهرخ جلوی در منتظره بهش میگه می خواد باهاش حرف بزنه، باهم میرن بالا برق ها هم رفته بود، شمع های شمعدون رو روشن می کنند ماهرخ نقاشی روی دیوار رو می بینه و ازش تعریف می کنه، بعد به بهنام میگه که تصمیم گرفته مثل قبل دارا یک هفته درمیون پیش اونا باشه، بهنام از تحولش میگه و اینکه مگه مشاور نگفته پیش یکی باشه؟ ماهرخ میگه آره اما فکر میکنه اونطوری بیشتر آسیب می بینه چون هنوز خیلی بچه است، فقط قبلش کاری باید کنیم و اینکه هردومون بریم پیش شوهر ثریا و بهش بگیم آوینا رو بهش برگردونه، بهنام دلیل کار ماهرخ رو می پرسه؟ ماهرخ از مسئول بودن هردوشون در قبال اتفاقی که برای ثریا افتاده میگه و از ملاقاتی که باهاش داشته و اینکه دلش برای ثریا و دوریش از بچه اش سوخته، بهنام میگه خب تو هم همینکار رو با من کردی الان دلت برای اون سوخته. بهنام عصبانی میشه و میگه من نمیتونم برم از اون یارو عذرخواهی کنم چون هیچ ارتباط اشتباهی نداشتم. من اگه برم عذرخواهی کنم باعث میشه که خودم و ثریا رو خراب می کنم و اگه برم یعنی اینکه اون درست گفته و حق باهاش. بعد که یکم آروم میشن ماهرخ دو تا چای میاره از بهنام می پرسه که اگه بره بگه با ثریا رابطه نداشته و همه چیز سوتفاهم بوده چی؟ اما بهنام میگه من بلد نیستم دروغ بگم تو بازیگری بلدی، بهنام از ماهرخ می پرسه چند وقته با رضاست و ماهرخ میگه که با رضا نیست اما بهنام میگه دروغ میگه و اینکه من با شهامت میگم یه رابطه احساسی با یه زنی داشتم و تمومش کردم، ماهرخ میگه منم با هیچ کس و تو هیچ موقعیت اشتباهی با کسی رابطه احساسی نداشتم چون آمادگی رو ندارم و به تو دارم میگم چون پدر بچمی وگرنه زندگی خصوصی من به تو ربطی نداره، بهنام میگه پس بخاطر همین مرخصی گرفتی و رفتی پیش رضا کار می کنی و الکی بهت حقوق خوب میده و خونه بگیری و بری دوبی همینطور خالی خالی؟ ماهرخ عصبانی میشه سینی چای رو میندازه زمین و از خونه خارج میشه. بهنام هم از حرص استکان چای رو می کوبه به دیوار و میشکنه…
خلاصه داستان قسمت ۶ سریال در انتهای شب
قسمت ششم: مارو پله
عمه ی ماهرخ به خانه ی بابای ماهرخ میاد تا اونجا بمونه ماهی هم تو اتاقش متوجه عمه اش میشه، بابا و خواهرش تو اتاق بحث میکنند که ماهی باید از اونجا بره اونم میگه بالاخره که میفهمه فوقش بهش میگیم بهنام رفته ماموریت، مینا میگه دارا رو چی بگیم یه هفته درمیون اینجاست؟ ماهی میگه برای اونم یه چیز پیدا میکنیم میگیم. میگه که از این جا برو چون اگه عمه قضیه جدایی ماهی رو بفهمه به همه خبر میده برات نردبون میذارم از بالکن برو برگشتی هم با چمدون بیا میگیم شوهرت رفته ماموریت، ماهی مجبور میشه از بالکن و با نردبون بیاد بره بیرون.
ماهی میره کارگاه رضا و باهم صحبت میکنند رضا سفارش قهوه میده اما ماهرخ میگه نمی خوره دلیلش رو که می پرسه میگه چند روزه طپش قلب داره و دیگه رضا بهش آب تعارف می کنه.
اونجا رضا از کار جدیدی که با دوستش راه انداخته تعریف می کنه و حقوق بالاش، اما ماهرخ میگه من نگفته بودم که دنبال کار میگردم، رضا مرخصی بدون حقوق ماهرخ رو پیش می کشه اما ماهرخ از پیشنهاد کاری اون استقبال نمی کنه و میگه این کار مناسب من نیست، اما از مبلغ دریافتی اش سوال می کنه و رضا برگه میده به ماهی که دستمزد پیشنهادیش رو بنویسه.
بهنام با ماشین ثریا میرن دنبال دارا، به مدرسه زنگ میزنه اما اونجا نبود وقتی پیداش نمی کنند ثریا میگه زنگ بزنه ۱۱۰ اطلاع بدن. بهنام مجبور میشه با ۱۱۰ تماس بگیره و مشخصات دارا رو بده بعد برای اطلاعات تکمیلی برن کلانتری. سر راه آوینا رو هم میذارن مدرسه.
ماهرخ یه مبلغی مینویسه و رضا بهش میگه چرا خودش رو دست کم می گیره و اون سه برابر این پول ارزش داره و اینکه برای اینکار گاهی سفر خارجی هم باید بره و تعطیلات پنجشنبه و جمعه هم باید سرکار باشه. ماهرخ میگه نمیتونه دارا رو تنها بذاره، رضا عذرخواهی می کنه و بهش میگه بذاره دارا بجای اون مادر سابق که تو چهارراه ولیعصر گیر کرده یه مادر قوی که نگاهش به آینده است داشته باشه، گوشی ماهرخ زنگ میزنه.
بهنام با ماهرخ تماس میگیره که دارا نیست و داریم دنبالش می گردیم ماهرخ سراسیمه از اونجا خارج میشه رضا هم دنبالش میاد.
ثریا و بهنام تو کلانتری بودن که ماهرخ و رضا میرسند. ماهی با بهنام بحث میکنند که تو دو روز نتونستی بچه ام رو نگه داری اگه یه تار موش کم بشه ولت نمیکنم، ماهی گریه میکنه بهنام جواب میده که چون حضانت دارا رو بهت دادم دور برت داشته؟ هفته دیگه میرم دادگاه حضانت رو پس می گیرم نمیذارم پیش تو بمونه یکی مثل خودت ازش بسازی. رضا آروم به بهنام میگه که مادره یه ذره درکش کن. مامور پدر و مادر دارا رو صدا میکنه که برن داخل، رضا منتظر میمونه تا ماهرخ بیاد، پلیس میپرسه که دارا بیماری نداشته ماهرخ میگه ای دی اچ داره و دارو می خوره، از لباسش می پرسه بهنام میگه خواب بوده که دارا گم شده، ماهرخ میگه من برم خونه متوجه میشم چی پوشیده. پلیس میگه پس بهم اطلاع بدید.
دوباره بهنام و ثریا با ماشین برمیگردن خونه، ثریا میگه فکر کنم ماهی خانم منو دید ناراحت شد بعد از نسبت رضا با ماهرخ پرسید که فامیلشه، بهنام میگه نه، ثریا میگه تو کلانتری ازم پرسید کی هستم و نسبتم با شما چیه منم گفتم همسایه ایم و بچه هامون باهم دوستن اما طوری نگاه کرد که انگار باورش نشد، از رابطه شما و دارا پرسید که گفتم خوبید با هم دیگه نگفتم دیشب صداتون تو راه پله ها می پیچید بالاخره پسر بچه ها شیطونن درس نمی خونند، شما پدرشی حق داری باید کنترلش کنی دارا هم پیدا میشه دلم روشنه.
ماهرخ با رضا میرن پردیس خونه بهنام تو راهه رضا درباره ثریا می پرسه که ماهرخ میگه همسایه است، رضا از سادگی ثریا میگه و اینکه تو جواب دادن به سوالاش یه جوری رفتار می کرد که انگار رابطه خاصی ندارند، اینجا ماهرخ عصبانی میشه و از رابطه خودش با رضا می گه و اینکه چرا کار پیدا میکنه براش مهربون شده، رضا عدرخواهی می کنه و میگه که جوون ۲۴ ساله نیست و آروم باشه که ماهرخ بیشتر عصبانی میشه و میگه نمی خواد آروم باشه. به خونه میرسن از رضا تشکر و خداحافظی میکنه که بره ، با عجله میرن بالا که میبنند که رو دیوار خط خطی شده و داخل واحد می شن می بینند با رنگ قرمز نوشته شده بی شرف! یک دفعه ای صدای دارا از پیغامیگر میاد که بابا کجیی گوشیت خاموشه، همسر سابق ثریا هم از پشت تلفن میگه پسرت تو پارک محل پیش منه، ماهرخ و بهنام هر دو به بیرون خونه میروند و با ماشین رضا که هنوز نرفته بوده به پارک میرند تو پارک محل دارا را میبینند و بهنام و شوهر سابق ثریا درگیر میشند و دارا قضیه را برای ماهی تعریف میکنه که من هیچ جا نرفتم و تو کمد قایم شده بودم.
شوهر سابق ثریا میگه بچه تو خونه ترسيده بود دلم سوخت اومدیم پارک، بهنام شاکی میشه که تو تو خونه من چیکار میکردی و به بچه من دست زدی، تا میاد زنگ بزنه ۱۱۰ ثریا و آوینا سر میرسند، آوینا میره بغل باباش بهنام میپرسه این شوهر تویه، بذار زنگ بزنم ۱۱۰ قضیه معلوم بشه، ثریا میگه کتکش زدی؟ بهنام باهاش درگیر میشه شوهر ثریا به ثریا میگه طلاقت رو گرفتی بری دنبال کثافتکاری فکر می کنی من نمی دونم چیکار می کنی؟ ثریا گریه میکنه که امیر اونطور فکر میکنی نیست. امیر میگه من مردونگی کردم گفتم بچه پیش تو بمونه اما دیگه این بچه رو نمی بینی.
ماهرخ با پلیس تماس میگیره اما ثریا گوشی رو از ماهرخ می گیره و التماس می کنه زنگ نزنه، خداروشکر چیزی نشده و خسارتش رو من میدم، امیر دست آوینا رو میگیره و با خودش می بره و به بهنام هم میگه زندگیمو سوزوندی زندگیتو می سوزونم. ماهرخ هم دارا رو برمیداره می بره. ثریا با ناراحتی از پارک خارج میشه.
ماهرخ دارا رو به خونه باباش میبره، دارا میبره حموم و ماهرخ لباس هاشو میندازه ماشین و از دارا جریان امروز رو دوباره می پرسه دارا میگه بابای آوینا اومد گفت من دوست باباتم نترس بعد بهم گفت میخوای ببرمت پارک، من بهش گفتم شما دیوار خونه ما و خراب کردی و شعار نوشتی گفت من با بابات شوخی دارم، اولش فکر کردم دروغ میگه بعد که گفت من بابای آوینام و عکسای اونارو بهم نشون داد گفتم خب راست میگه. ماهرخ ازش دلیل اینکه چرا رفته تو کمد رو می پرسه، دارا میگه می خواستم ببینم بابا دوستم داره یا نه، ماهرخ میگه خب معلومه دوستت داره، اما دارا میگه نه معلوم نیست چون بهم گفت وسایلتو جمع کن واسه همیشه برو بعد هم گفت میذارم بری پیش آقا مردان کار کنی، گفت نمیدارم درس بخونی و به من و تو فحش داد و کتابمو پرت کرد رو زمین، ماهرخ میگه می خوام یه خونه بگیرم کنار مدرسه و دیگه پیش خودم بمونی بعد باهم بریم سفر، به دارا میگه جریان امروز رو به پدربزرگش و عمه حاجیه نگه چون عمه میخورن، قضیه جدا شدنشون رو هم به عمه نگه،
بهنام تو خونه روی کلمه بیشرف رو با رنگ سیاه می پوشونه و بعد با چند تا رنگ روی دیوار طرح میزنه و یه صورت میکشه و بعدش با کاتر تابلو نقاشی ماهی رو پاره میکنه.
روز بعد بهنام با ماهی تماس میگیره که میرم دنبال دارا و از مدرسه میارمش اما ماهرخ میگه دارا خونه پیش خودشه و نذاشته بره مدرسه، بهنام میگه می خوام ببینمش اما ماهرخ میگه نمی خوام دیگه تو رو ببینه و بیاد تو خونه تو. بهنام دلیل این حرف رو می پرسه که ماهرخ میگه چون بچه ام اونجا امنیت نداره و بهنام میگه تو داری دنبال بهونه می گردی. ماهرخ میگه تا زمانیکه زندگی و شرایطت رو درست نکنی نمیذارم دارا رو ببینی.
ماهرخ و دارا تو کارگاه رضا بود و که رضا به ماهرخ میگه بیشتر فکر کنه راجع به رفتارش بعد با دوستش قرار کار رو گذاشته بود می شینن صحبت میکنند.
پدر جون و عمه و مینا و دارا مار پله بازی میکنند و دارا برنده میشه، برای شام پیتزا سفارش میدن که می بینن بهنام با پیتزا اومد، عمه پیتزا رو از بهنام میگیره و با روی خوش بهش خوش آمد میگه و از ماهرخ می خواد که واسه بهنام شربت بیاره، پدرجون با تندی میگه شربت ریواس نمی خواد ( رو به بهنام میگه) امرتون؟ بهنام میگه اومدم حرف بزنم، که پدر میگه چه حرفی؟ حرف نداریم؟ ماهی میگه که برن بیرون حرف بزنند، اما بهنام میگه باید همین جا جلوی همه صحبت کنیم. ماهی و پدر و بهنام با هم بحث میکنند، عمه می پرسه که چه خبر شده؟ پدر عمه رو راهی اتاق می کنه و بعد با بهنام صحبت می کنه که آبروم رو جلوی خواهرم بردی؟ بهنام عذرخواهی میکنه که نمیدونسته عمه در جریان نیست و بخاطر اینکه هتک حرمت نشه حضانت دارا رو دادم دخترتون در حالیکه میتونستم ندم، ماهرخ میگه منت نذار که ما توافق کرده بودیم درازای نفقه و … پدر رو به ماهرخ میگه تو حرف نزن. بهنام میگه ما توافق کردیم دوستانه اما دختر شما بدون اجازه من دارا رو آورده اینجا منم تهدید میکنه که حق دیدنش رو ندارم تا زمانیکه سبک زندگی منو تایید کنه اگه من رفتم قانون سلب حضانت کردم ناراحت نشید شما پدرید و درک میکنید من کسی غیر از دارا ندارم، من ارتباطم رو بعد از این جریان با خانم همسایه قطع کردم. ماهی به بهنام میگه دارا همینجا می مونه و شما آخر هفته ها میایید دیدنش، بهنام میگه یا همین الان دارا با من میاد و من قول میدم هیچ اتفاقی براش نمیفته یا تو دادگاه همدیگه رو می بینیم.
موقع رفتن بهنام عمه میاد و عصبانی میگه که دستت درد نکنه خوب حق محبتای ما رو دادید دخترمون رو بردی بدبخت کردی و طلاقش دادی؟ بهنام جواب میده که دخترتون خوش می خواست جدا بشه و من طلاقش ندادم بعدش دارا بچه منم هست خداحافظ، دارا از طبقه بالا میاد و میگه صبر کن بابا، بعد یک برش پیتزا به بهنام میده و میگه بخور و بغلش میکنه، بهنام خداحافظی میکنه و میره.
وارد ساختمان میشه موقع باز کردن در ثریا با چمدون میاد و بهنام سلام میکنه اما ثریا بدون حرف وارد خونه ی خودش میشه.
دارا شب تو خونه پدر بزرگ به مامانش میگه که من میخوام برم خونه و چون که بابا تنهاس و من میترسم که بابای آوینا بره بابا رو بکشه و ماهی اول میگه نترس بابات که بچه نیست و کسی اونو نمیکشه...
خلاصه داستان قسمت ۵ سریال در انتهای شب
قسمت پنجم: بار هستی
بهنام در جواب ثریا چند جمله مینویسه و بعد پاک میکنه و در آخر به او میگه که پیشنهادتون احساسی بود و بهتره بهش بیشتر فکر کنیم همون لحظه ماهی وویس میفرسته که چرا جواب نمیدی و حال دارا رو می پرسه؟ بهنام تایپ می کنه که خوبه خوابه نگران نباش. اما نمیفرسته. ثریا هم پیام میده باشه فکر کنین. بهنام میزنه که هردومون باید فکر کنیم تا دوباره اشتباه نکنیم ، بعد ماهرخ تک میزنه و پیام میده بهنام چرا جواب نمیدی؟ بهنام میزنه فردا بهت زنگ میزنم. وویس میده به ماهرخ که دارا خوابه میخواستم بگم مساعده گرفتم مشکل قسط این ماه رو حل کردم فردا زنگ میزنم جزئیاتش رو میگم. ماهی میره آشپزخانه میبینه باباش و خواهرش دارند کدو حلوایی رو آماده می کنند بپزه، می پرسه ساعت ۱۲ شب کدو حلوایی درست می کنید؟ باباش میگه واسه صبحونه می خواهیم بخوریم، ماهرخ هم میاد کمکشون کنه پدرش ازش ایراد میگیره که درست کار کنه ، ماهرخ میگه چرا جدول سودوکو رو حل نکردید واسه تقویت حافظه خیلی خوبه، پدرش که ناراحته از دست کارهای ماهرخ، عصبانی میشه میگه من می خوام این گذشته رو فراموش کنم تو میگی سودوکو حل کنم؟ هر چیز تازه ای که اومد گند زد به چیزهای قدیم، خواهرش به ماهرخ آروم میگه ۳ تومن ریختم تو حسابت ماهرخ میپرسه بیشتر نداشتی؟ که جواب میده یخچال جهیزیه ام گرون شد دادم به بابا.
پدر ماهرخ ازش می پرسه چرا مرخصی گرفته ماهی میگه می خوام شغلم رو عوض کنم، عقده های فروخفته، پدرش میگه یعنی اگه میذاشتم بازیگر بشی عقده ای نمیشدی؟ من پنجاه ساله تو سینما بودم وقتی یه چیزی رو میگم نه الکی نمیگم، گفتم بری دانشگاه مدرک بگیری کار کنی دستت تو جیب خودت باشه بد شد؟ ماهرخ از پدرش عذرخواهی میکنه میگه ببخشید مدیر سینما بودن با تو کار سینما بودن فرق داره، پدر میگه یعنی اگه می شدی بازیگر درجه ۶ بهتر بود تا مدیر درجه یک یه گالری که امنیت شغلی داری و چشمت به دست کسی نیست، ماهرخ میگه چرا درجه ۶ یعنی اینقدر بی استعداد بودم؟ پدرش میگه تو اگه می خواستی بازیگر بشی میشدی و مخالفت منم هیچ فایده ای نداشت مگه سر بهنام فایده داشت گفتم این بدرد تو نمی خوره و بهت وفا نمی کنه اینجا هم گوش نمی کردی، میشد اشتباه در اشتباه. ماهی میگه یعنی عاشق شدن اشتباهه عشق یوسف و ذلیخا هم اشتباه بوده؟ پدرش میگه الان اون الدنگ رو یوسف میدونی و خودت رو ذلیخا؟ اون آدم بود پیغمبر بود نه مثل این بعد از ده سال با یه بچه ولت کرد فرستادت خونه بابات با یه دسته گل، اینجا با حرف پدر ماهرخ خنده اش می گیره ، پدرش میگه اشتباهه من بود ۲۰ سال پیش عکس اینو ( اشاره به تصویر الویس پریسلی بازیگر سینما) گذاشتم اینجا که تو فکر کنی اون اینه، بعد میره پیچ گوشتی رو از کشو برمیداره و پشت قاب عکس رو باز میکنه و میگه میدونستم مشکل مالی دارید اما نه اینقدر فوقش این خونه رو میفروختم سهم خواهر و برادرم رو میدادم شما هم میرفتید یه جا درست و حسابی خونه میگرفتید تا نرید تو بیابون مثل سگ و گربه بیفتید جون هم و این بچه رو هم دربدرش کنید، ماهی میگه اونوقت شما و مینا چی؟ پدر میگه گور بابای من ، مینا که داره میره منم میرفتم مستاجری، ماهی میگه من هنوز بی غیرت نشدم که شما تو هفتاد سالگی برید مستاجری، بعدش مشکلات ما فقط مالی نبود خودت رو اذیت نکن. پدر عکس رو در میاره و چند تکه اش میکنه میندازه رو میز و میره.
آخر شب بهنام موقع خواب فیلم های قدیمی خودش و ماهی رو تو گوشی،می بینه و بعد می خوابه.
صبح بهنام بیدار میشه می بینه رو مبل خوابش برده، بلند میشه از چشمی در نگاه میکنه می بینه ثریا چمدون به دست داره از خونه خارج میشه، دنبالش میره با اصرار چمدون رو میگره و می پرسه کجا میره؟ ثریا سوار ماشینش میشه و می خواد بره بهنام سریع میره و می خواد وایسته بعد سوار ماشین میشه و با هم میرن. همسر سابق ثریا از دور داشته می دیده ماشین که دور میشه.
بهنام از ثریا می پرسه صبح جمعه به این زودی کجا میره؟ ثریا میگه خرید، بهنام میپرسه برای خرید چمدون می برند؟ بعد میگه از دست من ناراحتی؟ ثریا میگه تصمیم گرفتم دیگه از دست هیچ مردی ناراحت نشم، بهنام میگه الان منم جزو این هیچ مردهام؟ ثریا میگه قبلاها فکر می کردم نیستید و فرق دارید و باشخصیتید، تقصیر شما نیست تقصیر خودمه هزار بار قسم خوردم بزرگ بشم ولی چیکار کنم از دستم در میره، احساساتی که میشم باز دوباره میشم دختر ۱۸ ساله ای عاشق پسر عموی لاتش شد، بهنام میگه عشق که خوبه چرا خودت رو سرزنش می کنی؟ ثریا میگه چون ۳۵ سالمه و هنوز اجازه میدم غرورم بشکنه و بازیم بدن. بهنام میگه من غرورتو شکستم؟ گفتم بشینیم به همه جوانبش فکر کنیم، ثریا میگه مشکل من اینه زیادی ساده ام و مثل بقیه زنها سیاست ندارم، بعد ماشین رو نگه میداره و می خواد بهنام پیاده بشه و بهش میگه می خواد جایی بره، بهنام میگه منم میام، ثریا میگه اشتباه از من بود و نباید به مردی که تازه جدا شده و بلاتکلیفه نزدیک بشم، بهنام با حرص پیاده میشه بعد دوباره در ماشین رو باز می کنه می پرسه چمدون واسه چیه؟ ثریا میگه به شما مربوط نیست و بعد با سرعت دور میشه، بهنام اتوبوسی که قبلا به اشتباه سوار شده بود رو می بینه و از کنارش رد میشه، ماهرخ که صبح جمعه مشغول ورزش و دویدن بود به بهنام زنگ میزنه که کجایی زنگ زدم خونه رفت رو پیغامگیر؟ بهنام به دروغ میگه اومدم نون بگیرم. حال دارا رو میپرسه بهنام میگه آره خوبه رسیدم خونه بهش میگم زنگ بزنه، ماهرخ از مهمونی دیشب که صفا رو دیده بود میگه و اینکه بهنام یه زنگ بزنه به صفا یه وقت لوشون نده، بهنام میگه کجا دیدیش که ماهرخ جواب میده تو خونه رضا بزرگمهر دیدم بهنام با تعجب از پیدا شدن ناگهانی رضا می پرسه بعد که ماهرخ از کنسل شدن پروژه اش میگه خیالش راحت میشه اما به بهونه خرید نون تلفن رو قطع می کنه و جواب سوال ماهرخ که چقدر مساعده گرفته رو نمیده.
ثریا مسیر رفته رو برمیگرده می بینه بهنام کنار خیابون روی یکی از لوازم ورزشی های نصب شده نشسته ازش میپرسه که چرا اینجا نشسته اما بهنام جوابی نمیده ثریا جاشو عوض می کنه و منتظر میشه بهنام بیاد پشت فرمون بشینه.
روز بعد ثریا دخترش رو میذاره خونه مادرش و به خونه بهنام میاد، بهنام در حال حاضر شدنه که ثریا آماده شده میاد پشت در دنبال بهنام، بهنام بهش میگه خوشگل شدی، بعد میره کتش رو میاره و میگه یه محضرداری پیش بینی کرده بود من خیلی تنها نمی مونم. ثریا میگه میترسم کسی ما رو ببینه میشه نریم محضر و همین جا خودمون بخونیم؟ بهنام قبول می کنه و با گوشی سرچ میکنه و قرار میذارند که صیغه یک ماهه بخونند، بهنام میگه قانونش اینه که مهریه رو تعیین کنید، بعد از داخل کتش یه گردنبند در میاره میده به ثریا و میگه این مال مادرم بود دلم می خواد گردن تو باشه، ثریا قبول میکنه و میگه خدا حفظشون کنه، ساعاتی بعد هر دو تو تراس نشسته بودن و چای می خوردن. ثریا به بهنام میگه میشه بریم بیرون من اینجا یاد ماهی خانم میفتم عذاب وجدان می گیرم، بهنام پیشنهاد میده برن خونه ثریا که ثریا میگه اونجا هم خوب نیست و شبیه محل کاره، بهنام میپرسه تو چمدون چی بود اونروز اما ثریا میگه که فردا جواب این سوال رو میده، بهنام میگه باید بریم جائیکه ما رو یاد هیچ کسی نندازه.
بهنام روی تابلوییکه عکس ماهرخ بود رو می پوشونه و به ثریا میگه می خوای برات داستان بخونم، ثریا موافقت میکنه و بهنام رمان مادر ترزا رو براش می خونه.
صبح بهنام میره یه نون سنکگ می خره وقتی میاد ثریا میگه می خوای بدونی داخل چمدونم چی بوده؟ بعد پارچه ای که روی شئ ای انداخته بود رو برمیداره میبینه یه بطری آب داخلش زالو هست، بهنام میگه قبلا آوینا یه چیزایی گفته بود حدس میزدم تو خونه زالو پرورش میدید برای همین نمی خوای من بیام اونجا اما فکر نمی کردم با چمدون حملش کنی، ثریا میگه نمی خوام همسایه ها بفهمن ، بهنام میگه قشنگه و ثریا میگه تو اولین کسی هستی میگی قشنگه همه ازش می ترسن، بعد از بهنام می پرسه یه چیزایی تو چشمات خاموش شده ، تو دلت هر چی هست بگو وقتی نمیگی تلمبار میشه بعد یکدفعه میزنه بیرون اونوقت خیلی بد میشه، بهنام میگه خیلی وقته احساسی که دیشب داشتم رو تجربه نکرده بودم احساسی که یکی اینقدر بهم نزدیکه، راستش تا صبح پلک روهم نذاشتم، این همه نزدیک بودن یه جوری بهمم ریخت با ماهی چند ساله آخر رو جدا می خوابیدیم نزدیک بودیم اما خیلی از هم دور شده بودیم دلم نمی خواد ناراحتت کنم وقتی می خوام از تو هم یه ماهی دیگه برای خودم بسازم، واقعیتش اینه من یه آدم آشفته لنگ در هوام، نمی خوام تو با این روح شفافت معطل رابطه بی سرانجام کنم ببخش که اینقدر کش دادم اما هر چقدر فکر می کنم می بینم نمی تونم با خودم کنار بیام باید اینا رو بهت می گفتم چون نمی خواستم دروغ بگم و نقش بازی کنم، نمیگم تمومش کنیم میگم یه مهلت به خودمون بدیم نظرت چیه؟ ثریا اشک میریزه و بهنام میگه گریه نکنید، ثریا میگه گریه ام بخاطر حرفهایی که زدید نیست بخاطر اینه که تا حالا تو زندگی هیچ کس نظر منو واسه چیزای مهم نپرسیده من یه عمر یا مجبور بودم یا خودم تصمیم گرفتم برای بقیه زالو باشم. حال بد و غصه هاشونو مکیدم تا حالشونو خوب کنم، میدونستم آدمها وقتی کارشون با من تموم بشه منو میکنن و میندازن تو نمک تا بمیرم ولی اصلا برام مهم نبود و حال خودم خوب میشد لذت میبردم سنگ صبور آدمها باشم ولی دیشب برای اولین بار زالو نبودم تو برام مثل زالو بودی بهنام جان دیشب تو زالو مهربونم بودی من وادارت نمی کنم کاری که مطمئن نیستی رو انجام بدی، ثریا اشکاشو پاک میکنه و میگه صبر کنیم.
بهنام دوباره دارا رو میاره پیش خودش شب دارا برگه های امتحانی رو میاره تا بهنام امضاش کنه بهنام می بینه که بعضیاش نیاز به تلاش بیشتر داره و نمراتش پایینه، دارا میگه موقع امتحانات پیش تو بودم، بهنام ناراحت میشه میگه چرا بهم نگفتی خب؟ گوشی رو برمیداره میگه امشب باید تکلیف درس خوندن تو رو روشن کنم بعد به ماهی زنگ میزنه می بینه گوشیش خاموشه. به دارا میگه کتاب ریاضی رو بیاره باهاش کار کنه اما دارا میگه خوابش میاد بهنام میره کیف دارا رو برمیداره میاره ضرب فرایندی انجام بدن اما چیزی سر درنمیارن، دارا میگه از ریاضی بدش میاد و دوست داره نقاش بشه، بهنام استقبال میکنه میگه اتفاقا خوبه از فردا می برمت دیوارها رو رنگ بزنی همه که نباید برن دانشگاه بعضی ها باید ترک تحصیل کنند، دارا میگه فردا باید بیاد مدرسه اما بهنام قبول نمیکنه و میگه مامانت بیاد اگه من بیام پرونده ات رو میگیرم نمیذارم بری مدرسه تا زمانیکه تو خونه منی باید آدم باشی و مسئولیت سرت بشه، دارا میگه اینجا خونه منه و به اسم منه، بهنام عصبانی میشه میگه گنده تر از دهنت حرف میزنی بعد به دارا میگه بره اتاقش، دارا میگه می خوام برم پیش مامانم، بهنام میگه باشه فردا میبرمت واسه همیشه اونوقت مامانت ریاضی بهت تقلب می رسونه درسات رو ۲۰ بشی، دارا میگه ما ۲۰ نداریم، بهنام میگه همینه که اینقدر گیج و وقیح بار اومدین.
صبح بهنام هرچی دارا رو صدا میکنه پیداش نمیکنه موبایلش هم رو میزه و جواب نمیده بهنام آماده میشه میره بیرون کلید رو روی در جامیذاره از ثریا میپرسه دارا اونجاست اما اون جواب منفی میده، زنگ میزنه ماهی اما میگه از مدرسه دارا خواستنم چون امتحانش رو خراب کرده، ماهی میگه در جریانم ، بعد پیشنهاد میده عصر دارا رو بیاره پیشش چون امتحان فردا علوم داره داره و بهتره زمان امتحان ها پیش ماهی باشه که بهنام قبول می کنه و سریع گوشی رو قطع میکنه، بهنام آیفون رو میزنه ثریا بیاد با ماشین برن دنبال دارا بگردن، اونا میرن و همسر سابق ثریا وارد ساختمون میشه میاد بالا میبینه کلید روی در واحد بهنام هست کلید رو می چرخونه در باز میشه زنگ واحد رو میزنه و داخل خونه میشه همه جا رو میگرده از کمد اتاق دارا صدایی میاد در کمد رو باز میکنه می بینه دارا تو کمده و داره از ترس می لرزه…
خلاصه داستان قسمت ۴ سریال در انتهای شب
قسمت چهارم: لبخند ژکوند
صفا و بهنام همچنان در حال بحث هستند که ماهی تابلو رو میبره تو اتاق تا بسته بندی کنه، اونجا می بینه یه تابلو هست که تصویر خودش روشه بی خیال اون میشه، کاتر رو برمیداره و با نایلون حبابدار تابلو رو بسته بندی می کنه و از اتاق میاد بیرون که اون اتفاق برای صفا میفته، صفا رو سوار ماشین می کنند و تا ببرن درمونگاه، صفا تو ماشین به سختی میگه میدم سرویستون کنند ، ماهی میانبر میزنه و از بیراهه میره و یه جا نگه میداره و عصبانی به صفا میگه بیا برو ببینم چطور می خوای دهنمون رو سرویس کنی، بهنام داد میزنه زندگیمو داغون کردی حالا می خوای قاتل هم بشی؟ ماهی میگه این پاش برسه بیمارستان هممون رو لو میده، با اون داستانهایی که تو داشتی حتما اخراجت می کنند، بهنام میگه می خوای بکشیش؟ صفا با ناله میگه شکایت نمی کنم، ماهی میگه تو بخاطر اون مجمع الجزایر آشغالت از رو جنازه ما هم رد میشدی، صفا میگه تابلو برای خودتون شکایت نمیکنم منو ببرید بیمارستان، ماهی اتمام حجت می کنه که میبریمت بیمارستان اونجا خودت ناخواسته این کار رو کردی تابلو رو هم نگه می دارم حرف اضافه نزنی ولی اگه زندگی مارو بهم بزنی و شکایت کنی به جان دارا تابلو رو آتیش میزنم، صفا قبول می کنه و ماهی با ناراحتی به صفا میگه نمی خواستم بزنم خودت هم میدونی اتفاقی شد ببخش اگه دهنت رو ببندی تابلو رو هم بهت میدم. صفا رو میرسونن بیمارستان منتظر میشن ببینن چطور میشه، بهنام میگه تو اصلا تعادل نداری بعد به من میگی مریض یه لحظه فکر نکردی چی میشه، ماهی میگه من نمیتونم وایسم یکی بیاد هم مالمو ببره هم تهدید کنه در ضمن اتفاقی هم نبود دنبال یکی بودم تلافی سرش دربیارم.
ساعت ۳ و نیم شب ماهی برمیگرده خونه و باباش بیدار میشه میگه کجا بودی تا این وقت شب و ماهی میگه بیرون بودم و بابایش میگه که بیرون ؟ اگه بیرون بودی پس چرا حول شدی و ترسیدی ؟ موبایلت رو چرا جواب نمیدی ؟ و ماهی میگه که خونه ی دوستم جا گذاشتم و بابایش میگه که فکر میکنی طلاق گرفتی دیگه سر خود شدی؟ یا اینجا طویله است هروقت میخوای میای هر وقت میخوای میری ؟ ماهی در جواب میگه هیچکدوم بابا. باباش میگه بیا و برو هرجا الان بودی بعد ادامه میده از این به بعد از ده شب به بعد دیگه خونه نمیای چون ممکنه اسرائیل درو روت باز کنه الانم دلم میخواد بگیرم خفت کنم و ماهی میگه چشم، که باباش میگه بفرما و ماهی که دارد میرود باباش میگوید کلید و ماهی وقتی میاد کلید رو بده به باباش و پدرش متوجه میشه سیگار کشیده ، اما ماهی انکار میکنه و سراغ دارا رو میگیره، باباش کلید رو میگیره و ماهی رو بیرون میکنه، ماهی مجبور میشه بره خونه بهنام تو راه پله می بینه ثریا با طی و دستمال از خونه بهنام اومده بیرون و میگه خواهش میکنم پیش میاد، اما ماهی خودش رو به ثریا نشون نمیده و برمیگرده تو ماشین می خوابه، صبح با صدای بوق کامیون از خواب بیدار میشه و میره سرکار و می بینه استاد بزرگمهر منتظرشه، بهش میگه ۴، ۵ سالی میشه که ندیدمت، ماهی میگه جدی؟ آخرین بار نمایشگاه منوچهر بود فکر نمی کردم بیایی؟ بزرگمهر میگه من یه هنرمند مردمی ام چرا نیام؟ ماهی میگه گفتم شاید پای تلفن نتونستم خوب توضیح بدم حالا که داری میای اینا رو هم ببینی، چند برگه نقاشی جلوی بزرگمهر میذاره و میگه ما هدفمون معرفی هنر با گرایش عامه مردم هست و می خواهیم بین مردم باشیم تا همه مردم تو هر شغلی یاد بگیرن برن نمایشگاه هنری، من خیلی رو این موضوع تحقیق و فکر کردم. بزرگمهر میگه پس چرا اومدی سراغ من؟ ماهی میگه پس من میرم سراغ یکی دیگه اما بزرگمهر میگه بخاطر خودت میگم ماهرخ واقعا دوست دارم تو زندگیت پیشرفت کنی، ماهی میگه ممنون به اندازه کافی پیشرفت کردم. آقای کماسی دو تا چای سفارش شده رو میاره و میره، ماهرخ با استرس از کشوی میز بسته بيسکوئيت رو در میاره و سریع دو تا بيسکوئيت میذاره دهنش همونطور چای رو هورت میکشه ، بزرگمهر تمام حرکات ماهرخ رو زیر نظر داشت، ماهرخ یه بيسکوئيت دیگه میذاره دهنش بزرگمهر میگه صبحونه نخوردی ماهی با حرکت سر بهش میگه نه، بزرگمهر میگه پس استرس جلسمون رو داشتی، ماهی میگه نه داشتم یکی رو میکشتم وقت نشد، بزرگمهر میگه پس یکی هم به من بده منم صبحونه نخوردم، ماهی میگه استرس جلسمون رو داشتی، بزرگمهر میگه آره و بعد یه بيسکوئيت برمیداره و می خوره، خوردن چای و بيسکوئيت ماهی که تموم میشه بلند میشه و به بزرگمهر میگه زحمت کشیدی خیلی ممنون، بزرگمهر نصفه بيسکوئيت رو میذاره کنار فنجون و با تعجب بلند میشه که بره بعد میگه کارها رو میتونم نگاه کنم ماهی بهش اجازه میده تابلوهای زده شده دیوار رو ببینه، بزرگمهر میگه وقتی داشتی درباره پروژه ات می گفتی یاد کنفرانست تو دانشگاه افتادم که چطور با هیجان درباره طبیعت و رنگ و … حرف میزدی، همه کلاس و پسرها میخ تو شده بودن، فکر میکنم چند تا از پسرها همونجا روت کراش زدن البته اونموقع نمی گفتیم کراش همه درجا عاشق می شدیم، ماهی میگه رضا تو که نمی خواستی کارهات رو بدی چرا اومدی؟ رضا میگه دلم می خواست تو این برهه فیس تو فیس بهت بگم که کارهامو نمیشه بدم بعدش می خواستم بعد از چند سال از نزدیک ببینمت، مخصوصا اینکه شنیدم جدا شدی خیلی ناراحت شدم بهنام نمیدونم چجور شوهری بود اما بچه بدی نبود مخصوصا اونموقع که مدیر بود با رایزنی یه کارهایی واسه نمایشگاه من کرد دمش گرم همیشه طرف هنرمندا بود، ماهی میگه نباید به کسی که جداشده بگی ناراحت شدم، جدا شدیم نمردیم که، رضا میگه من یاد نگرفتم اینطور وقتا چی باید بگم، ماهی میگه چرا اصلا باید چیزی بگی؟ رابطه زناشویی و عاطفی و دوستی یکی با یکی دیگه چرا باید اینقدر واسه بقیه مهم باشه؟ انگار بعد از جدایی تبدیل میشه به یه آدم دیگه در صورتی که همون آدمه فقط جای خوابش عوض شده، رضا سوال میکنه فقط جای خواب؟ ماهی میگه بله، رضا میگه راستش من برای اون نسلی ام که اسم طلاق میاد یاد فیلمای دهه ۶۰ میفتم که تو بچگی دیدیم، هامون، پاییزان، بی پناه، … بی پناه رو دیدی برای داوود نژاد؟ ماهی جواب منفی میده، رضا میگه فریماه فرجامی با اون چشمای وحشی اش زن یه مرد جنتلمن میشه ولی فرجامی سرده و پا نمیده بهش باصطلاح، مرده هم فکر میکنه زنه یه چیزش هست که به این نمیگه، تا اینکه شوهر اول زنه که معتاده با پسرش پیداش میشه و یه دیالوگ داره خیلی خوبه میگه من هرچی داشتم دادم به تو تو هم هر چی نداشتی دادی به من، رضا به ساعتش نگاه میکنه و از ماهرخ خداحافظی میکنه، موقع رفتن از ماهرخ دعوت میکنه آخر پنجشنبه بیاد کارگاهش که بچه ها دور هم جمع میشن تا بخاطر سالهایی که رفت و نشد کمی معاشرت کنند، ماهی میگه چون بهت زنگ زدم یادت افتاد که ماهرخ زرباف زنده است و تازه جدا شده کیس خوبیه واسه معاشرت؟ رضا تا میاد صحبت کنه، خانم نقاش تابلوهای اونجا میرسه و از رضا می خواد تا نظرش رو راجع به نقاشی هاش بگه رضا هم قبول میکنه.
بهنام میره سره کار و سراغ تابلوهای فرسوده تو بافت قدیمی، که مسئولی از بهارستان میاد و سرزده از روند کار بازدید کنه.
رضا در حال قدم زدن به ماهی میگه تو فکر میکنی چون جدا شدی من اومدم تا پیشنهاد بی شرمانه ای بهت بدم؟ من هنوز مثل بیست سالگیم بهت علاقه دارم و حسرت می خورم که چرا اونموقع بیشتر بهت اصرار نکردم و شاید میتونستم نذارم زن بهنام بشی، من از اولش هم میدونستم ازدواج شما خوب نیست، تو دختر پرشور احساسی اونم یه از خود راضیه گند دماغ، شاید اگه زنگ نمیزدی هیچ وقت جرات نمیکردم بیام پیشت بخاطر سوء تفاهم ها ولی چون خودت زنگ زدی گفتم بیام رک و راست احساسم رو بگم، اینجا ماهرخ برمیگرده میگه می خوام یه چیزی بهت بگم که تا حالا به کسی نگفتم باورت میشه من هیچ وقت نقاشی رو دوست نداشتم؟ من همیشه دوست داشتم بازیگر بشم بابام مخالف بود به اجبار نقاشی رو انتخاب کردم، رضا میگه پس چه بازیگری رو از دست دادیم، ماهرخ میگه نه از دست ندادید ۱۴ ساله دارم بازی میکنم و تظاهر می کنم عاشق چیزی ام که نبودم همه هم باورشون شد خودمم همینطور بازی می کردم تا همه ببند اون نقاشی که تازه استادمون شده از من خوشش بیاد و واسش با همه دانشجوهاش فرق داشته باشم من کلا از پشت سه پایه وایستادن بیزار بودم اما بخاطر بهنام یه عمر سر جام وایستادم نه اینکه جدا شدیم فکر کنی مقصر اون بوده منم مقصر بودم که زیادی زندگی رو جدی گرفتم فکر کردم مسابقه است، رضا میپرسه هنوز دوستش داره که ماهی جواب میده یه چیزی بین دوست داشتن و بیزاری ۱۴ سال خاطره داشتن با یکی کم نیست و تقریبا همه تجربه های اول زندگیم با اون بوده و هرجای شهر میرم شبحش هست، دارا همه چیزش شبیه بهنامه، چشماش عادتاش پلک زدناش، هرچقدر می خوام ازش ببرم دارا یه مانع میشه و انگار مثل یه زنجیر ما رو بهم وصل کرده، بهنام هست ولی نیست بهنام نیست ولی هست، دیگه دیره واسه خاطره ساختن رضا از این به بعد باید خاطره بازی کرد آدم هرچقدر هم عذاب بکشه بهتر از اونه که دروغ بگه، رضا میگه کاش اونم همین حس ها رو داشته باشه و اینقدر به خاطراتش وفادار باشه که ماهرخ جواب میده برام مهم نیست اون چه حسی داره من اینطوری ام اون میتونه نباشه و با زن همسایه که خوب بلده دمنوش درست کنه و انرژی مثبت بده حالش خوب باشه مهم نیست نمی خوام باقی زندگیم رو بشینم ببینم اون چیکار میکنه ، بعد با رضا بزرگمهر خداحافظی میکنه و رضا میگه به امید دیدار.
ماهرخ برمیگرده و از حکیمه تقاضای مرخصی میکنه، بهش میکنه بنویس چند ساعت بیام امضا کنم اما ماهی میگه یک ماه بدون حقوق می خوام، حکیمه متعجب میگه چه گندی زدی؟ ماهی از حال روحی بدش میگه و کاری که دوست نداره داره انجام میده. حکیمه میگه کاش ازش نفقه میگرفتی به دردت می خورد.
مسئولی که برای بازرسی به محل کار بهنام اومده بود بهش میگه اسمت رو واسه مدیریت مطالعات و ترویج پیشنهادش رو داده اما ماجرای اتوبوس و طلاق و زد و خورد تو محل کار مانع شده مخصوصا اینکه داشتن خانواده برای مدیر تراز چقدر مهمه و خوبه که به زندگیتون سامون بدید، بهنام در جواب میگه خانواده داره و بچه داره اینکه حتما با یه زن زیر یه سقف باشه خانواده نیست. اما بازرس بهش پیشنهاد میده که با یه خانم موجه ازدواج کنه چون مدیران بالارتبه به این موضوع حساس هستند.
بهنام قصد داره یه ماشین بگیره همکاراش بهش پیشنهاد خرید یه پراید رو میدن.
ماهرخ میره جلو مدرسه دنبال دارا قرار میذارن برن بیرون فلافل با سيب زمینی بخورند با اینکه آقاجون عدس پلو پخته بود، دارا میگه باباش تو آزمون رانندگی رد شده و بهتر چون می خواد پراید دست دوم بخره، ماهرخ به دارا تذکر میده که شرایط پدر و مادرش رو باید درک کنه اما دارا میگه خوشش نمیاد یه هفته اینجا و یه هفته اونجا باشه. ماهرخ میگه می خواهی همیشه پیش پدرت باشی و من آخر هفته ها دو ساعت بیام دیدنت اگه نخوای اونم نمیام، اما دارا جوابی نمیده.
اینبار بهنام میره دنبال دارا ازش حال پدر جون و خاله و مادرش رو می پرسه، دارا میگه مامانش مرخصی گرفته دنبال کار می گرده، بهنام تعجب می کنه و علتش رو میپرسه اما دارا تو جواب می پرسه که تو دیگه مامان رو دوست نداری؟ که بهنام با لحنی بامزه میگه به تو چه مربوطه.
بهنام و دارا با ثریا و دخترش میرن تفریح اتاق فرار ، ۳ ثانیه مونده به اتمام زمان موفق میشن از اتاق بیان بیرون. موقع برگشت بهنام توضیح میده که چطور امتحان رانندگی داده و برای پنجمین بار رد شده، دارا و آوینا پیاده میشن برن چیزی بخرن، ثریا میره تو فکر که با اصرار بهنام میگه اونا زیادی به بهنام و پسرش وابسته شده بهنام ازش از رابطه آوینا و پدرش می پرسه ، ثریا میگه خوبه و سریع بحث رو به آزمون رانندگی میکشونه و میگه که همون دفعه اول قبول شده و از آرزوی داشتن ماشین پراید میگه. موقع برگشت آوینا میره که با دارا بازی کنه ثریا میگه از ظهر لوبیا پلو داره میاره که با هم بخورن.
آخر هفته ماهرخ میره دورهمی رضا می بینه صفا هم اونجاست و از بخیه روی شکمش میگه و اینکه اصلا متوجه این اتفاق نشده، رضا میگه اینکارها به تو نمیاد و ازش می خواد بگه که کی اینکار رو کرده؟ اما صفا میزنه به اون راه و جواب درست نمیده، ماهرخ ساعت نه و ربع بلند میشه تا برگرده خونه رضا میگه فکر کردم شوخی میکنی که قبل ۱۰ باید خونه باشی .
ثریا از بهنام می خواد که ارتباطشون رو کمتر کنند و بره دنبال یه خونه دیگه، بهنام می خواد که کمی بیشتر فکر کنند در این باره اما ثریا احساس گناه می کنه و دوست نداره بیشتر از این وابسته بشه، بهنام ازش می خواد که بگه چیکار کنه که معذب نباشه و از بودن ثریا و آوینا احساس آرامش داره و از می خواد با هم ازدواج کنند اما ثریا میگه ازدواج از سر اجبار رو دوست نداره و اینطوری انگار دارید به آدم لطف می کنید، ثریا همینطور اشک می ریخت و بهنام ازش خواست تا اشکاشو پاک کنه و بگه چیکار کنند. ثریا میگه شما هنرمندید خانمتون هم مثل خودتون بود تهش اون شد منو می خواهید چیکار؟ من جز یه لبخند ژکوند چه میدونم هنر چیه؟ شما بخاطر شرایط ما احساساتی شدید و از روی محبت صحبت می کنید. بعدش من نمی خوام ازدواج کنم بریم زیر یه سقف باز دوباره شروع میشه هر دومون یه بار شکست خوردیم حالا با دو تا بچه من طاقت ندارم. ثریا با زور دست آوینا رو میگیره و از وسط بازی بلندش می کنه ببره اصرار دارا برای موندن هم فایده ای نداشت .
بهنام آخر شب بی خواب میشه و مجبور به خوردن قرص میشه بعدش به ماهی پیام میده که بیداری؟ همون لحظه ثریا پیام میده که من دوستت دارم و بیاییم بهم محرم بشیم. بعد ماهی جواب میده که بیدارم تو چرا بیداری؟ با اینکه ماهی منتطر جواب بود اما بهنام دیگه چیزی نمیگه و پروفایل ثریا رو چک می کنه…
خلاصه داستان قسمت ۳ سریال در انتهای شب
قسمت سوم: مجمع الجزایر گولاگ
ماهی تا دیر وقت تو خیابونها می چرخه و بعد میره خونه پدری، وسایلاشو میبره تو اتاق، خواهرش گریه میکنه و میگه همه زنهای فامیل حسرت شوهر تو رو دارند اونوقت تو ازش طلاق گرفتی، ماهی صورت قرمز خواهرش رو می بینه می گه کار شهناز جونه؟ یکدفعه پدرش در اتاق رو باز می کنه میاد تو و می خوابونه تو گوش ماهرخ و میگه من اونقدر بی رگ شدم که دخترم یواشکی بره طلاق بگیره؟ شوهرت معتاد بود، میزد، عقیم بود چی بود نکنه تو یه غلطی کردی؟ ماهی با گریه میگه بذارید توضیح میدم. اون هیچ کاری نمی کرد من می خواستم زنش باشم نه مادرش. پدر: مضخرف تحویل من نده، چرا یواشکی رفتی طلاق بگیری و منو خبر نکردی؟ ماهی: یه تصمیمی بود که باید دوتایی میگرفتیم، پدر: تو با اینکارت طاق و خراب کنی رو سر بابات، گند بزنی به زندگی بچه ات، آینده خواهرت رو خراب کنی اونوقت دو تایی تصمیم می گرفتید، تا خواهرت عروسی نکرده هیچ کس نباید بفهمه تو چه غلطی کردی، نمیذارم اینم مثل خودت بدبخت کنی.
پدرجون نیمه شب میره دم خونه بهنام زنگ میزنه، بهنام میاد جلوی در میگه چرا نیومدیم داخل؟ پدرجون یکی میزنه تو گوش بهنام و میگه: من بخاطر تو بی غیرت برای اولین بار روی دخترم دست بلند کردم نمی زدم نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. بهنام میگه خوب کردید پدر جون. پدر میگه: من این دو تا بچه رو به دندون کشیدم تنهایی بزرگ کردم تو خوابم نمی دیدم یه نامرد ده سال عذابش بده بعد هم دزدکی طلاقش بده، بهنام میگه اینطوری که فکر می کنید نیست و بهش اصرار می کنه بیاد بالا صحبت کنند اما پدر مخالفت می کنه و میگه دیگه به من نگو پدر جون و سوار ماشینش میشه و میره.
چند ماه بعد:
بهنام با گرفتن سمت جدید کارشناس زوائد شهری تو محلی قدیمی بالا سر کارگرها مشغول کار بود که صاحب مغازه میاد و بخاطر کندن تابلوی قدیمی مغازش جر و بحث می کنه و بعد با کارگرها دست به یقه میشه و اون وسط به اشتباه یه مشت تو صورت بهنام می خوره.
بهنام و دارا میرن ملاقات مادر بهنام تو آسایشگاه که دچار آلزایمر شده، دارا با مادربزرگ میرقصه و کمی حرف میزنند. مادر بزرگ دارا رو با بهنام اشتباه میگیره.
بعد از اونجا بهنام دارا رو میبره به مادرش تحویل میده تا یک هفته پیش مادرش باشه چون نوبت ماهرخ بوده، بهنام برمیگرده خونه خودش و با یه خونه بهم ریخته و داغون مواجه میشه، کمی یخ بر میداره تا روی زخمش بذاره.
دارا تو منزل پدربزرگ با مادرش و خاله اش و پدربزرگ مشغول بازی جنگی میشه وسط بازی موقع خوردن حلیم میگه ما بدون جوکر نمیتونیم این جنگ رو ادامه بدیم بدجور گیر افتادیم، ماهی منظور دارا رو می فهمه و بدون خوردن حلیم از بازی خارج میشه.
ماهی سوار ماشین میشه میره سراغ بهنام، بهنام که تو خونه اش هست یکدفعه زنگ واحد می خوره میره در رو باز میکنه می بینه ماهرخ پشت در ایستاده، ماهرخ با لباس موقر و آرایش کرده با یه قابلمه حلیم، میگه سلام استاد پسرتون از صبح کچلمون کرده که حلیم می خوام حتما هم باید برای بابام هم ببرید، بهنام میگه این همه راه اومدی حلیم بیاری، ماهرخ: از استخر میومدم طرفای شرق گفتم اینم بیارم. بهنام: مش کردی موهاتو، ماهرخ: خوبه؟ همه بهم میگن بهم میاد، بادمجون زیر چشم شما هم خوب از آب در اومده، پسرتون تعریف کرد، بهنام میره قابلمه حلیم رو خالی کنه بیاره، ماهرخ سرک میکشه تو خونه و اون آشفته