
خلاصه ای از قسمت نهم و پایانی سریال شکارگاه را به همراه لینک دانلود آورده ایم که خواهید خواند.
سریال شکارگاه به کارگردانی نیما جاویدی و تهیهکنندگی مهدی بدرلو از سریال های جدید نمایش خانگی خواهد بود که پرویز پرستویی نقش اول در سریال شکارگاه را ایفا کرده است. اولین قسمت سریال شکارگاه در روز چهارشنبه به تاریخ ۱۱/ ۴/ ۱۴۰۴ منتشر شد. این سریال هر هفته چهارشنبه ها شاعت ۸ صبح آماده نمایش می شود.
خلاصه داستان سریال شکارگاه قسمت آخر
پیشکار بعد از اینکه حسابی عیسی رو بالای طناب دار ترسوند دستور میده بیارنش پایین و بهش میگه یه فرصت دیگه بهت میدم اما اگه دوباره دست از پا خطا کنی هرجا گیرت بیارم به توپ میبندمت.
منصور شبونه از دربار فرار میکنه و خودش رو به شکارگاه میرسونه و میگه که تفنگچی هایی که روز اول هم به عمارت حمله کردن آدمهای خودشون بودن، خواستن شما رو از بین ببرن و جواهرات رو بدزدن بندازن گردن راهزن ها، ظاهرا که فردا شب هم کاروانی که این نزدیکی اطراق کرده قراره به اینجا حمله کنند و بعدش از مرز فرار کنند، میرعطا میگه باید تا قبل از ظهر از اینجا بریم دربار و جواهرات رو به ولیعهد تحویل بدیم، منصور هم همینجا بمونه تا کسی نبینتش، بعد به همسر و بچه هاش میگه برن تا وسایلشون رو جمع کنن شاید زودتر رفتن، فروغ که میخواست بره منصور صداش میزنه و میگه که دلم برات تنگ شده، اما فروغ که از منصور دلخور بود بدون توجه میره اتاقش ، منصور میره دنبالش بهش میگه این کارها یعنی چی؟ فروغ نامه رو به منصور نشون میده و میگه این چیه؟ حق من این نبود، منصور میگه این قصه تموم شده می بینی که بازش نکردم، فروغ میگه پس چرا نگهش داشتی؟ این چند روز به اندازه یه عمر برام گذشت، منصور میگه نمیدونم چرا نگهش داشتم اما من تو رو با هیچی عوض نمی کنم، خودت هم میدونی. فروغ از اتاق میره بیرون و منصور نامه رو باز نکرده میندازه تو آتیش تا بسوزه.
سیمین میاد پیش فروغ، فروغ بهش میگه بهادر باغبون نیست، اون مفتش نظمیه است، آدم پیشکاره، سیمین میگه میدونم اسم واقعیش عیساست، اونم از این ماجرا بی خبره، اگه خبر داشت تو درگیری های روز اول سمتشان تیر نمینداخت. فروغ میگه اونموقع شاید اما ممکنه الان در جریان باشه. سیمین میگه ممکن نیست، منتظره این ماموریت تموم بشه ازم خواستگاری کرده.
به عمارت تلفن میزنن و فرار منصور رو به شازده خبر میدن، اونم فورا به عیسی اطلاع میده و میگه قرار بود بعد از خلاص کردن اینها من جواهرات رو بردارم الان پیشکار تلفن کرد و گفت برنامه عوض شده باید همین الان کار رو تموم کنی وقت صبحانه ، اینها تا یه ربع دیگه میان تو شاه نشین من گلاب رو بیرون می کنم ، عیسی میگه نمیشه من هنوز اون بالا رو ندیدم، شازده میگه از تو اتاق من راه داره سریع وسایلتو جمع کن بیا.
عیسی وسایل تیراندازیش رو از تو اتاق شازده میبره روی سقف اتاق شاه نشین، گلاب میز رو می چینه و به دستور شازده از اتاق بیرون میره، میرعطا میاد و سر جای همیشگیش می شینه، بقیه هم دور میز می شینند، عیسی هرکار میکنه که شلیک کنه نمی تونه، شازده تو محوطه بود که می بینه عیسی داره میاد، میگه چی شد؟ عیسی میگه جواهرات تو انبار نیست از صحبت هاشون فهمیدم جاشو عوض کردن، یه جوری تهش رو در میارم تا بفهمیم جواهرات کجاست. با رفتن شازده ، عیسی اسلحه و کمی نان و آب برمیداره.
سیمین به فروغ میگه عیسی نمیدونه ما داریم میریم، حکم اعدام داشته بهش وعده دادن بعد از این ماموریت آزادش کنن، فروغ میگه با این حساب الان نباید بفهمه ما داریم میریم. سیمین میگه اون در جریان نقشه پیشکار نیست الانم اگه ما جواهرات رو ببریم جونش به خطر میفته، فروغ میگه ولی اگه بفهمه نمیذاره بریم.
سیمین میره جریان رو به میرعطا تعریف میکنه میرعطا عصبانی میشه که چرا الان بهش میگه اگه اون از قضیه خبرداشته باشه چی؟ اما سیمین میگه اون چیزی نمیدونه و من سرش رو گرم میکنم تا شما برید.
میرعطا اسلحه اش رو برمیداره میره سراغ عیسی، سیمین ام دنبالش، اما می بینن که اسلحه بزرگ عیسی تو تختشه و خودش،هم نیست. میرعطا با پیدا کردن آویز تفنگ کاروانی ها متوجه میشه که منصور درست فهمیده، سیمین بخاطر رفتن بی خبر عیسی به گریه میفته. میرعطا بهش میگه عیسی و گلاب تو عمارت نیستن.
عیسی که از حضور پیشکار تو کاروانسرا مطمئن میشه دوباره به عمارت برمیگرده میاد پیش سیمین و بهش میگه که یه چیزی رو بهش نگفته بعد توضیح میده که نمیدونسته قراره تو همچین مهلکه ای بیفته و اگه پیداش کنن زنده اش نمیذارن و نمیدونم تا کی میتونم فرار کنم اما قسمت من همین بوده، یحیی از دور عیسی رو می بینه میره به میرعطا میگه و سریع همه میان و از پشت شیشه عیسی رو نشونه میگیرن.
سیمین میگه پس چرا برگشتی؟ عیسی میگه تو صحبتهاتون شنیدم میخواهید برید تبریز ، نباید از جاده اصلی برید، پیشکار و آدمهاش تو کاروان اطراق کردن، ممکنه هیچ وقت نبینمت اما بدون تو زندگیم هیچ وقت همچین حسی نداشتم، تازه فهمیدم عشق یعنی چی. سیمین درباره زندگی تو روستا به عیسی میگه و اینکه اگه به پدرش بگه حتما موافقت می کنه، عیسی میگه دستمالی رو که بهم دادی رو خواستم بهت برگردونم اما روش یه چیزی نوشته نفهمیدم چیه، عیسی میخواد دستمال رو از جیبش دربیاره اما بقیه احساس خطر می کنن و به عیسی شلیک می کنن، سیمین فریاد میزنه نه، اما دیگه دیر شده بود، شازده از دور این صحنه رو می بینه و از راه مخفی میره.
سیمین دستمال رو که خونی شده بود می بینه توش نوشته جان دلم امروز همه عاشقان به پابوست آمده اند. به ملک خاتون میگه تقصیر من بود نباید به آقاجون میگفتم، ملک خاتون میگه از کجا میدونستی اینطوری میشه. سیمین میگه چرا باید این همه بلا سر من بیاد، دیگه نمیتونم. ملک خاتون میگه میتونی دردت به جونم.
پیشکار و آدمهاش به عمارت میان و همه جا رو میگردن به خیال اینکه میرعطا و خانواده اش از اونجا رفته ان دستور میده که آبادی های اطراف رو بگردن، با رفتن مامورها، میرعطا و خانواده اش به روی پیشکار اسلحه نشونه میگیرن، پیشکار میگه من کی باشم که بخوام به جواهرات دست درازی کنم، من حکم دارم، ولیعهد بدهی شخصی به انگلیسی ها داشت گفت که اینطوری به همه میگیم دزدیدنش، روز اول که نقشه امون نگرفت بنا شد که از طریق خانم شازده اینکار رو کنیم، با فرار منصور فهمیدم که از نقشه مطلع شدید خبر به انگلیسی ها هم رسیده بود، به ولیعهد گفتم حالا که همه فهمیدن جواهرات رو به انگلیسی ها بدیم بره، براتون امان نامه گرفتم، قرار شده بیان تحویل بگیرن برن. امان نامه رو به میرعطا میده. میرعطا به یحیی میگه مراقب پیشکار باشه، یحیی به پیشکار میگه که آدم کینه ای نیست اما باهاشون بد کرده، بعد به پیشکار میگه که بره چون اگه پدرش برگرده می کشنش، پیشکار متعجب از حرف یحیی بلند میشه بره که یحیی به سمتش شلیک میکنه، با صدای شلیک میرعطا برمیگرده یحیی میگه داشت فرار میکرد زدمش.
گلاب هراسان میاد میگه یه مشت فرنگی اومدن جلوی در. میرعطا و بقیه میرن ببینن چه خبره، گلاب به سیمین میگه میرزا گفته عزیز خان رو راضی کرده اگه بچه ها رو میخوان باید بجنبن چون راه باز شده. سیمین میگه تو برو معطلشون کن.
فرنگی ها با یه مترجم میان که طبق نامه ای که دارن جواهرات گنج دختر رو باید تحویل بدن، میرعطا جعبه جواهر رو آماده میکنه تحویل بده اما سیمین و بقیه میگن با این جواهرات میتونیم بچه ها رو آزاد کنیم، با نقشه ای که اینا برامون کشیدن نباید برگردونیمش. میرعطا بی توجه میخواد بره ، سیمین اسلحه رو سمت پدرش می گیره که بچه ها گناه دارن، میرعطا جعبه خالی رو تحویل میده، فرستاده فرنگی میگه منو مسخره کردید؟ میرعطا و خانواده اش اسلحه هاشون رو سمت مامورهای فرنگی میگیرن که همین الان برید بیرون، بهش میگن که مامورهای ما تو راهن، اگه تا ۲۰ دقیقه دیگه تحویل نده بزور جواهرات رو میگیرن، با خارج شدن نیروهای فرنگی میرعطا به ملوک خاتون میگه از راه قنات فرار می کنیم و خودمون رو به کاروان میرسونیم، یه جوری باید سرشون رو گرم کنیم تا نتونن پیدامون کنن.
میرعطا جواهر رو به ملوک خاتون میده و میگه که برن تا اون راه رو بپوشونه بعد خودش رو بهشون میرسونه.
همه میرن، میرعطا جلوی راه رو منفجر میکنه تا راه بسته بشه خودش،برمیگرده عمارت، سیمین با شنیدن صدای انفجار برمیگرده همه گریه می کنند ملوک خاتون میگه بیایید برید دیر میشه، مجبور میشن به راهشون ادامه بدن.
میرعطا برمیگرده و مهمات جنگی رو آماده میکنه، با شکستن در توسط فرنگی ها میرعطا تیراندازی رو شروع می کنه.
ملوک خاتون جواهرات رو به میرزا میده و دخترها رو تحویل می گیره.
میرعطا دیگه تیرهاش محدود شده بود و یه ته خط رسیده بود، مجبور میشه بره جلو که بهش شلیک می کنند و میرعطا می میره.
خانواده میر عطا با تحویل جواهرات بچه ها رو تحویل می گیرند و از اونجا دور میشن تا زندگی جدیدشون رو آغاز کنند. پایان
دانلود قسمت ۹ سریال شکارگاه
https://www.filimo.com/asparagus/m