خلاصه داستان سریال شکارگاه قسمت سوم + دانلود سریال شکارگاه قسمت ۳

خلاصه ای از قسمت سوم سریال شکارگاه را به همراه لینک دانلود آورده ایم که خواهید خواند.
سریال شکارگاه به کارگردانی نیما جاویدی و تهیهکنندگی مهدی بدرلو از سریال های جدید نمایش خانگی خواهد بود که پرویز پرستویی نقش اول در سریال شکارگاه را ایفا کرده است. اولین قسمت سریال شکارگاه در روز چهارشنبه به تاریخ ۱۱/ ۴/ ۱۴۰۴ منتشر شد. این سریال هر هفته چهارشنبه ها آماده نمایش می شود.
خلاصه داستان سریال شکارگاه قسمت سوم
قسمت ۳: قهوه قجری
سیمین میاد داخل اتاق یحیی و میبینه چمدونش رو بسته، ازش دلیلش رو می پرسه، یحیی میگه می خواستم برم. سیمین میگه چرا، اما یحیی جواب نمیده. سیمین میگه یکی می خواسته آقاجون رو سربه نیست کنه، میدونم دلخوری ازش اما تو این اوضاع بمونی اینجا بهتره، معلوم نیست چی قراره بشه اون از چپوچی ها اینم که نفهمیدیم کار کیه. یحیی میگه من به چه دردتون میخورم، اون روز که اون یارو بهت حمله کرد من اونجا بودم ترسیدم بیام جلو اگه بلایی سرت میومد … یحیی نمیتونه ادامه بده گریه اش میگیره، سیمین میره براش یه چیزی بیاره تا بخوره.
گلاب حسابی به خودش میرسه و داروی خواب و کمی خوراکی برمیداره تا برای بهادر ببره، میره داخل باغ می بینه سیمین داره میره سمت بهادر و باهم داخل آب انبار میشه، گلاب ناراحت میشه و برمیگرده از قصد به حشمت میگه تا بره دعواش کنه.
بهادر با سیگاری که سیمین براش آورده بود بهش یاد میده که چطور آفت گلها رو ازش دور کنه. بعد میگه چقدر بوش خوبه، سیمین میگه چندتا دیگه ازش دارم برات میارم، اما بهادر میگه همین رو برمیدارم. سیمین میگه اینکه چیزی ازش نمونده، بهادر میگه نمی خوام بکشم که، میخوام نگهش دارم شاید یه روزی به کارم بیاد. سیمین به بهادر میگه داشتم فکر می کردم شاید سم کار این دختره باشه که تازه اومده، بهادر میگه ربطی به اون نداره، اون روز از صبح بیرون بوده، سیمین میگه با این حساب غیر از گلاب و حشمت کی میره مطبخ؟ بهادر میگه من و بعد می خنده و میگه یه همچین جواهری هر کسی رو میتونه وسوسه کنه حتی توی خانواده، سیمین میگه منظورت چیه؟ اما همون لحظه صدایی میاد و سیمین مجبور میشه بلند بشه بره، با رفتن سیمین بهادر باقیمانده سیگار رو پرت می کنه اونطرف و میره داخل باغ. حشمت یقه اش رو میگیره که اون تو با دختر ارباب چیکار می کردی؟ بهادر توضیح میده که خانم گلدون آفت زده آورده بود اما حشمت نمیذاره بقیه حرفش رو بزنه و میگه فکر کردی من خرم، اگه سفارش خانم شازده نبودی خودم چالت می کردم.
میرعطا کل خانواده رو جمع میکنه و از سیمین میپرسه که ببین از زهرآویزت چیزی کم نشده؟ بعد از فروغ میپرسن که پوکه زهرت کجاست؟ فروغ میگه گمش کردم، اصلان میپرسه کی تو اتاقت رفته؟ سیمین میگه گلاب! میرعطا و اصلان میخوان برن سراغ گلاب، اما فروغ میگه دروغ گفتم من ریختمش دور. ملوک خاتون میپرسه برای چی؟ اما سیمین نمیذاره راستش رو بگه و میگه ترسیده بود و بعد به فروغ میگه بیا برو پایین. با رفتن فروغ ملوک خاتون میگه پس ربطی به زهر آویزها نداره.حالا میخوای چیکار کنی؟
میرعطا میره با نظمیه تبریز تماس می گیره و مفتش نامجو رو دعوت میکنه به عمارت، مفتش میاد به عمارت و میپرسه شما به کی شک دارید؟ میرعطا میگه به این دختره گلاب وردست آشپز، ممکنه بخواد انتقام بگیره. مفتش میگه بعد از بلایی که سر آشپز اومده بعید میدونم کسی جرات اینکار رو داشته باشه، بعد ازش میپرسه که ماجرای قتل معین التجار رو یادته، دلم نمیخواد بگم ولی هر حال امکان اینکه چنین توطئه ای کار یکی از اعضای خانواده باشه اصلا کم نیست، در این صورت به نظرت کی میتونه غرض سوء قصد داشته باشه؟ میرعطا میگه شاید یحیی، اما الان دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم، البته بجز فروغ. مفتش از آدمهایی که به مطبخ رفت و آمد دارن هم می پرسه.
بهادر میاد و به سیمین میگه حشمت ما رو با هم دیده دیگه نمیتونیم تو آب انبار قرار بذاریم، سیمین میگه یه جا هست که از چشم حشمت پنهونه، اونم اینجاست و به ناودانی های دم اتاقش اشاره میکنه و میگه غروب منتظرتم.
سیمین از اتاقش خارج میشه که با مفتش روبرو میشه و ازش میپرسه اینجا چیکار می کنی؟ مفتش میگه از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم فکر کنم ۴، ۵ سالی گذشته باشه، بعد ازش سراغ رئوف رو میگیره، سیمین میگه اونم خوبه، مفتش میگه از طرف من حتما بهش تبریک بگید و بعد خداحافظی میکنه و میره داخل مطبخ، فروغ راهنماییش میکنه و ازش میپرسه به نظرتون ربطی به دزدیده شدن جواهرات داره؟ مفتش میگه معلوم میشه.
مفتش از گلاب اثر انگشت می گیره و بعد سراغ حشمت رو میگیره و پری، گلاب میگه ممکنه کار شمسی باشه من چندباری روحش رو تو عمارت دیدم شاید اومده از ارباب انتقام بگیره، مفتش میره اثر انگشت بهادر رو هم میگیره و میره سراغ حشمت، حشمت که از دور می بینه مفتش داره میاد اونجا قایم میشه، اما با عطسه ای که میکنه مفتش پیداش میکنه، حشمت که از قبل مفتش رو میشناخته با ترس بهش میگه من از همون موقع توبه کردم و گذاشتم کنار، خواهش میکنم به کسی نگید وگرنه خانم شازده عذرم رو می خواد، مفتش به فروغ میگه اغراق نیست اگه بگم این آقا معروفترین دزد دکان های تبریز بودند، کارش هم خوب بلد بود. بعد به حشمت میگه اگه حقیقت رو نگی می برمت نظمیه. حشمت میگه من نمیخوام بیفتم وسط دعواهای اندرونی، اما با تهدیدی که مفتش میکنه میگه اونروز وقتی اومدم مطبخ نایب اصلان رو دیدم، خواهش میکنم نگید از من شنیدید. حشمت الکی میگه که اصلان رو از دور دیدم یه چیزی ریخت تو قهوه و رفت بیرون، مفتش که داستان رو باور نمیکنه و میگه شمسی مادر بچه توست و تو هم میخوای برای نایب اصلان پاپوش بدوزی ازش انتقام بگیری؟حشمت میگه شمسی چشم نداشت منو ببینه اون داشت منو به کشتن میداد، چرا بخاطر این آدم خودم رو بندازم تو هچل؟ فروغ میگه راست میگه، حشمت میگه برید از گلاب بپرسید ارتباط من با شمسی چی بود، اصلا من غلط کردم گفتم نایب اصلان رو دیدم، الان اگه به گوش خودش برسه … یکدفعه صدایی میاد حشمت میگه وای همه حرفهام رو شنیدن. بعد سریع میره داخل اتاق ته مطبخ و دختری که اونروز با کاروان اومده بود تو عمارت اونجا قایم شده بود، می خواد فرار کنه که سیمین میگیرتش. حشمت میگه دختره مال همین کاروانه حتما فرار کرده، اینا اطراف عمارت اطراق کردن دخترهای روستایی رو می خرن و میبرن اونور آب.
سیمین دختر بچه رو میبره تو اتاقش موهاش رو شونه میکنه و میگه کسی باهات کاری نداره، سیمین میپرسه کی تو رو به اونا داد، دختر میگه نمیدونم من خواب بودم. گلاب یه سری لباس برای دختر میاره و میره، سیمین به دختر بچه میگه من مراقبتم ، دختر میگه فخری خواهرم اونجاست نتونست فرار کنه، سیمین میگه میریم میاریمش.
میرعطا به ملوک خاتون میگه که باید این بچه رو رد کنیم بره اما ملوک خاتون میگه که گناه داره، میرعطا میگه اگه نمیری خودم برم، مفتش میاد و میگه این بچه ظاهرا یک هفته است که تو عمارت بوده، میرعطا می پرسه چه خبر؟ مفتش میگه فکر کنم پیداش کردم اما الان نمیتونم چیزی بگم باید مطمئن بشم.
مفتش میپرسه سیمین بچه نداره؟ میرعطا میگه بچه اش نمیشه رئوف بی سر و پا هم بخاطر همین ولش کرد. مفتش تازه میفهمه که اونا از هم جدا شدن.
ملوک خاتون میاد سراغ دختر و ازش می پرسه اسمت چیه؟ دختر میگه زهره، ملوک خاتون میگه باید آماده بشی بری پیش خانواده ات، سیمین زهره رو بغل میکنه و میگه چیکار میکنی؟ ملوک خاتون توضیح میده که دستور آقاجانته، زهره میگه کسی منتظر من نیست من با عمه ام زندگی می کنم، نمیخوام برگردم، زهره دوباره فرار میکنه و میره، سیمین دنبالش میره.
پری میاد و از حشمت تشکر میکنه و میگه ممنونم فکر نمیکردم اینقدر معرفت داشته باشی، حشمت بهش میگه خیلی وقته میخوام بهت چیزی بگم، بعد حرفهایی که با خودش تکرار میکرد و به پری میگه که بعد از اینکه گفتن صمد مرده من عاشق شمسی بودم میخواستم باهاش ازدواج کنم ولی یه روز ناغافل صمد برگشت اونموقع شمسی تو رو حامله بود و قرار بود این راز بین ما بمونه همه این سالها حسرت اینو داشتم که بگم… پری می پره وسط حرفش که من از سه سالگی یتیم شدم دلم می خواست به یکی تکیه کنم، تازه الان یادت افتاد بیای بگی پدر منی؟ من دلم میخواد تا آخر عمرم بی پدر باشم مثل همه این سالها، و بعد با گریه دور میشه.
با خارج شدن اصلان از اتاقش، مفتش داخل اتاق اصلان میشه و جعبه سم رو تو کمد اتاق پیدا میکنه و برای میرعطا میاره و میگه بین وسایلش قایم کرده بود، میرعطا میگه باورم نمیشه، فعلا به کسی چیزی نگو.
یحیی میره پیش پری، پری بهش مورفین تزریق میکنه و میگه از چیزی که میکشی جوندارتره، بعد به یحیی میگه بیا با هم جواهرات رو بدزدیم…
دانلود قسمت سوم سریال شکارگاه
https://www.filimo.com/asparagus/m