خلاصه داستان سریال در انتهای شب قسمت پنجم
سریال در انتهای شب به کارگردانی آیدا پناهنده و تهیهکنندگی محمد یمینی و نویسندگی آیدا پناهنده و ارسلان امیری می باشد . قسمت پنجم این سریال ۱ تیر ۱۴۰۳ منتشر شده است.
سریال در انتهای شب قسمت پنجم
قسمت پنجم: بارِ هستی
بهنام در جواب ثریا چند جمله مینویسه و بعد پاک میکنه و در آخر به او میگه که پیشنهادتون احساسی بود و بهتره بهش بیشتر فکر کنیم همون لحظه ماهی وویس میفرسته که چرا جواب نمیدی و حال دارا رو می پرسه؟ بهنام تایپ می کنه که خوبه خوابه نگران نباش. اما نمیفرسته. ثریا هم پیام میده باشه فکر کنین. بهنام میزنه که هردومون باید فکر کنیم تا دوباره اشتباه نکنیم ، بعد ماهرخ تک میزنه و پیام میده بهنام چرا جواب نمیدی؟ بهنام میزنه فردا بهت زنگ میزنم. وویس میده به ماهرخ که دارا خوابه میخواستم بگم مساعده گرفتم مشکل قسط این ماه رو حل کردم فردا زنگ میزنم جزئیاتش رو میگم. ماهی میره آشپزخانه میبینه باباش و خواهرش دارند کدو حلوایی رو آماده می کنند بپزه، می پرسه ساعت ۱۲ شب کدو حلوایی درست می کنید؟ باباش میگه واسه صبحونه می خواهیم بخوریم، ماهرخ هم میاد کمکشون کنه پدرش ازش ایراد میگیره که درست کار کنه ، ماهرخ میگه چرا جدول سودوکو رو حل نکردید واسه تقویت حافظه خیلی خوبه، پدرش که ناراحته از دست کارهای ماهرخ، عصبانی میشه میگه من می خوام این گذشته رو فراموش کنم تو میگی سودوکو حل کنم؟ هر چیز تازه ای که اومد گند زد به چیزهای قدیم، خواهرش به ماهرخ آروم میگه ۳ تومن ریختم تو حسابت ماهرخ میپرسه بیشتر نداشتی؟ که جواب میده یخچال جهیزیه ام گرون شد دادم به بابا.
پدر ماهرخ ازش می پرسه چرا مرخصی گرفته ماهی میگه می خوام شغلم رو عوض کنم، عقده های فروخفته، پدرش میگه یعنی اگه میذاشتم بازیگر بشی عقده ای نمیشدی؟ من پنجاه ساله تو سینما بودم وقتی یه چیزی رو میگم نه الکی نمیگم، گفتم بری دانشگاه مدرک بگیری کار کنی دستت تو جیب خودت باشه بد شد؟ ماهرخ از پدرش عذرخواهی میکنه میگه ببخشید مدیر سینما بودن با تو کار سینما بودن فرق داره، پدر میگه یعنی اگه می شدی بازیگر درجه ۶ بهتر بود تا مدیر درجه یک یه گالری که امنیت شغلی داری و چشمت به دست کسی نیست، ماهرخ میگه چرا درجه ۶ یعنی اینقدر بی استعداد بودم؟ پدرش میگه تو اگه می خواستی بازیگر بشی میشدی و مخالفت منم هیچ فایده ای نداشت مگه سر بهنام فایده داشت گفتم این بدرد تو نمی خوره و بهت وفا نمی کنه اینجا هم گوش نمی کردی، میشد اشتباه در اشتباه. ماهی میگه یعنی عاشق شدن اشتباهه عشق یوسف و ذلیخا هم اشتباه بوده؟ پدرش میگه الان اون الدنگ رو یوسف میدونی و خودت رو ذلیخا؟ اون آدم بود پیغمبر بود نه مثل این بعد از ده سال با یه بچه ولت کرد فرستادت خونه بابات با یه دسته گل، اینجا با حرف پدر ماهرخ خنده اش می گیره ، پدرش میگه اشتباهه من بود ۲۰ سال پیش عکس اینو ( اشاره به تصویر الویس پریسلی بازیگر سینما) گذاشتم اینجا که تو فکر کنی اون اینه، بعد میره پیچ گوشتی رو از کشو برمیداره و پشت قاب عکس رو باز میکنه و میگه میدونستم مشکل مالی دارید اما نه اینقدر فوقش این خونه رو میفروختم سهم خواهر و برادرم رو میدادم شما هم میرفتید یه جا درست و حسابی خونه میگرفتید تا نرید تو بیابون مثل سگ و گربه بیفتید جون هم و این بچه رو هم دربدرش کنید، ماهی میگه اونوقت شما و مینا چی؟ پدر میگه گور بابای من ، مینا که داره میره منم میرفتم مستاجری، ماهی میگه من هنوز بی غیرت نشدم که شما تو هفتاد سالگی برید مستاجری، بعدش مشکلات ما فقط مالی نبود خودت رو اذیت نکن. پدر عکس رو در میاره و چند تکه اش میکنه میندازه رو میز و میره.
آخر شب بهنام موقع خواب فیلم های قدیمی خودش و ماهی رو تو گوشی،می بینه و بعد می خوابه.
صبح بهنام بیدار میشه می بینه رو مبل خوابش برده، بلند میشه از چشمی در نگاه میکنه می بینه ثریا چمدون به دست داره از خونه خارج میشه، دنبالش میره با اصرار چمدون رو میگره و می پرسه کجا میره؟ ثریا سوار ماشینش میشه و می خواد بره بهنام سریع میره و می خواد وایسته بعد سوار ماشین میشه و با هم میرن. همسر سابق ثریا از دور داشته می دیده ماشین که دور میشه.
بهنام از ثریا می پرسه صبح جمعه به این زودی کجا میره؟ ثریا میگه خرید، بهنام میپرسه برای خرید چمدون می برند؟ بعد میگه از دست من ناراحتی؟ ثریا میگه تصمیم گرفتم دیگه از دست هیچ مردی ناراحت نشم، بهنام میگه الان منم جزو این هیچ مردهام؟ ثریا میگه قبلاها فکر می کردم نیستید و فرق دارید و باشخصیتید، تقصیر شما نیست تقصیر خودمه هزار بار قسم خوردم بزرگ بشم ولی چیکار کنم از دستم در میره، احساساتی که میشم باز دوباره میشم دختر ۱۸ ساله ای عاشق پسر عموی لاتش شد، بهنام میگه عشق که خوبه چرا خودت رو سرزنش می کنی؟ ثریا میگه چون ۳۵ سالمه و هنوز اجازه میدم غرورم بشکنه و بازیم بدن. بهنام میگه من غرورتو شکستم؟ گفتم بشینیم به همه جوانبش فکر کنیم، ثریا میگه مشکل من اینه زیادی ساده ام و مثل بقیه زنها سیاست ندارم، بعد ماشین رو نگه میداره و می خواد بهنام پیاده بشه و بهش میگه می خواد جایی بره، بهنام میگه منم میام، ثریا میگه اشتباه از من بود و نباید به مردی که تازه جدا شده و بلاتکلیفه نزدیک بشم، بهنام با حرص پیاده میشه بعد دوباره در ماشین رو باز می کنه می پرسه چمدون واسه چیه؟ ثریا میگه به شما مربوط نیست و بعد با سرعت دور میشه، بهنام اتوبوسی که قبلا به اشتباه سوار شده بود رو می بینه و از کنارش رد میشه، ماهرخ که صبح جمعه مشغول ورزش و دویدن بود به بهنام زنگ میزنه که کجایی زنگ زدم خونه رفت رو پیغامگیر؟ بهنام به دروغ میگه اومدم نون بگیرم. حال دارا رو میپرسه بهنام میگه آره خوبه رسیدم خونه بهش میگم زنگ بزنه، ماهرخ از مهمونی دیشب که صفا رو دیده بود میگه و اینکه بهنام یه زنگ بزنه به صفا یه وقت لوشون نده، بهنام میگه کجا دیدیش که ماهرخ جواب میده تو خونه رضا بزرگمهر دیدم بهنام با تعجب از پیدا شدن ناگهانی رضا می پرسه بعد که ماهرخ از کنسل شدن پروژه اش میگه خیالش راحت میشه اما به بهونه خرید نون تلفن رو قطع می کنه و جواب سوال ماهرخ که چقدر مساعده گرفته رو نمیده.
ثریا مسیر رفته رو برمیگرده می بینه بهنام کنار خیابون روی یکی از لوازم ورزشی های نصب شده نشسته ازش میپرسه که چرا اینجا نشسته اما بهنام جوابی نمیده ثریا جاشو عوض می کنه و منتظر میشه بهنام بیاد پشت فرمون بشینه.
روز بعد ثریا دخترش رو میذاره خونه مادرش و به خونه بهنام میاد، بهنام در حال حاضر شدنه که ثریا آماده شده میاد پشت در دنبال بهنام، بهنام بهش میگه خوشگل شدی، بعد میره کتش رو میاره و میگه یه محضرداری پیش بینی کرده بود من خیلی تنها نمی مونم. ثریا میگه میترسم کسی ما رو ببینه میشه نریم محضر و همین جا خودمون بخونیم؟ بهنام قبول می کنه و با گوشی سرچ میکنه و قرار میذارند که صیغه یک ماهه بخونند، بهنام میگه قانونش اینه که مهریه رو تعیین کنید، بعد از داخل کتش یه گردنبند در میاره میده به ثریا و میگه این مال مادرم بود دلم می خواد گردن تو باشه، ثریا قبول میکنه و میگه خدا حفظشون کنه، ساعاتی بعد هر دو تو تراس نشسته بودن و چای می خوردن. ثریا به بهنام میگه میشه بریم بیرون من اینجا یاد ماهی خانم میفتم عذاب وجدان می گیرم، بهنام پیشنهاد میده برن خونه ثریا که ثریا میگه اونجا هم خوب نیست و شبیه محل کاره، بهنام میپرسه تو چمدون چی بود اونروز اما ثریا میگه که فردا جواب این سوال رو میده، بهنام میگه باید بریم جائیکه ما رو یاد هیچ کسی نندازه.
بهنام روی تابلوییکه عکس ماهرخ بود رو می پوشونه و به ثریا میگه می خوای برات داستان بخونم، ثریا موافقت میکنه و بهنام رمان مادر ترزا رو براش می خونه.
صبح بهنام میره یه نون سنکگ می خره وقتی میاد ثریا میگه می خوای بدونی داخل چمدونم چی بوده؟ بعد پارچه ای که روی شئ ای انداخته بود رو برمیداره میبینه یه بطری آب داخلش زالو هست، بهنام میگه قبلا آوینا یه چیزایی گفته بود حدس میزدم تو خونه زالو پرورش میدید برای همین نمی خوای من بیام اونجا اما فکر نمی کردم با چمدون حملش کنی، ثریا میگه نمی خوام همسایه ها بفهمن ، بهنام میگه قشنگه و ثریا میگه تو اولین کسی هستی میگی قشنگه همه ازش می ترسن، بعد از بهنام می پرسه یه چیزایی تو چشمات خاموش شده ، تو دلت هر چی هست بگو وقتی نمیگی تلمبار میشه بعد یکدفعه میزنه بیرون اونوقت خیلی بد میشه، بهنام میگه خیلی وقته احساسی که دیشب داشتم رو تجربه نکرده بودم احساسی که یکی اینقدر بهم نزدیکه، راستش تا صبح پلک روهم نذاشتم، این همه نزدیک بودن یه جوری بهمم ریخت با ماهی چند ساله آخر رو جدا می خوابیدیم نزدیک بودیم اما خیلی از هم دور شده بودیم دلم نمی خواد ناراحتت کنم وقتی می خوام از تو هم یه ماهی دیگه برای خودم بسازم، واقعیتش اینه من یه آدم آشفته لنگ در هوام، نمی خوام تو با این روح شفافت معطل رابطه بی سرانجام کنم ببخش که اینقدر کش دادم اما هر چقدر فکر می کنم می بینم نمی تونم با خودم کنار بیام باید اینا رو بهت می گفتم چون نمی خواستم دروغ بگم و نقش بازی کنم، نمیگم تمومش کنیم میگم یه مهلت به خودمون بدیم نظرت چیه؟ ثریا اشک میریزه و بهنام میگه گریه نکنید، ثریا میگه گریه ام بخاطر حرفهایی که زدید نیست بخاطر اینه که تا حالا تو زندگی هیچ کس نظر منو واسه چیزای مهم نپرسیده من یه عمر یا مجبور بودم یا خودم تصمیم گرفتم برای بقیه زالو باشم. حال بد و غصه هاشونو مکیدم تا حالشونو خوب کنم، میدونستم آدمها وقتی کارشون با من تموم بشه منو میکنن و میندازن تو نمک تا بمیرم ولی اصلا برام مهم نبود و حال خودم خوب میشد لذت میبردم سنگ صبور آدمها باشم ولی دیشب برای اولین بار زالو نبودم تو برام مثل زالو بودی بهنام جان دیشب تو زالو مهربونم بودی من وادارت نمی کنم کاری که مطمئن نیستی رو انجام بدی، ثریا اشکاشو پاک میکنه و میگه صبر کنیم.
بهنام دوباره دارا رو میاره پیش خودش شب دارا برگه های امتحانی رو میاره تا بهنام امضاش کنه بهنام می بینه که بعضیاش نیاز به تلاش بیشتر داره و نمراتش پایینه، دارا میگه موقع امتحانات پیش تو بودم، بهنام ناراحت میشه میگه چرا بهم نگفتی خب؟ گوشی رو برمیداره میگه امشب باید تکلیف درس خوندن تو رو روشن کنم بعد به ماهی زنگ میزنه می بینه گوشیش خاموشه. به دارا میگه کتاب ریاضی رو بیاره باهاش کار کنه اما دارا میگه خوابش میاد بهنام میره کیف دارا رو برمیداره میاره ضرب فرایندی انجام بدن اما چیزی سر درنمیارن، دارا میگه از ریاضی بدش میاد و دوست داره نقاش بشه، بهنام استقبال میکنه میگه اتفاقا خوبه از فردا می برمت دیوارها رو رنگ بزنی همه که نباید برن دانشگاه بعضی ها باید ترک تحصیل کنند، دارا میگه فردا باید بیاد مدرسه اما بهنام قبول نمیکنه و میگه مامانت بیاد اگه من بیام پرونده ات رو میگیرم نمیذارم بری مدرسه تا زمانیکه تو خونه منی باید آدم باشی و مسئولیت سرت بشه، دارا میگه اینجا خونه منه و به اسم منه، بهنام عصبانی میشه میگه گنده تر از دهنت حرف میزنی بعد به دارا میگه بره اتاقش، دارا میگه می خوام برم پیش مامانم، بهنام میگه باشه فردا میبرمت واسه همیشه اونوقت مامانت ریاضی بهت تقلب می رسونه درسات رو ۲۰ بشی، دارا میگه ما ۲۰ نداریم، بهنام میگه همینه که اینقدر گیج و وقیح بار اومدین.
صبح بهنام هرچی دارا رو صدا میکنه پیداش نمیکنه موبایلش هم رو میزه و جواب نمیده بهنام آماده میشه میره بیرون کلید رو روی در جامیذاره از ثریا میپرسه دارا اونجاست اما اون جواب منفی میده، زنگ میزنه ماهی اما میگه از مدرسه دارا خواستنم چون امتحانش رو خراب کرده، ماهی میگه در جریانم ، بعد پیشنهاد میده عصر دارا رو بیاره پیشش چون امتحان فردا علوم داره داره و بهتره زمان امتحان ها پیش ماهی باشه که بهنام قبول می کنه و سریع گوشی رو قطع میکنه، بهنام آیفون رو میزنه ثریا بیاد با ماشین برن دنبال دارا بگردن، اونا میرن و همسر سابق ثریا وارد ساختمون میشه میاد بالا میبینه کلید روی در واحد بهنام هست کلید رو می چرخونه در باز میشه زنگ واحد رو میزنه و داخل خونه میشه همه جا رو میگرده از کمد اتاق دارا صدایی میاد در کمد رو باز میکنه می بینه دارا تو کمده و داره از ترس می لرزه…