هنری

خلاصه داستان سریال در انتهای شب قسمت هفتم

سریال در انتهای شب جدیدترین ساخته آیدا پناهنده می باشد این سریال محصول ۱۴۰۲ است که هر هفته از شبکه نمایش خانگی پخش می شود. در اینجا خلاصه قسمت هفتم سریال در انتهای شب به نام هوکی هوکی را خواهیم خواند.

سریال در انتهای شب به کارگردانی آیدا پناهنده و تهیه‌کنندگی محمد یمینی و نویسندگی آیدا پناهنده و ارسلان امیری می باشد . قسمت هفتم این سریال ۱۵ تیر ۱۴۰۳ منتشر شده است.

سریال در انتهای شب قسمت هفتم

قسمت هفتم: هوکی هوکی

پدر جون جلوی مینا و عمه به ماهی میگه که بهترین سال‌های زندگیت رو گند زدی توش به نظرت این بچه با افتضاحاتت چی میخواد بشه چی از خونواده میفهمه چی از مرد بودن شوهر بودن پدر بودن میفهمه؟ مینا میگه بعضی از بچه های طلاق هم اونجوری نیستن که تازه بعضی هاشون هم خیلی پخته تر از بقیه ان، پدر جون هم میگه اگه تو هم میخوای بری ۲ سال دیگه با یه بچه برگردی و این جا از طلاق حرف بزنی اصلا نمیخواد بری،  ازدواج که ماه عسل و مهمونی و عروسی و اینا نیست باید صبور باشی باید مشکلات و مسائل توی چهار دیواری خونت نگهداری، زنش رو میگم مردش رو هم میگم. عمه میگه با این حرفها دختر دم بختت رو نترسون، پدر سن مینا رو میگه که دیگه بچه نیست و ۲۶ سالشه، اما عمه میگه که الان دیگه ۴۶ ساله هم بچه است، پدر میگه تو خارج خوبه که بچه بعد ۱۸ سالگی میره سراغ زندگیش نه اینکه تا ۵۰ سالگی آویزون خانواده اش باشه، آخرش هم پدر به عمه گفت که قضیه طلاق رو تو فامیل درز ندید، عمه که با این حرف پدر ناراحت میشه میره اتاق دیگه اما پدر میره و همینطور باهاش درباره این موضوع حرف میزنه.

بهنام میره پیش وکیل و ازش درباره سلب حضانت دارا می پرسه و وکیل بهش میگه بخاطر اینکه نمیذارن بچه ات رو ببینی قاضی بهت رای نمیده، همین داستان شوهر زن همسایه به ضرر شماست، بهنام درباره راه حل موضوع می پرسه، وکیل هم بهش میگه وقتی که طلاق می گیرید از وکیل مشورت نمی گیرید بعد که کارتون پیچیده میشه می پرسید چیکار باید بکنیم؟ بهنام میگه که از روی خیرخواهی حضانت رو دادم به همسرم و الان از حسن نیت من سواستفاده شده، وکیل هم میگه یه دلیل قانع کننده باید بیاری که چرا حضانت رو می خوای پس بگیری؟ بهنام میگه من ده سال با این خانم زندگی کردم می دونم از فردا من هر کاری بخوام بکنم می خواد من و بچه ام رو کنترل کنه، اما وکیل میگه اینا هیچ کدوم دلیل نیستن، بهنام ازش کمک می خواد تا دلیلی پیدا کنه برای این کار، وکیل چند مورد از دلایل سلب حضانت از مادر رو میگه که هیچ کدوم از اون موارد شامل حال ماهرخ نمی شد. بهنام به ذهنش میرسه که درباره رابطه با مرد دیگه رو بپرسه که وکیل میگه این باید ثابت بشه و بالاتر از این علم قاضی هست که تصمیم می گیره و البته حداقل دو تا مرد شهادت بدن، بعد بهش میگه بهتره همه چیز رو به زمان بسپاره و بیخود پول به وکیل نده.

ماهرخ با ماشین ثریا رو تعقیب میکنه و می فهمه که ثریا با چمدون زالو حمل می کنه و برای فروش می بره، ماهرخ میره جلو و از ثریا می خواد که با هم صحبت کنند، ثریا قبول میکنه با هم میرن یه کافه و ماهرخ از ثریا درباره زالوها و خطرش می پرسه که ثریا میگه داره پولهاشو برای نقل مکان جمع می کنه چون به اندازه کافی بهش بی احترامی شده، ماهرخ از شوهر سابقش می پرسه و ثریا میگه تماسی نگرفته بعد میگه منم مثل شما خیلی دوست داشتم حضانت بچه ام رو بگیرم اما نداد. درباره جداییش میگه و مخالفت پدرش و عشقی که به پسر عموش داشت و اینکه باهم خیلی خوب بودن، اما بعدها بددل شد و اونو زندونی کرده بود تو خونه و دیگه بخاطر یه آرایشگاه رفتن کتکش زده و باباش هم طلاقش رو گرفته. الانم پدر مادرش جوابش رو نمیدن چون حتما امیر چیزهایی بهشون گفته که واقعیت نداشته ، ثریا ادامه میده که میدونم تقصیر خودم بود آقا بهنام هم خیلی ازم سواستفاده کرد و حالش که خوب شد منو انداخت دور. شوهر سابقم هم مدام ویس و پیام میده تهدیدم میکنه من از مردن نمی‌ترسم، از بی آبرویی می ترسم اول می خواستم وکیل بگیرم حضانت دخترم رو بگیرم بعد پشیمون شدم امیر راست میگه من مادر خوبی نبودم مادر خوب اینکارها رو نمیکنه، ماهرخ می پرسه مگه چیکار کردی، ثریا جواب میده خودتون میدونید دیگه، ماهرخ میگه مگه تو آدم نیستی احساس نداری؟ ثریا در جواب میگه نه! موقع خداحافظی ثریا میگه که آقا بهنام پدر خیلی خوبیه و منم حس کرده بودم که آوینا یه پدر خوب می خواست و خودمم یه همسر خوب می خواستم، شما هم زن خوب و قشنگی هستید، کارمندید. بعد بی مقدمه ماهرخ رو بغل می کنه و بوسش می کنه میره.

بهنام میره مدرسه دیدن دارا، پدربزرگش اومده بود دنبالش، دارا رو صدا میزنه بغلش میکنه و اجازه میگیره ۱۰ دقیقه با دارا صحبت کنه، یه جا می شینند و حال دارا رو می پرسه، دارا میگه من ناراحتم اگه من آدم بودم و درسم رو می خوندم و پسر خوبی بودم شما از هم جدا نمی شدید، بهنام از رضا می پرسه و دارا میگه خیلی خوشحاله پیشنهاد می کنم شما هم بری پیشش کار کنی حقوقش خیلی خوبه، بهنام نظر دارا رو درباره زندگی باهاش برای همیشه می پرسه و اینکه آخر هفته ها هم مامانش رو می بینه، دارا میگه آیفون برام می خری؟ بهنام اول میگه نه بعدش میگه یه روز اگه توانش رو داشته باشم می خرم، دارا میگه شاید رضا برام آیفون رو بخره اما اگه بیام آوینا خواهرم میشه؟ بهنام جواب منفی میده و دارا میگه مگه قرار نیست با ثریا ازدواج کنی؟ بهنام میگه نه، بالاخره دارا قبول میکنه بیاد پیش بهنام زندگی کنه، بهنام به دارا میگه قرار بود آدم از غریبه ها چیزی نخواد ، دارا میگه اگه رضا بابام شد چی؟ بعدش می خنده و میگه شوخی کردم.

خلاصه داستان قسمت ۷ سریال در انتهای شب
ماهرخ تو کارگاه رضا رو چندباری صدا میکنه وقتی می بینه جواب نمیده و نیست میره سراغ کشوها و داخل پاکت ها رو می گرده یه پوشه پیدا میکنه و میذاره تو کیفش وقتی می خواد بره رضا میاد میگه کجا؟ ماهرخ می ترسه و میگه فکر کردم رفتی؟ رضا می پرسه دنبال چیزی بودی؟ ماهرخ میگه دنیال پروژه ای که قرار بود هفته پیش تحویل بدم امشب تا صبح می شینم تمومش می کنم، رضا درباره غیبت صبح ماهرخ می پرسه و اینکه صبح کجا بوده؟ ماهرخ عذرخواهی میکنه که ببخشید نتونستم بیام که رضا بهش میگه مهمترین جلسه کاریت رو نیومدی، ماهرخ میگه جایی رفته بود و نشد بیاد و گوشیشو هم بخاطر همین جواب نداده، رضا خیلی از این بابت ناراحت بود، بهش میگه ۵ دقیقه بمونه صحبت کنند اما ماهرخ میگه اگه از ده بگذره بابا ناراحت میشه، رضا میگه میدونم ازم خوشت نمیاد اما نمیتونم بی احترامی رو تحمل کنم، ماهرخ میگه من بی احترامی نکردم، رضا برگه ها رو روی میز می کوبونه و با داد میگه که امروز آبروش رو برده، بعد بهش میگه از فردا بره سرکار قبلیش چونه یکی دیگه رو استخدام کردند، ماهرخ ناراحت میشه و میگه من واسه این کار کلی انگیزه و ایده دارم، اما رضا قبول نمیکنه و دو تا جمله میگه و ماهرخ اونقدر ناراحت میشه که میگه من امروز رفته بودم پیش زنی که فکر کردم در قبال آینده اش مسئولم، بعد میگه ببخشید که گذاشتم دوستات بهت بخندن، کلید و پوشه پروژه رو از کیفش درمیاره و روی میز میذاره خداحافظی میکنه و میره.
بهنام خونه اش رو برای فروش به املاک میسپاره، بنگاهی یه خانواده رو برای خرید خونه بهنام میاره که واحدش رو نشون بده، ثریا متوجه میشه و میاد بیرون بهنام میگه داره میره محله قبلیش اونوقت دیگه ثریا مجبور نیست دنبال خونه بگرده، از ثریا سراغ آوینا و پدرش رو میگیره ثریا به دروغ میگه حالشون خوبه و قرار باهم برن جاده چالوس. بهنام میگه خوبه خوشحال شدم بعد میره سراغ مشتری خونه اش تا خونه رو بهشون نشون بده.
بهنام میره آسایشگاه به مادرش سر بزنه ناخن هاشو لاک میزنه و بهش میرسه. بعدش میره پیش وکیل و میگه که همسرم دچار ضرب و جرح شده که وکیل میگه باید شاهد داشته باشی بهنام صفا رو به عنوان شاهد معرفی میکنه، وکیل می پرسه که اگه باهم تبانی کردن همون اول بگن چون براش هیچ چیز باارزشتر از حقیقت نیست. صفا پیرهنش رو بالا میزنه و میگه ( با اشاره به بهنام) اینم حقیقت شاهکار خانم ایشون‌. وکیل میگه فکر نمی‌کنم قاضی قبول کنه و مطمئنا میگه چرا همون موقع شکایت نکردن، صفا میگه اتفاقا من فرداش رفتم پزشکی قانونی و طول درمان گرفتم اما اسم ایشون و خانمش رو نیوردم و گفتم آدم ناشناس اینکار رو کرده.
بهنام میره واسه امتحان رانندگی و بعد از دستور سرهنگ راه میفته و با چند تا اشتباه و نزدن راهنما نگه میداره و با دستور سرهنگ پیاده میشه ظاهرا بار ششم نیز رد میشه.
ماهرخ مجبور میشه بره نگارخانه و همکاراش از دیدنش خوشحال میشند. حکیمه بهش میگه بریم باهم حرف بزنیم بعد بهش میگه که توی سینه اش توده داره و باید سینه سمت راستش رو قطع کنه اما به خانواده اش چیزی نگفته هنوز. بعد میگه اصلا همه بدنم رو قطع کنند می خوام چیکار واسه کی زندگی کنم بعد از مادرم منم مُردم باز تو یه بچه داری دلت بهش خوشه و واسه اون زندگی می کنی، من کار میکنم خودم رو یادم بره. ماهرخ با حرفهای حکیمه به گریه میفته که حکیمه میگه تو برای چی گریه میکنی که ماهرخ قضیه صیغه کردن بهنام با ثریا رو بهش میگه و اینکه بدش میاد بهنام اینکار رو کرده، حکیمه بهش میگه نکنه هنوز بهنام رو دوست داره و شده مثل شنل قرمزی، البته شنل قرمزی یه مادر داشت که نصیحتش می‌کرد از جنگل تاریک رد میشه مواظب گرگها باشه، گرگ ترسهاشند و احساساتش، اینکه فکر کرده زندگیش با بهنام خیلی هم بد نبوده، بعد بهش میگه با این روحیه هوکی هوکی که داره گرگ وسط جنگل تاریک گولش میزنه، حکیمه میگه من تنهایی رو خودم انتخاب کردم و از پس جنگل تاریک برمیام، اگه می خوای زندگی کنی از جنگل تاریک نترس، ماهرخ میگه اگه بترسم چی؟ حکیمه میگه برگرد از راهی که اومدی برو خونه ات حتما نباید همه قهرمان بازی دربیارن. ماهرخ می پرسه هوکی هوکی یعنی چی؟ حکیمه جواب میده تو ولایت ما به آدم مودی میگن.

سر کار دوباره بنکداری که یه بار با بهنام و همکاراش بخاطر تابلوی مغازه دعواش شده بود تابلوی قدیمیش رو نصب می کنه بالای مغازه، بهنام میره باهاش صحبت کنه ، بهش میگه درکش می کنه که دل کندن از چیزی که باهاش خاطره داری چقدر سخته اما تابلوی شما به تغییراتی که تو بافت محله داده شده نمیاد و با هارمونی شهری باید بیاد. بنکدار میگه اگه تو پولت رو نگیری میایی اینجا شعار بدی؟ بهنام میگه نه، بنکدار میگه من یادگاری پدرم رو بندازم آشغالی بعد تو بری بابتش پول بگیری؟ بهنام میگه چرا بندازی آشغالی نگهش دارید حتما که نباید تو دیوار محله باشه تا ارزشش حفظ بشه، بنکدار میگه آره باید اونجا باشه. بهنام میگه تابلوی شما از نظر زیبایی و قیمت چیزی ازش نمونده نمیشه که بخاطر خاطرات شخصی خودتون شهر رو از ریخت بندازید. بنکدار میگه تابلوی من اصالت داره اگه پدر مادر تو پیر بشند میبری میندازی تو سالمندان؟ بهنام جواب میده اگه پیری اونا فقط منو آزار میداد و گردن من بود مخلصشون هم بودم اما اگه خانواده ام رو آزار می داد حتما همین کار رو می کردم. بنکدار میگه بجز تو کی تشخیص داده تابلوی من بی ریخته؟ که بهنام میگه کارشناس های شهری، قانون، بنکدار میگه پس برو بگو قانون خودش بیاد، بهنام بلند میشه و میگه پس من ارجاع میدم به مقامات قضایی، بنکدار میگه میدونم از وقتی زدم پای چشمت تو از من کینه کردی اما از وقتی تابلو رو کندی برکت از این مغازه رفته، بعد دفتر حساب مغازه رو به بهنام نشون میده و میگه سه نسل جون کندیم تا اینجا رسیدیم، بهنام میگه ما هم بهتون یه تابلو دادیم اسم پدربزرگتون روشه اونم خوش خطتر، بنکدار میگه اما قلابی، مثل زن دوم بعد از زن اول که خاطره توش نیست، بهنام میگه به زن دومتون فرصت بدید شاید خاطرات بهتری براتون ساخت، بنکدار میگه دادم نساخت خاطره ارزشش به قدیمی بودنه نه بهتر بودن.

بهنام شب برمیگرده خونه و می بینه ماهرخ جلوی در منتظره بهش میگه می خواد باهاش حرف بزنه، باهم میرن بالا برق ها هم رفته بود، شمع های شمعدون رو روشن می کنند ماهرخ نقاشی روی دیوار رو می بینه و ازش تعریف می کنه، بعد به بهنام میگه که تصمیم گرفته مثل قبل دارا یک هفته درمیون پیش اونا باشه، بهنام از تحولش میگه و اینکه مگه مشاور نگفته پیش یکی باشه؟ ماهرخ میگه آره اما فکر میکنه اونطوری بیشتر آسیب می بینه چون هنوز خیلی بچه است، فقط قبلش کاری باید کنیم و اینکه هردومون بریم پیش شوهر ثریا و بهش بگیم آوینا رو بهش برگردونه، بهنام دلیل کار ماهرخ رو می پرسه؟ ماهرخ از مسئول بودن هردوشون در قبال اتفاقی که برای ثریا افتاده میگه و از ملاقاتی که باهاش داشته و اینکه دلش برای ثریا و دوریش از بچه اش سوخته، بهنام میگه خب تو هم همینکار رو با من کردی الان دلت برای اون سوخته. بهنام عصبانی میشه و میگه من نمیتونم برم از اون یارو عذرخواهی کنم چون هیچ ارتباط اشتباهی نداشتم. من اگه برم عذرخواهی کنم باعث میشه که خودم و ثریا رو خراب می کنم و اگه برم یعنی اینکه اون درست گفته و حق باهاش. بعد که یکم آروم میشن ماهرخ دو تا چای میاره از بهنام می پرسه که اگه بره بگه با ثریا رابطه نداشته و همه چیز سوتفاهم بوده چی؟ اما بهنام میگه من بلد نیستم دروغ بگم تو بازیگری بلدی، بهنام از ماهرخ می پرسه چند وقته با رضاست و ماهرخ میگه که با رضا نیست اما بهنام میگه دروغ میگه و اینکه من با شهامت میگم یه رابطه احساسی با یه زنی داشتم و تمومش کردم، ماهرخ میگه منم با هیچ کس و تو هیچ موقعیت اشتباهی با کسی رابطه احساسی نداشتم چون آمادگی رو ندارم و به تو دارم میگم چون پدر بچمی وگرنه زندگی خصوصی من به تو ربطی نداره، بهنام میگه پس بخاطر همین مرخصی گرفتی و رفتی پیش رضا کار می کنی و الکی بهت حقوق خوب میده و خونه بگیری و بری دوبی همینطور خالی خالی؟ ماهرخ عصبانی میشه سینی چای رو میندازه زمین و از خونه خارج میشه. بهنام هم از حرص استکان چای رو می کوبه به دیوار و میشکنه…

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا