آخرین مطالب سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، هنری و ورزشی را در پایگاه خبری صفحه فردا دنبال کنید.

خلاصه داستان سریال در انتهای شب قسمت هشتم

سریال در انتهای شب جدیدترین ساخته آیدا پناهنده می باشد این سریال محصول ۱۴۰۲ است که هر هفته از شبکه نمایش خانگی پخش می شود. در اینجا خلاصه قسمت هشتم سریال در انتهای شب به نام چهره هنرمند در جوانی را خواهیم خواند.

سریال در انتهای شب به کارگردانی آیدا پناهنده و تهیه‌کنندگی محمد یمینی و نویسندگی آیدا پناهنده و ارسلان امیری می باشد . قسمت هشتم این سریال ۲۲ تیر ۱۴۰۳ منتشر شده است.

خلاصه داستان در انتهای شب قسمت هشتم

قسمت هشتم: چهره هنرمند در جوانی

ماهرخ و مینا به کمک ثریا میرن تا امیر رو راضی کنند تا آوینا رو برگردونه، ثریا ازشون می خواد تا کاتر و اسپری رو با خودشون نبرن، یه جورایی ترسیده بود و می خواست که پشیمونشون کنه اما دیگه ماهرخ تصمیم خودش رو گرفته بود فقط از ثریا خواست که از ماشین پیاده نشه تا یه وقت شر درست نشه بعد ماهرخ و مینا با هم میرن سراغ امیر. وارد کارگاه که میشن سراغ امیر رو میگیرند، باهاش صحبت می کنه، ماهرخ به امیر میگه میدونید چرا ازت شکایت نکردیم فقط بخاطر اینکه آوینا رو از ثریا نگیرید، امیر میگه ثریا به شما چه ربطی داره ، ماهرخ میگه ما هر دو مادریم و نگران یدونه بچمون هستیم، اما امیر با عصبانیت میگه برید شکایت کنید من اونقدر مرد بودم که جلوی بچه اش پدرش رو نزنم اما اون نامردی کرد، من سه ساله دارم جون میکنم تا برم دست ثریا رو بگیرم بیارم سر خونه زندگیش، بعد ثریا و شوهر تو با این کارشون همه چیز رو بهم زدن، ماهرخ بهش میگه که باور کنید ثریا زن پاکیه اونطور که شما فکر می‌کنید نیست، اما امیر میگه تو هیچی نمیدونی یا خودتو زدی به اون راه، دختر من خیلی چیزها از شوهر شما می دونه اینکه شوهر تو زن من رو میذاره جلوش نقاشی میکشه انسانیته؟ من سی سال دیگه تو اینجا خاک می خورم براز دخترم همه کار میکنم اما نمی‌ذارم زیر دست اون مادر کثافتش بزرگ بشه، ماهرخ که میبینه اینطوره از امیر قول میگیره که دیگه با پسرش کاری نداشته باشه، امیر که اینو شنید گفت من وقتی پسرت رو تو کمد دیدم خودش رو از ترس خراب کرده بود، بردمش براش ۴۰ تومن شیر کاکائو و کیک خریدم چون می ترسید برگرده خونه بردمش پارک اینا رو گفته بهت؟ من رو گریه بچه حساسم اینطور منو نبین، من با بچه ات و باباش کار ندارم همه کینه ام رو واسه اون زن نگه داشتم، کرم از خود درخته! درخت رو باید از ریشه کند. از منم به شما نصیحت اگه ثریا گفته با بابای بچه ات رابطه نداره حرفش رو باور نکن، من ثریا رو از وقتی تو قنداق بود می شناسم.

ماهرخ و مینا برمیگردند، بی حرف ماشین رو روشن میکنه و برمی‌گردند در جواب سوال ثریا که چی شد هم چیزی نمیگن، فقط مینا میگه که امیر راضی نشد. نزدیک تره بار نگه می‌دارند تا مینا برای عمه سبزی آش بخره، ماهرخ هم میره برای دارا بلال بخره، ثریا هم پیاده میشه تا تره بخره ، مینا با تعجب می پرسه تره واسه چی می خوای؟ ثریا میگه واسه کوکو، اینو که میگه ماهرخ یاد کوکوی تره ای که تو خونه بهنام خورد میفته. سه تا بلال هم می‌خرن تا کباب بشه همونجا بخورن، ماهرخ از ثریا میپرسه که بهنام رو دوست داره، ثریا میگه نه دیگه همه چیز تموم شد، بعد ثریا میگه شما چطور که ماهرخ جواب میده نه ولی بالاخره بابای بچه امه، ثریا میگه آره بابای خوبیه.

ماهرخ ثریا رو میرسونه کشتارگاه تا طبق خواسته خودش با ماشین های خطی بره خونه، ماهرخ ازش میخواد که راجع به قضیه امروز به بهنام چیزی نگه، ثریا هم میگه با آقا بهنام دیگه کاری نداره و خداحافظی میکنه.

مینا به ماهرخ میگه حالا که شوهر ثریا کوتاه اومده دارا رو ببره پیش باباش تا این ماجرا تموم بشه، ماهرخ تو جواب می گه نمیدونه.

دارا وسایلش رو میذاره تو کوله اش و از عمه و مینا خداحافظی بره، تو حیاط ماهرخ به دارا پیشنهاد میده که برن مادر و پسری بچرخند و بیرون شام بخورن بعد هفته دیگه بره پیش باباش، دارا هم قبول میکنه اما به شرطی که عمه و مینا هم باهاشون برن. دارا میدویه تو خونه و بهشون میگه، مینا میاد میگه چیکار می کنی چرا دارا رو نبردی پیش پدرش، ماهرخ پیامکی که براش اومده رو می خونه که ابلاغیه دادگاه بود، تماس میگیره و میگه کاش همون شب تابلوتو پاره کرده بودم دلم نمی سوخت و بهش میگه من تا زندان هم میرم اما به تو باج نمیدم که تماس قطع میشه. ماهرخ با عصبانیت سوار ماشین میشه که مینا هم دنبالش میره.

مینا میگه کجا میری به منم بگو لااقل، ماهرخ میگه صفا ازم شکایت کرده، میدونم بهنام یه پای قضیه است حیف من که بخاطر بهنام اون بلا رو سر صفا آوردم. مینا میگه چرا بددهن و بدبین شدی حالا می خوای چیکار کنی؟ ماهرخ میگه داره پرونده سازی میکنه حضانت رو از من بگیره ، مینا میگه شاید از روی دوست داشتن باشه، اینو که میگه ماهرخ قاطی می کنه. مینا میگه من نمیخواستم بهت بگم اما اونروز که داشتی میرفتی جدا بشی بهنام بهم زنگ زد آدرس دفترخونه رو داد که بابا بیاد اونجا، بهنام دوستت داشت و نمی‌خواست جدا بشید اما الان افتاده رو دنده لج، الان داستان طلاق شما شده مثل یه گلوله برف که سر کوه میاد پایین داره بزرگ و بزرگتر میشه، من فقط میگم نرو تو بازی بهنام که آخرش این گلوله برفی میفته رو سر خودتون و دارا، نذار اوضاع بدتر از این بشه لااقل یکیتون عاقل باشه.

خلاصه داستان سریال در انتهای شب قسمت هشتم

ماهرخ میره پیش قاضی و همه چیز رو بهش میگه و اینکه واقعا نمی خواسته این اتفاق براش بیفته و میگه که من داشتم از خانواده ام دفاع میکردم، قاضی میگه دفاعی که شما کردید باید با حمله تناسب داشته باشه، یکی به شما چک میزنه شما نباید بهش چاقو بزنید، بعدش با اینکار شما چی بدست آوردید؟ ماهرخ میگه نمیدونم. قاضی میگه یه وثیقه ۳۰۰ میلیونی برای شما صادر میکنم که هم سند و هم نقدی میتونید به صندوق دادگاه بسپرید، ماهرخ با گریه میگه حاج آقا من الان سند از کجا بیارم؟ باور کنید اینا نقشه است که حضانت بچه ام رو از من بگیرن، اگه آقای جامه کار شکایت داشت چرا همون موقع اینکار رو نکرده بود، قاضی میگه این قضیه شما طبق قانون ۱۰۶ اینطوره که شاکی میتونه هر وقت دلش خواست بره شکایت کنه، شما هم تا دو نشده برید دنبال سند تا نیفتادید بازداشت، هرچی ماهرخ میگه که لااقل مبلغ وثیقه رو کم کنند اما قاضی راضی نمیشه.

مینا بیرون از اتاق منتظر بود با دیدن ماهرخ می پرسه چی شد که ماهرخ میگه بدون اینکه بابا و بقیه بفهمن زنگ بزنه رضا بزرگمهر بگه براش سند بیاره.

بهنام یه پراید دست دوم از همکارش می خره اونم با چند تا چک مدت دار‌، سوار ماشین میشه و میره دیدن مادرش تو آسایشگاه تا بهش رسیدگی کنه. موقع برگشت مینا به بهنام زنگ میزنه و جریان رو میگه، بهنام حواسش پرت میشه با ماشین میره تو جدول. بهنام شبونه میره پیش وکیل و به وکیل میگه ما قرار گذاشته بودیم که یه پرنده کیفری براش درست بشه نه اینکه خانمم بره زندان، وکیل اشاره میکنه خانم سابقتون! از شانسشون خورد به سختگیرترین بازپرس دادسرا، بهنام عصبانی میشه میگه به بازپرس چی کار داریم؟ زن من یه خانم محترمه تو عمرش پاش اینطور جاها باز نشده بود، وکیل با خونسردی میگه جرا گنده اش می کنه اینهمه آدم محترم تو زندونن. بهنام میگه الان من چیکار کنم خواهر زنم جرات نداره به پدرش بگه که اون سند ببره درش بیاره، وکیل همچنان خونسرد میگه هیچی نمیشه و خونسرد باشید بذارید زمان مشکلات رو حل کنه.

ماهرخ شب رو تو بازداشت می مونه و بهنام تا صبح تو تخت پلک نمیزنه. صبح مینا با بهنام میاد و ماهرخ آزاد میشه، ماهرخ میگه بهنام اینجا چیکار میکنه؟ مینا میگه رضا جواب نداد مجبور شدم بگم. بهنام سند همکارش رو اورد به کی رو مینداختم خب. ماهرخ میگه من حاضر بودم یه عمر زندون باشم اما به این رو نندازم.

بهنام از همکارش تشکر می کنه و میگه به زودی سندش رو آزاد میکنه فقط اینکه بقیه همکارا از این موضوع متوجه نشن.

مینا به بهنام میگه باورم نمیشه که شما و آقا صفا کاری کردید که ماهرخ یه شب تو زندون بمونه. بهنام میگه خواهر تو صفا رو زده صفا هم شکایت کرده به من چه ربطی داره؟ مینا میگه شما خودتون بهتر میدونید. الان حضانت دارا رو ازش بگیرید دارا چطور می خواد بدون مادر بزرگ بشه؟ بهنام در جواب میگه خواهر تو چطور می خواست بدون پدر بزرگ کنه؟ و بعد میره.

مینا ماهرخ رو میرسونه خونه، بهنام جلوی در بازداشتگاه صفا رو سوار می کنه، صفا میگه از کاری که کرده پشیمونه بهنام هم میگه فکرش رو هم نمی کرده اینطور بشه که صفا میگه برم شکایت رو پس بگیرم، بهنام میگه نمیدونم دیگه گه زده شد به همه چیز. صفا میگه اگه دست و بالت تنگه من در خدمتم، بهنام با حرص به صفا میگه پیاده بشه می خواد بره.

ماهرخ با لرزی که از سرما تو تنش بود تب دار میره خونه و تو تختش می خوابه، بابا میاد تو اتاقش،و میگه کجا بوده دیشب، مینا مجبور میشه همه چیز رو به بابا بگه، دارا همه چیز رو می شنوه و اشک میریزه.

بابا تا دیر وقت تو آشپزخونه میشینه و الکل می خوره و سیگار میکشه، عمه میاد تو آشپزخونه و میگه اگه بعد از مرگ زنت یه زن میومد تو این خونه دخترات به این وضع نیفتادن. بابا ناراحت میشه و میگه این حرفهای تکراری رو چرا ول نمی کنی و از گفتنشون چه لذتی می بری؟ عمه میگه دختر بالاخره یه حرفهایی داره باید به یکی بگه، به تو بگه با این اخلاق سگت، یه عمر بهشون زور گفتی و زدی تو سرشون، اصلا شاید ماهرخ به خاطر خلاص شدن از تو رفت بغل اون مرده، بابا به عمه میگه این موقع شب پرت و پلا نگو، هر کی مادر نداشت باید خودش رو بدبخت کنه، دروغ بگه، چاقو بکشه زندان بره؟ صدتا پسر داشتم اینطور الواط نمیشد، باید ببرم امین آباد بخوابونند اونجا بلدن برش گردونن به تنظیمات کارخونه، عمه میگه داداش تو هیچ وقت دروغ نگفتی؟ پنهون کاری نکردی؟ یه عمر ادای مردای پاک و پاکیزه رو در آوردی ولی من و دخترات میدونستیم که گاهی با این زن و اون زن بودی. بابا میگه من تو این خونه همه کار کردم کهنه شستم جارو کشیدم، تو این سینما هم کار کردم حالا این وسط دو تا چاخان گفتم دو نفر اومدن رفتن چی شده مگه. منم آدم بودم مرد بودم خواسته هایی داشتم من شاید آدم بدی بودم اینو خدا میدونه اما پدر بدی نبودم اینو خودم میدونم.

فردا بهنام میره جلوی مدرسه دارا، اما دارا بهش بی محلی می کنه و میگه مامان رو زندانی کردی و مریضش کردی خوب شد، بهنام میگه که اینکار رو نکرده، وقتی پدر بزرگ میرسه میره سوار ماشینش میشه و به بهنام میگه دیگه آیفون ۱۴ هم بگیری نمیام پیشت. بابا از ماشین با قفل فرمون پیاده میشه و دنبال بهنام می کنه بهنام میگه زشته جلوی بچه ها و مقاومت میکنه پدر به خودش میاد و کمی آروم میشه. بهنام ماشین پدر رو پارک میکنه بعد دارا رو بغل میکنه و می بوسه، میاد سراغ پدر و حالش رو می پرسه اما پدر عصبانی میشه و میگه دیگه اینطرفها پیداش نشه.

بهنام تو خونه مشغول جمع کردن وسایل خونه و لباس هاش میشه، یاد زمون تدریسش تو دانشگاه میفته و تابلوهای شاگرداش که به رضا ۱۴ میده و نمره ۱۲ به ماهرخ، ماهرخ با ناراحتی کلاس رو ترک می کنه که بعدش بهنام نمره رو به ۱۴ تغییرش میده و بعد به ۱۶ …

مطالب مرتبط
دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.