خلاصه داستان سریال در انتهای شب قسمت نهم
سریال در انتهای شب به کارگردانی آیدا پناهنده و تهیهکنندگی محمد یمینی و نویسندگی آیدا پناهنده و ارسلان امیری می باشد. قسمت نهم و آخر این سریال ۲۹ تیر ۱۴۰۳ منتشر شده است.
خلاصه داستان در انتهای شب قسمت نهم
قسمت نهم: محبوبه شب
ماهرخ با مترو به گل فروشی میره چند شاخه گل مریم می خره و به عیادت حکیمه تو بیمارستان میره، حکیمه مداوای خودش رو با شیمی درمانی شروع کرده. حکیمه از بابت گلها تشکر می کنه و کمی باهم صحبت میکنند و می خندن و ماهرخ به حکیمه روحیه میده و از مقاومت هاش می گه و برمیگرده سرکار.
آسمون همچنان برفی بود، رضا میاد محل کار ماهرخ و میگه که یکی از کارهاشون واسه نمایشگاه آورده البته اگه دیر نشده، ماهرخ ازش میپرسه چی شد پشیمون شده؟ که رضا میگه راستشو بگم دنبال بهونه بودم ببینمت، پشت تابلو هم یه چیزی نوشتم و امضا کردم بعد از نمایشگاه برش دار هدیه من به تو. ماهرخ میگه من دیگه کار هدیه نمی گیرم یه بار یه غلطی کردم واسه هفت پشتم بسه. رضا میگه بله ماجرای خون و خونریزی انداختنت رو شنیدم. به خواهرت که زنگ زدم بهم گفت. من نبودم اگه بودم نمیذاشتم این اتفاق برات بیفته. ماهرخ هم میگه تجربه بود!
ماهرخ تابلو رو میده آقای کماسی به همکارها بدن نصب کنند، از رضا اسم اثرش رو می پرسه میگه تنهایی یک دونده استقامت ، بعد میگه چی میشه حالا حضانت رو ازت میگیره، ماهرخ میگه شاید. رضا میگه من وکیل خوب سراغ دارم. ماهرخ میگه یه بار یه زنی که بچشو ازش گرفته بودن گفت حقشه چون مادر خوبی نبوده تو هم همینو بهم گفتی که مادر خوبی نیست. دیگه وکیل برای چی؟ رضا میگه اشتباه کردم. ماهرخ با لحن جدی تشکر می کنه و میگه آقای بزرگمهر بودن شما و دیدن تابلوی تنهایی دونده استقامت برای مخاطب های ما خیلی لذت بخش خواهد بود، رضا میگه ترجیح میدم تو ازش لذت ببری. ماهرخ میگه تمومش کن رضا، رضا جواب میده که دلم برات تنگ شده. ماهرخ با یه لحنی میگه تو بزرگ نمیشی نه؟ رضا ازش می خواد که برن بیرون صحبت کنند اما ماهرخ جواب منفی میده و میگه که اون ماهرخ ۱۴ سال پیش تموم شد، رضا با یه شعر احساسی میگه بهتر که تموم شد من ماهرخ الان رو می خوام. ماهرخ میگه تو احساساتی شدی و یاد گذشته ها افتادی، رضا میگه اصلا همینطور که میگی مگه بده؟ ماهرخ میگه آره بده چون من الان یه بعله میگم دو روز دیگه ماهرخ میشه ماهی رضا میشه بهنام. رضا میگه ادای تراپیست ها رو چرا در میاری به کسی تعهد داری؟ ماهرخ میگه آره به خودم به مسیری که تا اینجا اومدم به اشتباهام و انتخابام جوون ۲۰ ساله نیستیم. رضا ازش بازش می خواد صحبت کنند.
آقای کماسی تابلو رو میاره، ماهرخ با دیدنش از رضا می خواد که تابلو رو ببره چون اونو برای نمایشگاه نیورده و برای خودش آورده که اونم نمی خواد ، میگه نمی خوام یه روز تو هم بیای هدیه ات رو پس بگیری و یه چاقو بره تو شکمت من زود دل می بندم به چیزای الکی، بعد هم خداحافظی میکنه. رضا تابلو رو دم پله ها میذاره و میره.
بهنام در حال جمع کردم وسایل خونه اش واسه نقل مکان بود، ثریا براش چند تا جعبه میاره بهش میده تا بچینه تو اونها، بهنام می خوره به وسایل شکستنی و چندتا رو میشکنه، ثریا میاد کمکش تا جمع کنه. ازش میپرسه خونه گرفته بهنام میگه آره، اما وقتی بهنام از ثریا میپرسه رفتن چالوس ثریا میگه نه نرفتیم اما یکی پادرمیونی کرد امیر از این رو به اون راه شد منم می خوام مثل شما بگم آوینا یه هفته پیش من باشه یه هفته پیش اون! امیر هم خب آدمه دلش برای بچه اش تنگ میشه، شما هم ازش به دل نگیرید اونم مردِ غیرتی شده. بهنام به بهونه رفتن بیرون ثریا رو بیرون میکنه، اما ثریا گریه اش می گیره میگه آقا بهنام من اینا رو بهتون دروغ گفتم امیر از لجش به من زنگ هم نمیزنه و شما اونطور تو پارک با من رفتار کردید خب گناه من چیه؟ بهنام عذرخواهی میکنه و میگه منو ببخشید اما رابطه ما درست نبود و باعث میشد خونواده هامون اذیت بشن. ما که بچه نیستیم. تو هنوز جوونی و موقعیت داری میتونی با مرد دیگه ای آشنا بشی. ثریا با گریه میگه بله ولی خب آدم دلش تنگ میشه. بهنام میگه آره اما هر دومون میدونیم این روزها میگذره و یکسال دیگه به این روزها می خندید. ثریا میگه نه من نمی خندم بعد از عاشقی میگه که آدمها می تونند تو زندگی دو بار عاشق بشن یه بار زمان جوونی یه بار هم موقع پختگی، من میدونم دیگه هیچ وقت کسی مثل شما رو نمی بینم. بهنام جواب میده فکر نکن من آدم بی عاطفه و بی رحمی هستم جدایی ما به نفع هر دومونه. ثریا به خودش میاد میگه از گریه من فکر نکنید که آدم شلی هستم، بقول شما سال دیگه همه چیز یادم میره این زندگی بالا و پایین زیاد داره. بعد خداحافظی میکنه و میره موقع رفتن از بهنام می خواد بهش راستشو بگه که واقعا دوستش داشته یا نه، بهنام جواب میده دوستت داشتم. ثریا گردنبند یادگاری رو از گردنش در میاره میذاره رو جعبه وسایل و میره.
بهنام میره پیش آقای بنکدار می بینه داره وسایلش رو جمع می کنه بره، ازش دلیل رفتنش رو می پرسه اونم میگه کاسبی من خیلی وقته کساد شده شما خیلی وقته کاسبی ما رو با رنگ و لعاب کساد کردید. بهنام میگه تابلو رو چیکار می کنید جواب میده تابلو تا زمانیکه بالا بود تابلو بود الان حکم سنگ قبر منو داره. بهنام تابلو رو با خودش میاره خونه. شب موقع شام خوردن زنگ میزنند باز می کنه می بینه رضاست. رضا میاد بالا میپرسه داری جابجا میشی؟ بهنام میگه بیشتر دارم دور خودم می چرخم. رضا میگه اومدم اینجا ازت بخوام دعوای حضانت و دادگاه رو تموم کنید و باهاش حرف بزنی حال روحیش تعریفی نداره، میترسم بلایی سرش بیاد شاید هم نشناسیش. بهنام دلیل اینکه چرا ماهرخ دیگه با رضا کار نمی کنه رو پرسید رضا توضیح داد که خیلی آشفته بود نمی تونست تمرکز کنه. رضا نقاشی های دارا رو روی يخچال می بینه و میگه استعداد این بچه به خودت رفته یه چیزی میشه. بهنام می پرسه ماهی تو رو فرستاده پادرمیونی کنی؟ رضا با تعجب میگه خیلی عجیبه بعد این همه سال نشناختیش اون غُدتر از این حرفاست کسی بفرسته واسه پادرمیونی ولی خوشحالم از اینکه منو اینقدر دست بالا گرفتی. تو اون ماههای اول که کار شما داشت اوکی میشد من هنوز امیدوار بودم و فکر می کردم زود بهم میزنید نمیدونم تو چطور فکر می کنید اما ماهرخ هنوز احترام اون سالها که باهات بوده رو داره، ماهی دیگه به دمش رسیده نذار تموم بشه خواهش میکنم.
هوا بدجور بارونی بود، بهنام یه دسته گل گلایل می گیره میره سر خاک حکیمه، (حکیمه نتونست از بیماری رها بشه و فوت نی کنه)، ماهرخ هم سر خاک بود. گل ها رو پرپر میکنند روی سنگ قبر، بلند میشن میرن، بهنام از ماهرخ می خواد که برسونتش، با هم سوار ماشین میشن حال دارا رو ازش می پرسه. وسطای راه ماهرخ پیاده میشه و می خواد بقیه راه رو تنها بره ، با هم قرار فردا رو میذارن.
ماهرخ میرسه خونه، عمه لحاف عروسی مینا رو میدوخته. بابا از ماهرخ می خواد که اونم فردا باهاش بره ماهرخ قبول میکنه. بابا نمیدونست حکیمه مرده حالش رو می پرسه ماهرخ میگه خیلی روحیه اش خوبه، بابا میگه روحیه خیلی خوبه.
ماهرخ به دارا میگه نمی خوای بری پیش بابات، دارا میگه میدونم اگه برم خونه جدید بابا کوچیکه نمیشه توش راه رفت همش می خورم به تابلوهای اونوقت غر میزنه، ماهرخ میگه عوضش نیم ساعت قبل زنگ بیدار میشی سه سوته میرسی مدرسه. دارا میگه مگه همه چیز خوابه!
صبح ماهرخ و پدر میرن دادگاه حضانت، بهنام دیرتر میرسه با وکیلش. ماهرخ به قاضی میگه من بچه بودم مادرم رو از دست دادم، شدم مادر پدرم، مادر خواهرم ، مادر همسرم اما نتونستم مادر بچه خودم بشم!
یادآوری گذشته:
تو یه روز بارونی اتوبوس وایمیسته و دانشجوها و اساتید سوار میشن ماهرخ و بهنام هم همینطور. بهنام از ماهرخ میپرسه چرا کلاسش رو حذف کرده؟ ماهرخ میگه همینطوری، بهنام دلیلش رو می پرسه و اینکه چون اونروز کارش رو نقد کرده کلاسش رو حذف کرده،بعد به ماهرخ میگه که اصلا تو کلاس های عملی پیشرفت نداشته. عذرخواهی میکنه و میگه خواستم با حرفم حس جوشش و خلق کردن رو در شما بیدار کنم بعد پیشنهاد میکنه بره درسش رو دوباره برداره. اما ماهرخ قبول نمیکنه و میگه شاید اصلا رفتم پاریس برای ادامه تحصیل بعد میگه شما خیلی وقته این حس درونی و جوشش رو در من زنده کردید. اینو میگه و از اتوبوس پیاده میشه.
بهنام خونه رو خالی کرد و میاد بیرون میره از ثریا خداحافظی کنه اما پشیمون میشه. از پله که پایین میره ثریا در رو باز میکنه و مسیر رو نگاه می کنه. بهنام سوار ماشین میشه و همراه کامیون وسایل راهی خونه جدید میشه.
ماهرخ با گلدون محبوبه شب به دیدن مادر بهنام میره و تولدش رو تبریک میگه و بهش میگه براتون محبوبه شب آوردم. مادر اونو با بهناز اشتباه میگیره. بهنام و ماهرخ تو حیاط آسایشگاه با هم صحبت می کنند، ماهرخ میگه وسایل دارا رو جمع میکنم آخر هفته بیا ببرش، بهنام میگه مگه رای دادگاه رو میدونی، ماهرخ میگه حدس میزنم چون پروندم سنگینه. بهنام میگه به وکیلم گفتم شکایت رو پس بگیره دارا پیش تو باشه من آخر هفته ها میام میبینمش. ماهرخ میگه من مشکلی ندارم پیش تو باشه آخر هفته ها بیام ببینمش، بهنام میگه مادر ترزا؟ ماهرخ میگه ماهرخ زرباف هستم. بهنام در جواب میگه بهنام افشار هستم خوشوقتم. آسمون برف می بارید. بهنام میگه بیشتر آشنا بشیم؟ ماهرخ میگه وقتش نیست، بهنام میگه چه جایی بهتر از اینجا ناف تهران زیر برف؟ ماهرخ میگه ما جفت خوبی نبودیم بیا تمرین کنیم پدر و مادر خوبی باشیم؟ لااقل پیر شدیم اومدیم خونه سالمندان شکل بچمون یادمون رفت، بهنام: اون ما رو یادش نره. ماهرخ: هنوز دارم به آینده فکر می کنم. بهنام: اشکال نداره منم به گذشته فکر می کنم، ماهرخ : اشکال نداره هر کی یه ایرادی داره. ماهرخ بلند میشه بره اما بهنام ازش می خواد که بازم بمونه… و تمام.