بهترین فیلمها با موضوع ابتذال شر

هانا آرِنت، فیلسوف مشهور، در اوایل دهه ۱۹۶۰ اصطلاح «ابتذال شر» (Banality of Evil) را ابداع کرد. این عبارت به ایدهای اشاره دارد که افراد عادی میتوانند دست به جنایات هولناک بزنند؛ نه به دلیل سادیسم یا شرارت آشکار، بلکه به دلایل پیشپاافتادهتری مثل پیروی از دستور، جلب تأیید دیگران، یا صرفاً انجام وظیفه. آرنت این اصطلاح را در ارجاع به محاکمه آدولف آیشمن به کار برد؛ کسی که نقش او در هولوکاست بیشتر از انگیزههای بوروکراتیک ناشی میشد تا وفاداری واقعی به آرمان هیتلر.
هرچند این مفهوم در طول سالها با انتقاداتی هم روبهرو شده، اما همچنان ابزاری کارآمد برای توصیف نوعی شر سطحی، ناآگاهانه، بیتفاوت و تقریباً منفعل است. فیلمهای این فهرست هر یک بهنحوی به ابتذال شر میپردازند؛ از درامهای تاریخی و شهادتهای مستند گرفته تا سیاهترین کمدیهای سیاه. همهی این فیلمها ارزش تماشا دارند و بینشهایی تأملبرانگیز درباره ماهیت واقعی شر ارائه میدهند.
بهترین فیلمهای تاریخ سینما با موضوع ابتذال شر
۱۰. Hannah Arendt (2012)
۹. Salò, or the 120 Days of Sodom (1975)
۸. Henry: Portrait of a Serial Killer (1986)
۷. The Conformist (1970)
۶. Shoah (1985)
۵. The White Ribbon (2009)
۴. Come and See (1985)
۳. Downfall (2004)
۲. The Act of Killing (2012)
۱. The Zone of Interest (2023)
۱۰. Hannah Arendt (۲۰۱۲)
«حقیقت غمانگیز این است که بیشتر شرارتها توسط کسانی انجام میشود که هرگز تصمیم نمیگیرند خوب باشند یا بد.»
شروع فهرست با فیلمی درباره خود آرنت است. هانا آرنت یک زندگینامهی سینمایی، درام تفکربرانگیز و روشنفکرانه و پرترهای از شجاعت اخلاقی در برابر فشار افکار عمومی است. بهجای تکیه بر صحنههای دادگاه، این فیلم نبردهای شخصی و حرفهای نویسنده را دنبال میکند؛ در حالی که محاکمهی آدولف آیشمن، بوروکرات نازی را برای مجله نیویورکر پوشش میدهد. باربارا سوکووا با تمرکزی بیوقفه در نقش آرنت ظاهر میشود و او را بهعنوان متفکری نشان میدهد که حاضر نیست برای آرام کردن خشم عمومی، مشاهداتش را رقیق یا تعدیل کند.
آنچه آرنت در آیشمن دید، یک شرور بزرگ یا نابغهی ایدئولوژیک نبود، بلکه انسانی معمولی در حد دردناک بود؛ فردی که اطاعت بیچونوچرا و تکیهاش بر زبان کلیشهای او را به ابزاری ایدهآل برای ارتکاب جنایت بدل کرده بود. قدرت این فیلم در امتناعش از اغراق و هیجانسازی است؛ در عوض با دقت تحلیلی آرنت همسو میشود. چنین موضوعی بهسادگی در قالب سینما بازروایی نمیشود، اما بازیگران و عوامل فیلم کارشان را بهخوبی انجام دادهاند.

۹. Salò, or the 120 Days of Sodom (۱۹۷۵)
«آنارشی واقعی، آنارشی قدرت است.»
فیلم سالو یا ۱۲۰ روز در سودوم اثر پیر پائولو پازولینی شاید بدنامترین جستار سینما دربارهی ابتذال شر باشد. او رمان مارکی دو ساد را در اقتباسی آزاد به روزهای پایانی جمهوری فاشیستی موسولینی منتقل میکند و تماشاگر را در یک عمارت اشرافی زندانی میسازد که در آن، نخبگان حاکم، جوانان را در معرض سلسلهای از تحقیرهای آیینی قرار میدهند.
اما آنچه آزاردهنده است، فقط شدت اعمال نیست، بلکه بوروکراسی مطلقی است که این خشونت با آن اجرا میشود: دوربین بر ضیافتهای رسمی، برنامههای منظم و قرائت مؤدبانهی «قوانین» مکث میکند؛ گویی بیرحمی به یک مدل کسبوکار تبدیل شده است.
این رویکرد سینمایی بسیار بحثبرانگیز شد. پازولینی هیچ رهاییای در این روایت عرضه نمیکند؛ نه طغیانی تهذیبگر، بلکه فقط چرخهای تیره از وحشت عادیشده. برخی منتقدان این فیلم را سوءاستفادهگرانه و زننده دانستند. تماشای سالو آزمونی برای تحمل است و توصیه نمیشود، اما همین نکته مقصود اصلی آن است: قرار دادن تماشاگر در دل ماشینِ انسانیتزدایی از انسان. این فیلم هشداری است دربارهی اینکه چگونه ایدئولوژی و روتین میتوانند به راحتی از آزار و شکنجه، امری روزمره بسازند.

۸. Henry: Portrait of a Serial Killer (۱۹۸۶)
«همیشه مثل قبل است و همیشه متفاوت.»
فیلم هنری: تصویر یک قاتل زنجیرهای کمی مسیر را تغییر میدهد؛ کمتر تاریخی، بیشتر شخصی. الهامگرفته از اعترافات قاتلس واقعی به نام هنری لی لوکاس، این فیلم از اغراقهای ژانر اسلشر دوری میکند و رویکردی ساده، تقریباً مستندوار به روایت خود اتخاذ میکند. مایکل روکر، شخصیت هنری را بهعنوان مردی بدون احساسات به تصویر میکشد؛ نه لذتی از کشتن میبرد، نه نقشههای پیچیدهای دارد، فقط اجرای سرد و عادتوارِ یک میل شدید لحظهای. میل به خشونت به صورت ناگهانی از راه میرسد، بدون موسیقی پرشور یا اوج دراماتیک، و همانقدر ناگهانی محو میشود؛ و پشت سرش خلأیی آزار دهنده از خود باقی میگذارد.
هولناکترین لحظه فیلم جایی است که هنری و همدستش حملهای به یک خانه را فیلمبرداری کرده و سپس با خونسردی در اتاق نشیمن خود آن را بازپخش میکنند. در این صحنه است که فیلم ابتذال شر را در خالصترین شکلش ثبت میکند: اعمالی با شرارت وصفناپذیر به سرگرمی معمولی مرتکبانش تقلیل یافتهاند، انگار دارند فیلمی اجارهای تماشا میکنند. وحشت دقیقاً در همین عادیبودن شرارت محض است.

۷. The Conformist (۱۹۷۰)
«میدانی چی هستی؟ یک ریاکار کاملاً معمولی.»
فیلم دنبالهرو تصویری غنی و روانشناسانه است از اینکه چگونه شر سیاسی به زندگیهای عادی نفوذ میکند. در این فیلم، ژانلوئی ترنتینیان در نقش مارچلو ظاهر میشود؛ مردی آرام و ناامن در ایتالیای دوران موسولینی که میلش به «عادی جلوهکردن» او را به آغوش فاشیسم میکشاند. او مأمور میشود در طول ماهعسلش، استاد سابقش را که یک مخالف سیاسی است، ترور کند. انگیزهی مارچلو ایدئولوژی یا نفرت نیست؛ بلکه راحتیِ یکیشدن با جماعت و بیتفاوت ماندن در جامعهای که تفاوت در آن خطرناک است. میلی که میتوان آن را قابل درک دانست.
همزمان با پیش رفتن رویدادها به سمت تراژدی، برناردو برتولوچی روشن میسازد که رژیمها نه فقط با شور و حرارت افراطیون، بلکه با همدستی خاموش کسانی که صرفاً میخواهند به چیزی تعلق داشته باشند زنده میمانند. فیلمبرداری درخشان ویتوریو استورارو هر قاب را به اثری هنری بدل میکند و فروپاشی اخلاقی مارچلو را در نور و سایههای خیرهکننده غرق میسازد. فیلم نشان میدهد که گاهی اقتدارگرایی در یک بستهبندی زیبا عرضه میشود.

۶. Shoah (۱۹۸۵)
«اینجا، چرا وجود ندارد.»
فیلم مستند حماسی شوآ یکی از مهمترین شهادتهای تاریخی دربارهی هولوکاست است؛ اثری که بهخاطر ماهیتش بهعنوان یک «عمل شهادت» بهیادماندنی توصیف شده. در سال ۲۰۲۳، یونسکو این فیلم را در فهرست میراث جهانی مهم برای بشریت ثبت کرد.
این مستند بیش از ۹ ساعت طول دارد و در آن نه از تصاویر آرشیوی خبری هست، نه بازآفرینی نمایشی یک داستان واقعی؛ تنها مصاحبههای زمان حال و نماهای مکانها. بازماندگان، عاملان و شاهدان عادی تجربههایشان از هولوکاست را بازگو میکنند، اغلب با لحنی که بهطور هولناکی پیشپاافتاده است. ابتذال شر در همین روایتهای ساده آشکار میشود: وقتی لوکوموتیورانها فرستادن قربانیان به کمپهای مرگ را شرح میدهند یا روستاییان از دیدن اردوگاهها یاد میکنند.
کارگردان کلود لانزمن از دادن «فاصله» به مخاطب خودداری میکند؛ خبری از فیلمهای خبری سیاهوسفید نیست. او زمان را فرو میریزد و ما را رودررو با عادیبودن مردمی قرار میدهد که قتلعام را ممکن کردند و تأثیر کلی فیلم ویرانگر است. شوآ مخاطب را مجبور میکند تا هرچقدر طول بکشد، با این حقیقت ناخوشایند روبهرو شود؛ طولانیبودن اثر خود به یک انتخاب اخلاقی بدل میشود. این فیلم اثری عمیق، درخشان و ضروری برای هر بینندهی مستندهای جدی است.

۵. The White Ribbon (۲۰۰۹)
«دنیا جایی تاریک است، و شاید کودکان این را بهتر از ما میفهمند.»
میشائل هانکه شاهکارهای متعددی ساخته، و فیلم روبان سفید برندهی نخل طلای کن، از قدرتمندترین آثار اوست. روایت این فیلم در یک روستای کوچک آلمان و درست پیش از جنگ جهانی اول میگذرد و مجموعهای از حوادث خشونتآمیز و مرموز را روایت میکند که پای کودکان در میان آن قرار دارد.
فیلمبرداری سرد و تکرنگ هانکه و قاببندیهای دقیقش هرگونه عاطفه و احساسگرایی را میزداید، و جامعهای را نشان میدهد که بر اساس سرکوب، سلسلهمراتب و اخلاق تنبیهی شکل گرفته است.
روبان سفید یک درام اخلاقی است؛ مطالعهای بر اینکه چگونه اقتدارگرایی و خشونت در زندگی روزمره ریشه میدوانند. بزرگترها اطاعت سختگیرانه را با خشونت جسمی و روحی به فرزندان خود تحمیل میکنند، در حالی که کودکان این الگوها را در خفا جذب و بازتولید میسازند. هیچ رویدادی در این فیلم در ابعاد «تاریخی» برجسته نیست، اما در کنار هم، پرترهای هولناک میسازند از خاکی فرهنگی که بعدها نازیسم از آن جوانه زد. در فیلم هانکه ریشههای شر تقریباً نامرئیاند: خشونتی که در لفافه انضباط پوشانده شده، اطاعتی که بهعنوان فضیلت آموزش داده میشود.

۴. Come and See (۱۹۸۵)
«من زندهام. من زندهام.»
فیلم بیا و ببین یکی از تکاندهندهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینما در مورد جنگ جهانی دوم است؛ اما نه دربارهی استراتژیها یا ژنرالها، بلکه دربارهی یک پسر نوجوان در دل جنگ است. فلوریا (با بازی الکسی کراوچنکو)، نوجوانی بلاروسی، به گروههای مقاومت میپیوندد تا در برابر تهاجم نازیها بجنگد و در ذهنش انتظار شکوه و افتخار دارد. اما آنچه رخ میدهد، فرورفتن تدریجی در کابوس است؛ او شاهد (و بازماندهی) جنایاتی میشود که چهره و روحش را فراتر از حد تصور دگرگون میکنند.
واقعگرایی فیلم، تقویتشده با طراحی صدای گیجکننده و برداشتهای طولانی و خفقانآور، مخاطب را به درون نگاه شوکه شدهی فلوریا پرتاب میکند. گاه تصاویری شبیه افسانه دیده میشود، اما اینها فقط وحشت باقی صحنهها را برجستهتر میکنند.
در این ویرانهها، سربازان خشونت را بهشکلی عادی و تقریباً روتین مرتکب میشوند؛ برای نمونه، برخی حتی کشتار جمعی را همچون وظیفهی روزانه انجام میدهند. در پایان، الم کلیموف در فیلم خود نه تنها نشان میدهد جنگ با غیرنظامیان چه میکند، بلکه چگونه انسانهای معمولی بهسادگی به ابزار نابودی تبدیل میشوند. این فیلم شاهکاری سترگ و فراموشنشدنی در ژانر جنگی است.

۳. Downfall (۲۰۰۴)
«جنگ را باختهایم.»
فیلم سقوط ساختهی اولیور هیرشبیگل با انسانیکردن شخصیتها ــ بدون اینکه بهانهای برایشان بتراشد ــ آدولف هیتلر و حلقهی نزدیکانش را در روزهای پایانی زندگیشان در پناهگاهی زیرزمینی در برلین به تصویر میکشد. بازی خیره کننده برونو گانتس در نقش هیتلر، وقتی با خشم بر سر ژنرالهایش فریاد میزند، آنقدر دستبهدست شده که به یک میم اینترنتی بدل شده؛ اما در فضای اصلی داستان، ترسناک و تکاندهنده است.
در اطراف او، منشیها، افسران و دستیاران همچنان دستورها را اجرا میکنند یا نگاهشان را میدزدند؛ وفاداریشان حتی در حالی که رایش سوم در حال فروپاشی است، ادامه دارد.
ابتذال شر در اینجا در لحظات ساکت نهفته است: خدمتکارانی که میز میچینند، پزشکانی که زخمیها را درمان میکنند، کارکنانی که برای تخلیه آماده میشوند؛ همه در حالی که بالای سرشان کشتار جریان دارد و اروپا در آتش میسوزد. این افراد در ظاهر هیولا نیستند؛ آنها افرادی حرفهای هستند که تا آخرین لحظه نقش خود را ایفا میکنند. سقوط نشان میدهد که بزرگترین جنایات تاریخ تنها به شور ایدئولوژیک افراطیون متکی نبوده، بلکه به کارمندان و دستاندرکارانی معمولی وابسته بوده که حاضر بودهاند ماشین جنایت را سر پا نگه دارند.

۲. The Act of Killing (۲۰۱۲)
«جنایات جنگی را برندگان تعریف میکنند. من یک برندهام.»
فیلم مستند عمل کشتن با عاملان کشتارهای ضدکمونیستی اندونزی در دهه ۱۹۶۰ روبهرو میشود؛ اما بهجای محاکمه، از آنان میخواهد جنایاتشان را به سبک فیلمهای هالیوودی بازآفرینی کنند. بسیاری با افتخار در این روایت مشارکت میکنند: خود را در قالب قهرمانان اکشن یا گانگسترها بازی میکنند، در حالی که با لبخند شکنجه و قتلها را شرح میدهند و دوباره به نمایش میگذارند.
وحشت در همین ناهمخوانی است: لافزدنهای عادی، خندهها، نمایشهای مضحکی که واقعیت کشتار جمعی را میپوشانند. از خلال این چهرهها، فیلم فاش میکند که چگونه جوامع میتوانند جنایت را وقتی با روایت مسلط همسوست، تجلیل کنند؛ و چگونه عاملان میتوانند راحت با گذشتهی خود کنار بیایند، وقتی فرهنگی که در آن هستند حاضر نیست بگوید کارشان اشتباه بوده است. با واگذار کردن عرصه عرض اندام به خود قاتلان تا با کلمات و تخیلاتشان، ماهیت واقعی خود را آشکار کنند، عمل کشتن به ذهنیت آدمکشان جمعی نزدیکتر میشود، نزدیکتر از هر مستند جنایت واقعی دیگری.

۱. The Zone of Interest (۲۰۲۳)
«میتوانیم دودکشها را از همینجا ببینیم.»
فیلم منطقهی مورد نظر یک اثر هولوکاستی دیگر است، بدون حتی یک تصویر مستقیم از اردوگاهها. در عوض، این فیلم زندگی روزمرهی رودولف هوس (با بازی کریستین فریدل)، فرمانده آشویتس، و خانوادهاش را دنبال میکند؛ خانوادهای که خانهی ییلاقیشان فقط با یک دیوار از اردوگاه مرگ جدا میشود. دوربین روی مهمانیهای باغ، کارهای خانه و گفتوگوهای مؤدبانه مکث میکند، در حالی که صدای فریادها، شلیکها و کورهها در پشت صحنه شنیده میشود. (طراحی صدا در اینجا شاهکار و تکاندهنده است.)
کارگردان فیلم، جاناتان گلیزر عامدانه از نشان دادن مستقیم جنایتها خودداری میکند و در عوض، تماشاگر را مجبور میسازد با ناهماهنگی شناختی روبهرو شود: خانوادهای که در آسایش زندگی میکنند، درست کنار قتل و عام صنعتی و برنامه ریزی شدهی انسانها. عنوان فیلم بینقص انتخاب شده است: موضوع این نیست که هوس و همسرش هیولا باشند؛ بلکه مسئله این است که دلمشغولیشان جای دیگری است. ذهن آنها کاملاً تفکیکشده: نگران کار، پول، بچهها و آیندهشان هستند، بیآنکه زیاد به قربانیان آن سوی دیوار فکر کنند.