هنری

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال وحشی هومن سیدی با بازی جواد عزتی

در این مطلب از سایت صفحه فردا شما شاهد خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال وحشی هستین. در این پست بعد از پخش اصلی سریال از شبکه خانگی خلاصه اش گذاشته و بروزرسانی می شود. تا قسمت آخر همراه ما باشید.

از ۲۵ فروردین ۱۴۰۴ سریال وحشی به نویسندگی و کارگردانی هومن سیدی و تهیه کنندگی محمد صابری در ژانر درام، جنایی و معمایی توسط پلتفرم فیلم‌نت تولید شده و پخش خود را شروع کرده است. جواد عزتی و نگار جواهریان بازیگران اصلی هومن سیدی هستند.

بر اساس تیزر منتشر شده داستان درباره فردی به نام داوود اشرف است که به صورت اتفاقی مرتکب قتل شده و به زندان می‌افتد. بازداشت او باعث می‌شود که رفتارش تغییر کند و تبدیل به یک قاتل زنجیره‌ای شود. همچنین به نظر می‌رسد، داستان این سریال الهام گرفته از زندگی فردی به نام علی اشرف که به جرم دزدی دستگیر شده و توانسته بود از زندان فرار کند، اما در نهایت به توسط پلیس در اطراف تهران بازداشت شده بود.


خلاصه داستان قسمت ۳ سریال وحشی

به زودی

خلاصه داستان قسمت ۲ سریال وحشی

داوود که حسابی ترسیده از اون منطقه دور میشه که یک دفعه متوجه میشه لباسش خونی شده او هر کاری می‌کنه که لکه خونو پاک کنه می‌بینه موفق نمی‌شه که ناچاراً لباس کارشو می‌پوشه از روی لباسش که لکه خون دیده نشه و یکی از لاستیک‌های ماشین بادشو خالی می‌کنه برمی‌گرده پیش مرتضی او با دیدنش ازش می‌پرسه که چرا پس نرفتی؟ داوود به دروغ میگه الان یک ساعته من اینجا علافم ماشینم پنچره تو هم که اصلاً انگار نه انگار! مرتضی جا می‌خوره و ازش عذرخواهی می‌کنه سپس زنگ میزنه به فردی به اسم مصطفی تا بیاد اونجا. مصطفی لاستیکو باد می‌کنه و بهش میگه انگار پنچر نبودی یکی لاستیکتو بادشو خالی کرده بود داوود میگه از کجا همچین چیزیو فهمیدی؟ مصطفی میگه چون لاستیکت سالم بود فقط بادش خالی شده بود سپس بعد از حساب و کتاب کردن سوار ماشین میشه و می‌خواد بره که متوجه میشه آدمک فضانورد اون پسر بچه تو ماشینش جا مونده. او کنار ریل قطار اون آدمکو با لباس خونی خودش آتیش می‌زنه. داوود همون جا شب تو ماشین از فکر و خیال خوابش می‌بره که خواب می‌بینه سگ‌ها دارن جنازه اون پسر بچه را می‌خورن که از این کابوس از خواب می‌پره.

او میره سمت قهوه خانه محله تا صبحانه بخوره. صاحب قهوه خانه بهش میگه چیه دمغی؟ داوود سال داریوش برادرشو بهونه می‌کنه و میگه به سالش که دارم نزدیک میشم اعصابم خورد میشه قهوه چی بهش میگه آفرین چقدر خوبه که هنوز برادرتو فراموش نکردی و واسش ناراحت میشی داوود میگه مگه تو زنتو فراموش کردی؟ او میگه نه زن منم خیلی یهویی مرد فشارش رفت بالا خورد زمین انگار ضربه مغزی شده بود بعد از دو سه روز که حالش بد شد بردیم دکتر فهمیدیم ولی دیگه کاری نتونستیم بکنیم. داوود سریعا به همون منطقه برمی‌گرده که می‌بینه اثری از بچه‌ها نیست فقط رد خونه که پلیس جلوشو می‌گیره و ازش می‌پرسه که اینجا چیکار می‌کنی؟ داوود میگه سر زمین بودم الان دارم برمی‌گردم خونه پلیس بهش میگه بهتره اینجا نمونی بری چون دیروز اینجا یه نفر کشته شده. داوود همونجا ماشینش خراب شده و زنگ می‌زنه به نادر تا بیاد اونجا دنبالش داوود موتورو از نادر می‌گیره تا بره بیمارستان به سعید سر بزنه سپس ازش می‌خواد خودش بره به مصطفی خبر بده که ماشین خراب شده بره اونجا درستش کنه.

داوود میره پیش سعید که او ازش تشکر می‌کنه و میگه کاری که کردینو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم باعث شدین پیش دخترم رو سفید بشم داوود به سعید میگه داشتم میومدم ماشین یه جا خراب شد که همونجا انگار یه نفر دیروز مرده پلیسم اومد از من سوال می‌پرسید که اونجا چیکار می‌کنم انگار مقصر اون اتفاق من بودم! سعید میگه آره منم شنیدم انگار دختر درجا مرده ولی پسر زنده است و انگار یه نفرم بهشون تجاوز کرده داوود عصبی میشه و میگه پلیس خودش گفت تصادف کردن این حرفا چیه از خودتون در میارین؟ سعید میگه اینو غلام گفت که نزدیک راه آهن پیداشون کرده. داوود حسابی عذاب وجدان گرفته و وقتی میره خونه میره زیر دوش و می‌خواد خودکشی کنه و رگشو با تیغ بزنه و گریه می‌کنه که وقتی صدای مادرشو می‌شنوه پشیمون میشه. داوود تو اتاقش در حال پوشیدن لباسه که مادرش میره پیشش و درباره شکوفه دختری که براش نشون کرده تا باهاش ازدواج کنه حرف می‌زنه داوود عصبی میشه و میگه من الان خودم چند روز غذای درست حسابی نخوردم دو ماه حقوق نگرفتم می‌خوای یه دختر بچه دبیرستانیو بدبخت کنی با من؟ ببندی به من که ۴۰ سالمه؟ و باهاش بحث و دعوا می‌کنه.

او بهش میگه من با عبدالرحمان حرف زدم و می‌خوام برم جنوب انگار اونجا کار هستش جا هم هست برای موندن مادرش میگه با کدوم پولت؟ او میگه انگشتمو می‌فروشم یه ماهی می‌تونم سر کنم مادرشم به اصرار النگوهاشو در میاره و به او میده. وقتی از خونه می‌خواد بره با شکوفه روبرو میشه که او بهش میگه من با هیچی مشکل ندارم و اهل سازشم می‌تونم پا به پای خودتون بیرون کار کنم تا زندگی بگذره داوود کلافه میشه و بهش میگه مادر من یه سنی ازش گذشته و یه سری چیزارو درک نمی‌کنه تو دیگه چرا؟ تو تازه سال دیگه می‌خوای دیپلم بگیری وارد اجتماع میشی و با آدمای زیادی آشنا میشی چرا می‌خوای خودتو با من بدبخت کنی که فقط چند سال از پدرت کوچیکترم؟ شکوفه دیگه نمی‌تونه تحمل کنه و با ناراحتی از اونجا میره. نادر ماشینو درست کرده و به داوود خبر میده که بره ازش بگیره. سپس میره سمت طلا فروشی تا پول قرض کنه اما وقتی می‌بینه بهش پول نمیدن مجبور میشه النگوهارو بفروشه اونجا دنبال انگشتش می‌گرده که اونم بده اما می‌بینه نیست و ذهنش مشغول میشه. برمی‌گرده به محل تصادف که با دیدن یه موتوری اونجا پشیمون میشه و میره. داوود گل خریده با روبان مشکی می‌خواد بره خونه فتوحی تا بهش تسلیت بگه‌

اونجا شکوفه و همکلاسیاشو می‌بینه که شکوفه را صدا می‌زنه و ازش می‌پرسه که اونجا چیکار می‌کنه مگه نمی‌بینی تو روز روشن چه جوری بچه مردمو بردن؟ سپس ازش می‌پرسه اون پسره بهت چی می‌گفت جلوی در خونه؟ شکوفه میگه هیچی انگار برادرش هم مرده ولی نمی‌دونه که چه جوری باید به اونا خبر بده انگاری همین دم صبحی تموم کرده یک دفعه مادرش از این ماجرا باخبر می‌شه و زجه زنان باحالی داغون میره تو حیاط و شروع می‌کنه به گریه و زاری کردن. داوود به حدی حالش بد میشه که نمی‌تونه اونجا بمونه و برمی‌گرده سریع خونه. فردای آن روز می‌خواد سوار ماشین بشه و راه بیفته بره که می‌بینه دوباره ماشین خاموش شده روشن نمی‌شه او با کلافگی به مرتضی زنگ می‌زنه و میگه این دوست تو چه جوری ماشین درست کرده که دوباره خراب شده؟ سپس خودش دست به کار می‌خواد بشه و کاپوتو می‌زنه بالا که با دیدن انگشتش تو ماشین خوشحال میشه سپس میره خونه فتوحی تا تسلیت بگه بهش که نادر و بقیه همکارها هم اونجا اومدن و به داوود میگه که انگاری دو روزه یه پسر بچه میاد معدن سراغ تورو می‌گیره و میگه واست یه پیغام داره احتمالاً دوباره فردا هم بیاد. داوود حسابی ذهنش مشغول شده و وقتی فردای آن روز سر کار میره منتظره تا بهش خبر بدن که اون پسر بچه اومده. موقع برگشتنش به خونه تو مسیر پسر بچه را می‌بینه…

خلاصه داستان قسمت ۱ سریال وحشی

تو معدن تمام کارگرها در حال کار کردن هستند وقتی کارشون تموم میشه از معدن بیرون میان. تعداد زیادی از کارگرها جلوی معدن تجمع کردند و پولشونو می‌خوان مسئول پروژه شخصی به نام فلاح هستش که ازشون می‌خواد صبر کنن و بهشون میگه که هنوز پرداختی صورت نگرفته بتونیم حقوق شمارو بدیم کارگرها صبرشون تموم شده و بهش میگن که اگه هنوز پول نداشتی نباید کارو دوباره شروع می‌کردی و ما رو می‌کشوندی اینجا! پیش قسطی که بهت دادنو زدی به جیب و ماشینتو عوض کردی بعد از اونور به ما میگی پول ندادن و نداریم؟ فلاح بهشون قول میده که تو اولین پرداختی حقوقشونو واریز کنه سعید به نیابت از تمام کارگرها میره جلو و به فلاح میگه که حقوقشونو زودتر پرداخت از طرفی از همکارهاش می‌خواد تا پشتش باشن سعید کلافه است چون روز تولد بچه‌اش هست و پولی نداره که بتونه کادو بخره واسش و سه روزه که دختر بچه‌اش با شکم گرسنه می‌خوابه سپس از فلاح حساب پس می‌گیره که چطور می‌تونه به اونا گرسنگی بده ولی خودش ماشینشو روز به روز بالاتر ببره؟!

فلاح وقتی وضعیتو می‌بینه مجبور میشه که کلاً کارو تا اطلاع ثانویه تعطیل کنه که هر وقت پول واسش واریز کردن حقوق کارگرهارو بده و بهشون بگه که بیان سر کار کارگرها کلافه میشه و بهشون میگه اصلاً برین شکایت کنین سعید میره جلو و با فلاح درگیر می‌شه که پسر فلاح برای حفاظت از پدرش با سنگ می‌زنه تو سر سعید و سرش زخمی می‌شه کارگرها سعیدو سریعاً می‌برن به بیمارستان. اونجا داوود همکار سعید وقتی پرستار می‌پرسه که چی شده به ناچار دروغ میگه که از ارتفاع افتاده اما دکتر بهش میگه که معلومه ارتفاع نیفتاده و ضربه خورده سپس ازش می‌خواد حقیقتو بگه داوود مجبور میشه بگه یه دعوای خانوادگی بود چیزی نیست. او میپرسه امکان داره خطرناک باشه؟ دکتر تایید می‌کنه و میگه احتمالش هست شاید ضربه مغزی شده باشه. داوود وقتی پیش سعید میره بهش میگه مجبور شدم دروغ بگم چون اینجوری دیگه دستمون به پول نمی‌رسید فلاح تو بیمارستان با داوود درد و دل می‌کنه که شب تولد بچهمه نه تنها پولی گیرم نیومد که واسش کادویی بخرم بلکه با این اتفاق شبشم خراب شد برو به زنم بگو که رفتم ماموریت امشب نمیرم اما داوود میگه کار ما که اصلاً ماموریت نداره!

سپس سعید به داوود میگه شکایت می‌کنم ازش که اینجوری حداقل یه پولی دستم بیاد داوود سعی می‌کنه نظرشو تغییر بده و میگه اینجوری لج بکنن شاید هم کارتو از دست بدی هم پول دیگه بهت ندن او هر کاری می‌کنه موفق نمی‌شه که نظرشو تغییر بده سعید بهش میگه برو وقتی فلاحو دیدی بگو که می‌خواد ازت شکایت کنه برو رضایتشو بگیر برای شاهد هم تو و نادر اگه شهادت بدین کافیه و قبول می‌کنه اونا فکری به سرشون می‌زنه و تصمیم می‌گیرن برن از بقیه پول جمع کنند تا بتونه شب برای دخترش یه هدیه بخره. با پولی که جمع میشه میرن به عروسک فروشی و یه خرس می‌خرن نادر و داوود وقتی می‌رسند دم در خونه سعید زنگ می‌زنن که دخترش میاد درو باز می‌کنه او با دیدن داوود بغلش می‌پره و از دیدنش خوشحال میشه داوود بهش تبریک میگه و هدیه‌اش رو میده و میگه اینو بابات واست فرستاد کارش طول کشید نتونست بیاد. داوود وقتی می‌رسه خونه می‌بینه پدرش خوابیده خودش هم میره تو اتاقش. وقتی فردای اون روز میره معدن می‌بینه که دوباره تمام کارگرها جلوی در معدن وایسادن و دارن به حرف‌های کارفرماشون گوش میدن نادر با دیدن داوود پیشش میره و میگه چرا گوشستو جواب نمی‌دادی؟

داوود بهش میگه اینجا چه خبره؟ مگه قرار نبود دیگه کار نکنن؟ نادر میگه انگار زنگ زدن تا بیایم اینجا برای اتمام حجت سپس بعد از کمی حرف زدن فلاح داوود را صدا می‌زنه و ازش درباره حال سعید می‌پرسه او بهش میگه که سعید می‌خواد شکایت کنه یا نه؟ داوود میگه احتمال داره خوب ناراحته فلاح حقو بهش میده و میگه اگه کار بخوابه از وزارت کار پولی دریافت نمی‌کنیم که حقوقارو بدیم من باهاشون حرف زدم و بهم گفتن که تا آخر هفته پول میدن و می‌تونم باهاتون تسویه کنم تو هم برو با سعید حرف بزن و راضیش کن که شکایت نکنه. داوود پدر مادرش را برده تهران برای فیزیوتراپی پدرش اونجا به داوود خبر میدن که یه مشتری برای زمینی که واسه فروش گذاشتیم پیدا شده پدرش رضایتشو اعلام می‌کنه و داوود بعد از گذاشتن آنها به خونه میره سر زمین تا با مشتری ملاقات کنه. اونجا متوجه میشه که خریدار فردی به اسم یعقوب هستش که از قدیم با همدیگه مشکل داشتن داوود بهش میگه اگه می‌دونستم خریدار شمایین از همون اول می‌گفتم که میگه تو هنوز با من مشکل داری؟ چرا انقدر حرف گذشته رو پیش می‌کشی؟ چرا تو گذشته موندی؟ حال و آینده رو ول کردی چسبیدی به گذشته؟ دعوایی شده رفته!

داوود بهش میگه ولی تو اون دعوا من برادرمو از دست دادم یعقوب میگه خدا رحمتش کنه ولی من نکشتمش که اما وقتی یعقوب می‌بینه که داوود راضی نمی‌شه برای فروش زمین بهش میگه باشه چیزی که زیاده برای من زمین این نشد یکی دیگه سپس از اونجا میره. بعد از رفتن یعقوب داوود با بنگاهی بحث می‌کنه و میگه گشتی گشتی آخر سر مشتری قاچاقچی آوردی واسه من؟ بنگاهی باهاش سر زمین بحث می‌کنه که مشتری رو پروندی حالا بیفت دنبال اینکه زمینو چه جوری می‌خوای بفروشی! به کی می‌خوای بفروشی! داوود میگه اگه شده کلاً از فروشش منصرف میشم میدم به بچه‌های محل توش بیان فوتبال بازی کنن اما به امثال این زمین نمی‌فروشم! و از اونجا میره. داوود وقتی به خونه داره برمی‌گرده دو تا بچه مدرسه‌ای می‌بینه که ازشون می‌پرسه تو این مسیر خطرناک تنهایی چیکار می‌کنید؟ آنها بهش میگن که بابامون گوشیشو جواب نداد نمی‌دونست که امروز باید زودتر بیاد دنبالمون. داوود اون بچه‌هارو شناخته ازشون می‌خواد سوارشن تا برسونتشون خونشون. تو مسیر باهاشون حرف می‌زنه و میگه به کسی اعتماد نکنید این مسیرم خطرناکه دیگه تنهایی نیاین اون بچه‌ها که از حرف‌های داوود استرس گرفتن شروع می‌کنن به گریه کردن و از داوود ترسیدن و می‌خوان که پیاده شن داوود کلافه شده که یک دفعه می‌بینه بچه‌ها در ماشینو باز می‌کنن و خودشونو پرت می‌کنن بیرون داوود می‌ترسه و میره سمتشون و بهشون میگه که چرا همچین کاری کردین؟ پسر بچه بیهوش میشه که داوود می‌ترسه از اونجا فرار می‌کنه….

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا