
خلاصه ای از قسمت هشتم سریال شکارگاه نیز می باشد را به همراه لینک دانلود آورده ایم که خواهید خواند.
سریال شکارگاه به کارگردانی نیما جاویدی و تهیهکنندگی مهدی بدرلو از سریال های جدید نمایش خانگی خواهد بود که پرویز پرستویی نقش اول در سریال شکارگاه را ایفا کرده است. اولین قسمت سریال شکارگاه در روز چهارشنبه به تاریخ ۱۱/ ۴/ ۱۴۰۴ منتشر شد. این سریال هر هفته چهارشنبه ها شاعت ۸ صبح آماده نمایش می شود.
خلاصه داستان سریال شکارگاه قسمت ۸
قسمت ۸: شب یلدا
عیسی که فرمان قتل عام خانواده میرعطا را از نصیرالدوله گرفته با استیصال از دربار بیرون می رود .
شازده خانم به دیدار پیشکار میره ، میگه که یه نفر از توی دخمه تیراندازی کرد صورتش معلوم نبود اما کلاه شتری به سر داشت، من پشت در شاه نشین قایم شدم که بعد از در عمارت فرار کردم، بعد توضیحاتش، پیشکار بهش میگه هر کی ازت هرچی پرسید میگی من فقط همینها رو دیدم، به این مفتش هم گفتم از عمارت بیاد بیرون، مطمئن شدی رفت میری جواهرات رو برمیداری میاری اینجا، شازده که از پیشکار دلخور بود میگه این ماجرا تموم شد میرم تا دیگه چشمم بهت نیفته، پیشکار بهش میگه بد قلقی نکن طلعت خانم من یه تار موی تو رو به صدتا از این فرنگی ها نمیدم.
بهادر که دیگه مشخص شده بود اسمش عیسی هست میاد تو اب انبار، سیمین بلافاصله میاد داخل و میگه دیدمت که اومدی، خواستم بگم من میخوام زهره رو پیش خودم نگهدارم تو مشکلی نداری؟ عیسی میگه معلومه که ندارم، سیمین میگه من بچه ام نمیشه، عیسی میگه مهم نیست. سیمین یه تیکه از موهاشو میکنه و میگه بین ما رسمه دختر واسه وفاداری یه دستمال گلدوزی شده میده به یارش، بعد تحویل جواهرات به آقاجون میگم، سیمین میره و عیسی ته سیگاری که سیمین داده بود رو هم میذاره کنار دستمال و تار موهای سیمین، اما خیلی از دستور پیشکار ناراحت بود.
میرزا با عده ای میان دم در عمارت دنبال زهره، میرعطا به میرزا میگه میخرمش دو برابر چیزی که از اونا میگیرید، میرزا میگه این فروشی نیست نشون عزیزخان برای برادرش هست که تحفه می بره، اسم روش گذاشتن تا پیداشون نکنن ول نمیکنن، گفتن اگه تا فردا صلاه ظهر پس ندید حمله می کنند عمارت، میرعطا بدون حرف میره داخل و در رو می بنده. میره به سیمین میگه اما سیمین زهره رو بغل می کنه میگه مگه از رو نعش من رد بشند، ملوک خاتون میگه بخاطر یه بچه میخوای همه رو به کشتن بدی.
سیمین هراسان میره به عیسی میگه اومدن دنبال زهره خط و نشون کشیدن که فردا ظهر حمله میکنن، عیسی میگه فردا اول صبح با زهره از اینجا فرار کن تو راه تبریز یه کاروان هست که صاحبش یکیه به اسم حجت، بگو منو مفتش عربشاهی فرستاده بمون چند روز بعد هم من میام پیشت. اونا بفهمن بچه اینجا نیست ول میکنن میرن، من اینجام هیچی نمیشه.
گلاب تو اتاق شازده بهش توضیح میده که من قصد نافرمانی نداشتم فقط ترسیده بودم، شازده از پنجره میبینه که سیمین از آب انبار اومد بیرون، به گلاب میگه دختر سرهنگ تو آب انبار چیکار میکرد؟ گلاب میگه لابد با آقا بهادر قرار گذاشته عمو حشمت بهش گفته بود که سراغ خانم کوچیک نره، شازده میگه شاید یه کار دیگه داشته، گلاب میگه همین صبح خودم شنیدم با هم قول و قرار گذاشتن برای ازدواج، شازده میره تلفنی به پیشکار خبر بده.
میرعطا به فروغ میگه هر طور شده امشب باید بچه رو بهشون تحویل بدیم به یه بهونه ای از اتاق سیمین بیاریم بیرون. میرعطا داروی خواب میریزه تو شیشه آب و به فروغ میده تا برای سیمین ببره، سیمین بعد خورن آب حسابی سنگین میشه و میخوابه.
نیمه شب فروغ زهره رو بغل میکنه میبره ، عیسی که در حال کندن دیوار قنات بود صداهایی میشنوه، میبینه جلوی در عمارت میرزا با میرعطا ایستادن منتظر، میره میبینه فروغ، زهره رو داره میاره جلوی در، میرعطا زهره رو تحویل میده و میرن. فروغ میگه نباید این کار رو میکردم، میرعطا میگه تو بخاطر منصور این کار رو کردی.
صبح سیمین بیدار میشه اما زهره رو پیدا نمیکنه، میره پیش میرعطا و میگه چیکار کردی؟ میرعطا میگه نمیتونست اینجا بمونه باید میرفت، سیمین میپرسه چجوری دلت اومد اینکار رو بکنی نه با من که دخترتم، با اون بچه بی پناه، چیکار داری میکنی با ما؟ کجاست اون میرعطاخان عیار، داری میشی مثل اوناییکه خودت روشون تفنگ می کشیدی.
میرعطا میره پیش ملوک خاتون و بهش میگه کاش همون اول که گفتی جواهرات رو پس بدیم از اینجا میرفتیم، داره باورم میشه این عمارت نفرین شدست، راست میگی من خیلی به تو بد کردم، اصلان عاشق اون دختر بود من آدم پست فطرتی ام دیگه حالم از خودم بهم میخوره. ملوک خاتون میگه کاش زودتر برگردیم خونه.
گلاب با گریه، پولهایی که زهره بهش داده بود بابت آزادی خواهرش رو میاره میده به سیمین، میگه فکر کردم با این پولها میرم چند تا گوسفند میخرم میمونم پیش مادرم، خدا منو ببخشه کاش طمع نمی کردم، نمیدونستم طفلک قراره دوباره برگرده اونجا، مطمئنم آهش دامن منو میگیره، سیمین میگه تو هنوز با این یارو ارتباط داری؟ گلاب میگه نه خانم، سیمین با گلاب میرن سراغ میرزا. با هم نقشه میکشن که به میرزا بگه ازش بارداره و کولی بازی دربیاره تا سیمین بتونه زهره رو فراری بده، میرزا میاد اما متوجه میشه که قضیه از چه قراره، میاد داخل چادر که سیمین، زهره رو بغل کرده بود، میرزا به سیمین میگه من چندتا زن عوض کردم چون فکر میکردم اجاقشون کوره، اما فهمیدم مشکل از منه، اگه میدونستید نقشه دیگه ای می کشیدید، اونقدر هوش دارم که با قشون دولتی در نیفتم همین الان بی سرو صدا برو. سیمین خواهش میکنه که زهره رو ببره، میرزا میگه فقط یه راه داره، گلاب راجع به جواهرات یه چیزایی بهم گفته، پس فردا مرز باز میشه و ما راهی میشیم، میتونم عزیزخان رو راضی کنم در ازای اون جواهرات همه این بچه ها رو آزاد کنه، سیمین میگه اون جواهرات دارایی مملکته امانت دست ماست، میرزا میگه الان دیگه نیست قراره بدن به انگلیسی ها، دیروز تو روزنامه خوندم برو سرجاده برات میارم تا فکر نکنی دروغ میگم، فقط زود تصمیم بگیر ما پس فردا میریم.
سیمین روزنامه رو به میرعطا نشون میده ، میرعطا باور نمیکنه اما سیمین میگه اگه راست باشه چی؟ چرا به ما دروغ گفتن، میرعطا میگه گیرم درست باشه ما ماموریم و معذور فردا هم پسش میدیم تموم میشه، سیمین میگه اینطوری مایملک مملکت رو دو دستی میدیم به اونا، میرعطا روزنامه رو میندازه تو آتیش.
سیمین میاد سراغ عیسی، اما عیسی یه جا قایم میشه تا سیمین اونو نبینه. بعد اون سرتفنگها که مال کاروانی ها بود رو تو مسیر قنات میندازه.
سیمین میره دنبال کلید مخفی تو اتاق فروغ اما پیداش نمیکنه.
میرعطا همینطور که زخم های اصلان رو مرهم میکرد خاطرات کودکی اصلان رو براش تعریف میکنه که چی شد تو بچگی حرف زد و یهو زبون باز کرد، اصلان یهو به حرف میاد و میگه گرمه، میرعطا با ذوق ملوک خاتون رو خبر میکنه و بهش میگه که اصلان حرف زد.
ملوک خاتون همینطور که آش شب چله می پخت از دوران بارداری برای فروغ میگه و بعد میگه دلم برای سیمین کبابه که حسرتش به دلش موند، فروغ میگه دیشب من زهره رو از اتاق اوردم بیرون، کاش نمیکردم همش منصور جلو چشمم بود، ملوک خاتون میگه داشتیم زندگیمون رو می کردیم، نمیدونم این چه آتیشی بود افتاد بجان ما که خاموش هم نمیشه.
اصلان واسه یحیی تعریف میکنه که میرعطا مطمئن شده بود من سم ریختم تو قهوه اش، منم جای اون بودم همین کار رو می کردم. اونموقع که نمیدونست اشتباه کرده. یحیی میگه میتونست بیاد باهات حرف بزنه، اصلان میگه چه فرقی میکنه من در هر صورت گردن نمی گرفتم اونم باور نمی کرد.
ملوک خاتون به بقیه میگه که فروغ بارداره، میرعطا میگه برگشتیم بیاد پیش ما تا بچه بدنیا بیاد، ملوک خاتون میگه مگه مادرش میذاره. فروغ با طرف گلپر برای انار میاد و میرعطا میگه برگشتیم میای پیش خودمون، فروغ تعجب میکنه میگه چیزی شده؟ میرعطا میگه میای دست به سیاه سفید هم نمیزنی تا بچه ات بدنیا بیاد. فروغ با خجالت میگه چشم. سیمین میاد داخل و دوباره بحث زهره رو میکشه وسط و میگه این یارو مستوفی میگفت میشه همه این بچه ها رو آزاد کرد، فروغ میگه چجوری؟ سیمین میگه گفته اگه جواهرات رو بهشون بدیم همه بچه ها رو آزاد می کنن، وقتی میتونیم باهاش اینهمه دختر معصوم رو آزاد کنیم، ملوک خاتون میگه نمیتونیم سیمین دیگه حرفش رو نزن، سیمین با ناراحتی میره بیرون از اتاق.
فردا اصلان رو با درشکه میفرستن مریضخونه.
عیسی میره سر جاده ، پیشکار و آدمهاش منتظرش بودن، پیشکار میگه چه خبر؟ عیسی میگه راپرت آخر بدستتون نرسیده؟ همه چیز رو نوشته بودم. پیشکار میگه مطمئنی؟ درمورد دختر سرهنگ چی گفته بودم؟ عیسی میگه گفتید باهاش کار نداشته باشم منم اطاعت امر کردم، پیشکار میگه میدونی سزای خیانتکار چیه؟ عیسی میگه حتما سوتفاهم پیش اومده، پیشکار میگه بکشیدش بالا، طناب رو میندازن دور گردن عیسی و میکشنش بالا و ….
دانلود قسمت ۸ سریال شکارگاه
https://www.filimo.com/asparagus/m