خلاصه داستان سریال شکارگاه قسمت ششم + دانلود سریال شکارگاه قسمت ۶

خلاصه ای از قسمت ششم سریال شکارگاه را به همراه لینک دانلود آورده ایم که خواهید خواند.
سریال شکارگاه به کارگردانی نیما جاویدی و تهیهکنندگی مهدی بدرلو از سریال های جدید نمایش خانگی خواهد بود که پرویز پرستویی نقش اول در سریال شکارگاه را ایفا کرده است. اولین قسمت سریال شکارگاه در روز چهارشنبه به تاریخ ۱۱/ ۴/ ۱۴۰۴ منتشر شد. این سریال هر هفته چهارشنبه ها شاعت ۸ صبح آماده نمایش می شود.
خلاصه داستان سریال شکارگاه قسمت ۶
قسمت ششم: باغ عشق
یحیی حسابی ترسیده بود، میرعطا یه لحظه چشماشو باز میکنه دوباره میبنده و به خواب میره، یحیی خیلی آروم از اتاق خارج میشه.
پری وقتی برای برداشتن جواهرات میره می بینه نیست به یحیی میگه شاید دزدیدنش، شاید هم جابجاش کردن که رد گم کنن، یحیی میگه تو چرا دیر برگشتی وقتی از اتاق رفتی تا برگردی خیلی طول کشید، پری میگه قفل گیر کرده بود نمیتونستم بازش کنم، یحیی باور نمیکنه و میگه فکر کردی من خرم؟ بعد منِ احمق داشتم بخاطر تو پدرم رو می کشتم، یه جا قایمش کردی که صبح فرار کنی، تو که از من خوشت نمیاد چرا باید نصفش رو بدی بمن؟ پری از حالت یحیی میترسه و میگه باور کن نبود تو جعبه اش بیا بریم نگاه کن، همون لحظه یحیی با دسته چاقو میزنه تو سر پری و بیهوش میشه.
فروغ میره اتاق اصلان و به ملک خاتون و سیمین میگه که جواهر وسط تاج نیست همه جا رو گشتم، سیمین میگه شاید قبلا افتاده باشه، فروغ میگه دفعه آخر که دیدمش بود، ملک خاتون میگه پس تا وقتی پیداش نکردیم میرعطا نباید بره سراغش، سیمین میگه اگه بخواد بره که نمیتونیم جلوش رو بگیریم، اصلا همینطوری بذاریم سر جاش، فروغ میگه دو روز دیگه باید تحویلش بدیم اینطوری نمیشه که؟ سیمین میگه اینطوری آقاجون نمیفهمه کار ما بوده، فروغ میگه اونوقت تکلیف منصور چی میشه؟ طفلکی منصور. سیمین میگه بابا این منصور که اینقدر سنگشو به سینه میزنی عاشق یکی دیگه … ملک خاتون نمیذاره حرفش رو تموم کنه، فروغ جواهرات رو به پاش میبنده و از اتاق میره بیرون، سیمین هم میره تو حیاط پشت در رو بگرده.
فروغ میره به بهادر میگه که جواهرات رو جابجا کردیم، بهادر تعجب میکنه و دلیلش رو میپرسه، فروغ میگه آقاجون بددل شده بود گفت جابجا کنیم، بهادر میپرسه موقعی که برداشتید الماس روش بود؟ فروع میگه یادم نیست اما تو داشتی میذاشتی سر جاش الماس رو دیدی؟ بهادر میگه آره مطمئنم، پیداش میکنیم نگران نباش.
بهادر شک میکنه، صبح زود میره سراغ جنازه حشمت که دفنش کرده بود کنار شال کمرش رو میگرده الماس رو پیدا میکنه.
پری بالاخره بهوش میاد به یحیی التماس کنون میگه داری اشتباه میکنی من برنداشتمش، یحیی میگه مهم نیست خنجر رو میذاره زیر گلوی پری و بهش میگه مهم نیست همه این مدت میخواستم بفهمی که چطور عاشقتم، بعد موادی رو که پری براش تزریق می کرد رو با خودش میبره، پری میره جلوی آینه تا زخمش رو مداوا کنه، گلاب میرسه و حالش رو که میبینه ازش میپرسه چی شده؟ پری میگه چیزی نیست خوردم زمین سرم گرفت به میز حشمت چی شد؟ گلاب میگه پیش عطار هم نرفته بود، انگار آب شده رفته تو زمین، دلم شور میزنه، پری میگه چطور مگه؟ گلاب میگه فکر کنم بلایی سرش اومده. پری میگه من هر چی بلا سرم بیاد حقمه، دفعه آخر که برمیگشتم شمسی میخواست با من بیاد، فکر میکردم وبال گردنم میشه، اگه برده بودمش الان زنده بود، بعد اون بخاطر من خودشو به کشتن داد.
فروغ میگه الماس رو پای درخت پیدا کرده بعد میده به ملک خاتون تا بذاره روی تاج، سیمین میگه همین الان باید ببریم سرجاش بذاریم، فروغ میگه پس یحیی چی؟ سیمین میگه اون پشیمون شده خودش هم میترسه که آقاجون بفهمه بعدش هم داره میره از اینجا.
سیمین میره تا به میرعطا سربزنه، توی پله ها بهادر صداش میکنه که چرا ازم فرار میکنی مگه نگفتی با این مفتشه کاری نداری؟ وقتی سیمین جوابی نمیده بهادر میگه پس کار داری باهاش، کسی که یه بار ولت کرده دوباره باهات اینکار رو میکنه، سیمین میگه من الان نمیتونم صحبت کنم و میره.
گلاب موقع بردن قهوه برای میرعطا بهش میگه که من بد به دلم افتاده آقا حشمت هیچ وقت افیونی دونشو از خودش جدا نمیکرد، اما حالا باخودش نبرده، حالا یا کار مهمی داشته یا مجبور شده سریع بره، من آخرین بار همون شب که برای شما قهوه آورد دیدمش.
ملک خاتون و فروغ میرن سراغ یحیی اما در اتاقش قفل بود و بوی تریاک میومد، فروغ میگه منکه گفتم این دست بردار نیست، سیمین سریع میاد خبر بده که آقاجون داره میاد، به فروغ میگن که بره جواهر رو بیاره سرجاش اما میگه کلیدها همراهم نیست، بهش میگن بره بیاره تا حواس آقاجون رو پرت کنند، ملک خاتون میرعطا رو که داشت میرفت سمت در مخفی صدا میکنه و میگه نامجو از سیمین خواستگاری کرده، سیمین تما هنوز مطمئن نیست بخاطر مشکل بچه، بهش گفته اما ظاهرا مشکلی نداره، کاش میذاشتی اون بچه رو نگه میداشت و بزرگش می کرد، میرعطا میگه اون بچه از خون ما نبود، ملک خاتون میگه اینا رو برای من نگو برای من مهم نیست وگرنه منصور رو بزرگ نمی کردم، میرعطا میگه گفتم بیان اصلان رو ببرن مریضخانه واسه درمان، این دو روز برام خیلی سخت گذاشت تو هم جای من بودی همینکار رو میکردی، ملک خاتون میگه من اگه جای تو بودم خودم رو میکشتم، میرعطا میره و تا از بودن جواهر تو جعبه اش مطمئن بشه، بعدش میاد اتاق سیمین، زهره سریع قایم میشه، میرعطا زهره رو تو کمد میبینه اما هیچی نمیگه، سیمین میاد تو اتاق میرعطا میگه نظرت راجع به نامجو چیه؟ اونروز که گفت میخواد چند روز دیگه بمونه فهمیدم بخاطر تو میخواد بمونه، من خیلی وقته میشناسمش بله رو بگو تمومش کن، سیمین میگه ازدواج بدون بچه چه فایده داره لااقل اگه میشد یه بچه یتیم بیارم بزرگ کنم اینطوری میشد یکاریش کرد، با رفتن میرعطا، سیمین زهره رو صدا میکنه تا بهش چیزی بده بخوره، بهادر از طرف بالکن میاد سیمین رو صدا میکنه میگه بیا کارت دارم اما سیمین اهمیتی نمیده.
بهادر برای میرعطا قهوه میبره، میرعطا بهش میگه اول از قهوه خودش بخوره تا یوقت سمی نباشه، بعد میگه تا زمانیکه حشمت برگرده امور اینجا دست اون باشه، بعد از بهادر میپرسه با دختر من چیکار داری این دختر زخم خوردست، ممکنه با این حالش به هرکسی پناه ببره بهتره اون آدم تو نباشی، بهادر میگه من غلط بکنم به هفت جدم بخندم همچین جسارتی بکنم، میرعطا میگه این دفعه رو ندید میگیرم، برو بیرون به گلاب هم بگو قهوه رو خودش درست کنه.
فروغ دوباره جواهرات رو میبنده به پاش، یحیی هم تو اتاقش بود و به صدازدن های مادرش اهمیتی نمیده. فروغ پشت در اتاق یحیی سرش گیج میره میفته زمین، ملک خاتون میگه منم سر اصلان اینطور بودم، شکم اول اینطوریه دیگه، فروغ متوجه میشه که ملک خاتون فهمیده بارداره، فروغ موقع خوردن غذا به سیمین میگه اگه به آقاجون بگه چی؟ سیمین میگه بعید میدونم، اما خب بالاخره که میفهمه، نامجو حرفهای اونا رو میشنوه اما چیزی نمیگه، همون لحظه میرعطا با زهره میان اتاق غذاخوری، میره سمت سیمین با کمکش میشینه روی صندلی تا غذا بخوره، میرعطا میگه زهره تاحالا اسلحه دستت گرفتی؟ سیمین یواش یواش بهش یاد بده، نامجو میگه زود نیست؟ میرعطا میگه سیمین از این کوچیکتر بود، نامجو میگه یه مکتبخونه هم واسه دخترها تو تهران باز کردن میتونیم ببریمش اونجا، میرعطا میگه خوندن و نوشتن رو خودم یادش میدم، بعد از نهار میریم بیرون دو تا تیر میدم بندازی، زهره میگه دوست ندارم.
سر میز میرعطا راجع به دستمال کاغذی ها میپرسه که برای اولین بار دیده بود اما هیچ کس نمیدونست چیه و به چه کار میاد، گلاب میاد میگه کهنه فرنگی هاست برای تمیز کردن دست و صورته، سیمین با یکی از اونها دستش رو پاک میکنه میذاره رو میز، نامجو بدون اینکه سیمین متوجه بشه دستمال رو میذاره تو جیبش.
گلاب از اینکه سیمین با نامجو قراره ازدواج کنه خوشحال میشه و بدو بدو میره مطبخ، بهادر مشغول خوردن غذا بود، گلاب میگه باز خدا روشکر بین این همه اتفاق یه وصلتی سر گرفت، بهادر میپرسه چه وصلتی؟ گلاب میگه وصلت همین نظمیه چی با سیمین خانم، یهو آب میپره تو گلو بهادر سرفه اش می گیره، گلاب میگه آقام همیشه میگفت هر اتفاق بدی که میفته پشتش یه خیریتی هست، یوقتایی بخت آدم یه جایی باز میشه که فکرش رو هم نمیکنی باید سپرد به تقدیر حالا خدا میدونه چقدر میخوان مهرش کنن. بهادر همینطور ساکت مونده بود گلاب میپرسه شما خوابت درست شد؟ یه دارو دارم بهش میگن آرامشبخش آب رو آتیشه بهتون میدم شب راحت بخوابید.
نامجو و سیمین قایم میشن تا زهره پیداشون کنه، سیمین به نامجو میگه این همون عطر قدیمیه که زدی؟ اسمش چی بود؟ نامجو میگه ژقدن دموق معنیش میشه باغ عشق!
سیمین میره تو فکر میگه هیچ وقت نفهمیدم تو برای چی رفتی؟ نامجو میگه من همیشه عاشقت بودم اینکه اومدم تبریز بخاطر این بود که نمیتونستم بدون تو اونجا بمونم، سیمین میگه من نگرانم جمشید، نگران اینم که نتونی پدر خوبی برای زهره باشی، نامجو قسم میخوره.
نامجو زهره رو میبره تو حیاط عمارت تا بازی کنه، بهادر میاد پیش نامجو بهش میگه کم کم داره هوا سرد میشه زمستون تو راهه، بعد قوطی و شیشه سم که نامجو زیر زمین مخفی کرده بود رو بهش نشون میده، میگه هر آدمی میتونه اشتباه کنه اما یه سری اشتباه ها تاوان سنگینی داره، نامجو میگه میدونی با کسایی که میخوان اخاذی کنن چیکار می کنیم؟ سر و ته آویزونشون می کنیم البته یه وقتایی هم میشه زیاده روی کرد بعد اسلحه اش رو میگیره سمت بهادر. بهادر میگه مطمئن بودم اینکار رو میکنی، اگه بلایی سر من بیاد تا غروب یه دست خط میرسه به سرهنگ که توش همه چیز رو نوشته، نامجو اسلحه رو میذاره سر جاش و میگه چقدر میخوای؟ بهادر میگه پول نمیخوام، میری تو یه دست خط میذاری واسه دختر سرهنگ که از ازدواج با دخترش پشیمون شدی ولی شرم کردی بهش بگی و بعدش میری، این راز هم تا ابد بین ما میمونه، نامجو مجبور میشه بره وسایلشو جمع کنه بره و زهره همینطور تو حیاط میمونه.
میرزا مسئول کاروانی ها دوباره میاد دم عمارت، از گلاب سراغ حشمت رو میگیرن بهش میگه که واسه شیربهای تو گفته بودم ۵ گوسفند حالا میگم ده تا، گلاب میگه قراره شوهر کنم، میرزا یکدفعه زهره رو تو حیاط می بینه، گلاب بهش میگه به کسی نگه اینجاست.
زهره میره داخل،سیمین نامه نامجو رو میخونه و اشک میریزه، وقتی حواسش نیست زهره وسایلی که مخفی کرده بود رو برمیداره میره پیش گلاب و بهش میگه اینا رو بده میرزا خواهرم رو ازشون بگیر، مریضه نمیتونه راه بره اگه کمه بازم برات میارم. گلاب زنجیر پری که بین وسایل زهره بود رو میبره بهش میده میگه پشت در بود، یهو ملوک خاتون با حال بد میاد میگه به دادم برس اصلان داره از بین میره، پری میره پیش اصلان متوجه میشه که تریاک خورده حالش بد شده، به ملوک خاتون میگه برو داروی زرد رو از اتاقم بیار، بعد کیفش رو خالی میکنه رو تخت و سرنگ رو برمیداره بهش دارو تزریق میکنه، پری میره تو فکر، اصلان از بین وسایلهای روی تخت بدون اینکه پری بفهمه یه وسیله تیز برمیداره و سمت گلوش میبره تا …
دانلود قسمت ششم سریال شکارگاه
https://www.filimo.com/asparagus/m